جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

گل قهقهه (۳)


پادشاه و وزير در باغ نشسته‌اند که مى‌بينند مرد تاجر با 'شير شير، در مشک شير، بر پشت شير' وارد شد. به چوپان مى‌گويند اين شير را مرخص کن که ما جرأت نگاه کردن به او نداريم. چوپان، شير را مرخص مى‌کند و خودش پس از تحويل شير به قصرش مى‌رود. بعد از چند روز باز پادشاه به‌دستور وزير او را احضار مى‌کند و از او مى‌خواهد که اسب چهل کُرّه براى او بياورد. باز چوپان، عصبانى و ناراحت از بى‌رحمى پادشاه به قصر بر مى‌گردد و به دختران مى‌گويد که پادشاه اين بار، اسب چل کرّه را مى‌خواهد. دختر پريزاد مى‌گويد: 'اسب چل کره اسب سرکش و چموشى است که به هيچ‌کس دست نمى‌دهد و فرمان نمى‌برد. چل کره دارد که يکى از ديگرى وحشى‌تر است. گله‌اى را تشکيل داده‌اند که شير و پلنگ هم جرأت نمى‌کنند به آنها نزديک شوند.
تو برو چهل روز از پادشاه مهلت بگير. بعد از آن به فلان جنگل مى‌روي، در آنجا چشمه آبى است. برو به بالاى فلان درخت گردو که در کنار چشمه است. خوب خودت را پنهان کن که عکست در آب نيفتد، زيرا اگر اسب چل کرّه عکس تو را در آب ببيند مرگت حتمى است. وقت ظهر، آن اسب با کره‌هايش براى آب خوردن به زير همان درخت و کنار همان چشمه مى‌آيد. به محض اينکه مشغول آب خوردن شد خودت را بر پشت آن بينداز و محکم يالش را بگير ولى خيلى مواظب باش که هنگام پريدن خطا نکني. همين‌که يالش را گرفتى و او سرش را بلند کرد در گوشش بگو که دختر شاه پريان سلام رساند و گفت که با من به باغ پادشاه بيا.' چوپان بيچاره باز هم از اين جنگل به آن جنگل مى‌گردد تا آن چشمه و درخت را پيدا مى‌کند. به بالاى درخت مى‌رود و خودش را در ميان شاخه‌ها و برگ‌هاى درخت پنهان مى‌کند. چيزى نمى‌گذرد که مى‌بيند صداى گُرپ گُرپ گلهٔ اسب بلند شد. اسب چل کره از جلو کره‌هايش از دنبال به کنار چشمه آمدند. همين‌که اسب چل کرده پوزش را براى خوردن آب دراز مى‌کند، چوپان يک‌دفعه خود را از بالاى درخت بر پشت او مى‌اندازد و محکم يال او را مى‌گيرد. اسب وحشى شيهه‌اى مى‌کشد که تمام جنگل به لرزه در مى‌آيد ولى همين که سرش را راست مى‌کند و آمادهٔ جفتک زدن مى‌شود و کره‌ها هم از اطراف به طرف چوپان هجوم مى‌آورند، چوپان در گوش او مى‌گويد که دختر پادشاه پريان سلام رساند و گفت که با من به باغ پادشاه بيا. اسب چل کره با شنيدن پيام دختر پريزاد آرام مى‌گيرد.
کره‌هاى او هم در جاى خود مى‌ايستند. پس از آن اسب چل کره با تاخت به طرف باغ پادشاه روان مى‌شود. يک‌دفعه مردم مى‌بينند که صداى گُرپ گُرپ و گرد و غبار بلند شد از ميان گرد و خاک اسب چل کره با کره‌هايش وارد شهر شدند و يک راست به قصر پادشاه رفتند.
چون چوپان اسب چل کره را مى‌برد، پادشاه به وزيرش مى‌گويد: 'اين کارها فايده‌اى ندارد؛ براى از بين بردن اين مرد بايد فکر بهترى کرد.' وزير مى‌گويد: 'اين بار از او بخواه که آن دنيا برود و نامه‌اى براى پادشاه بزرگ؛ پدر بزرگوارت ببرد.' هنوز چوپان از گرد راه خود را نشسته است که او را به دربار پادشاه احضار مى‌کنند. چون به آنجا مى‌رسد وزير مى‌گويد که: 'چون پدر شما مدتى است مرده و ما از او خبرى نداريم، بايد به آن دنيا بروى و نامهٔ پادشاه را به پدرش برسانى و از حال او براى ما خبر بياورى که آيا در بهشت است يا جهنم.' از شنيدن اين سخن دود از کلهٔ چوپان بيچاره بلند مى‌شود و مرگ را در چند قدمى خود مى‌بيند. با چشم گريان و دل بريان به قصر خود بر مى‌گردد. به دخترها مى‌گويد که اين بار فکر گور و کفن مرا کرده‌اند. ولى وقتى آنچه را که پادشاه از او خواسته است به دختر پريزاد مى‌گويد، دختر او را دلدارى مى‌دهد و مى‌گويد: 'هيچ ناراحت نباش. اگر آنها فکر گور تو را کرده‌اند، من هم فکر کفن آنها را مى‌کنم. برو به پادشاه بگو چهل روز مهلت بده و هر قدر که مى‌تواند در ميدان بزرگ شهر، هيزم زيادى جمع و انبار کند.' چوپان پيش پادشاه مى‌رود و چهل روز مهلت مى‌خواهد. پادشاه دستور مى‌دهد که همهٔ مردم، يک روز به جمع کردن هيزم بپردازند و هيزم‌هائى را که مى‌آورند در ميدان بزرگ شهر بريزند. همين‌که ميدان بزرگ شهر انباشته از هيزم‌ها برو و بگو هيزم‌ها را آتش بزنند.
روز ديگر در حضور پادشاه و همه مردم شهر، چوپان نامه را مى‌گيرد و به بالاى خرمن هيزم مى‌رود و دستور مى‌دهد که از چهار طرف هيزم‌ها را آتش بزنند. همين‌که از هيزم‌ها دود به آسمان بلند مى‌شود، پريزاد و خواهرش به صورت دو کبوتر مى‌شوند و از اوج آسمان خود را به چوپان مى‌رسانند و او را از داخل دود به آسمان مى‌برند و يک راست در قصرشان پائين مى‌آورند. چون همه هيزم‌ها مى‌سوزد پادشاه و مردم گمان مى‌کنند که چوپان سوخته است. پادشاه و وزير از اينکه به اين وسيله توانسته‌اند تاجر را از سر راه خود بردارند و زن‌هاى او را تصاحب کنند خوشحال مى‌شوند. روز ديگر پادشاه و وزير براى تصاحب قصر و زن‌ها به در قصر مى‌روند و از زن‌ها مى‌خواهند که چون تاجر سوخته است و ديگر بر نمى‌گردد خوب است که به قصر پادشاه بروند.
دختر پريزاد به پادشاه مى‌گويد: 'بايد قول پادشاه قول مرد باشد. شوهر ما چهل روز از تو مهلت خواسته است؛ اگر تا سر چهل روز جواب نامهٔ تو را نياورد ما در اختيار توايم.' پادشاه از روى اجبار قبول کرد. وزير مى‌گويد: 'ما که اين همه صبر کرده‌ايم، اين چند روز را هم صبر مى‌کنيم.' از آنجا که پريزاد به هر کارى تواناست، صبح روز چهلم نامه‌اى به خط و مهر پدر شاه مى‌نويسد با اين مضمون:
فرزند عزيز، قاصد و نامهٔ شما رسيد. از اين که به فکر من هستيد خيلى خوشحال شدم؛ چون خيلى دلم براى تو و وزير اعظم تنگ شده است. به محض رسيدن نامه، تاج و تخت را به همين قاصد واگذار کن و مدتى به اين دنيا بيا تا ديدارها تازه گردد. باز هر وقت دلت خواست با وزير به همان دنيا برگرد و پادشاهى را تحويل بگير.
نامه را به چوپان مى‌دهد و مى‌گويد: 'به همان ميدان برو و خودت را خاکسترى کن با سر و وضع ژوليده به بارگاه برو و اين نامه را به پادشاه بده.' چوپان نامه را مى‌گيرد و با بدنى سياه و خاکسترى و سر و وضع پريشان به بارگاه پادشاه مى‌رود. همين‌که پادشاه و وزير چشمشان به او مى‌افتد نزديک است از تعجب شاخ در آورند، زيرا آنها با چشم خود ديده‌اند که اين مرد در حضورشان سوخت. چوپان پيش مى‌رود و تعظيم مى‌کند و مى‌گويد: 'پدرتان در بهشت بود، ولى خيلى دلش براى شما و وزير تنگ شده بود. اين نامه را به من دادند که به شما تقديم کنم.' پادشاه نامه را مى‌گيرد و همين‌که آن را باز مى‌کند خط و مهر نامه را مى‌شناسد. آن را مى‌بوسد و بر چشم مى‌گذارد و به وزير مى‌دهد. پس از چند روز در حضور همهٔ اعيان و اشرف، تخت و تاج را به چوپان مى‌سپارد و به مردم مى‌گويد: 'تا وقتى‌که ما برنگشته‌ايم پادشاه شما اين مرد است، بايد از او اطاعت کنيد.' پس دستور مى‌دهد که دو برابر هيزم‌هائى که دفعهٔ قبل آورده‌اند هيزم بياورند. همين که خرمن مى‌شود شاه با وزير که راضى به اين مسافرات نيست، و از ترس پادشاه جرأت مخالفت ندارد به بالاى هيزم‌ها مى‌روند. پس چوپان دستور مى‌دهد که هيزم‌ها را از چهار طرف آتش بزنند، همين که آتش روشن مى‌شود، پادشاه و وزير در همان لحظهٔ اوّل مى‌سوزند و خاکستر مى‌شوند. همين که کله‌هاى آنها صدا مى‌کند مردم هورا مى‌کشند که آنها به بهشت رفتند!
از آن روز چوپان، پادشاه مى‌شود. بعد از مدتى پادشاهى را به شخص ديگر واگذار کرد و با مال فراوان و زن‌هايش به طرف زادگاه خود حرکت مى‌کند. به محض اينکه به شهر نزديک مى‌شود ارباب سابق خود را مى‌بيند که در کنار راه دراز کشيده است و گوسفند‌هاى او به چرا مشغولند. پس غلامى را مى‌فرستد تا او را بياورد. ارباب که چوپان خود را نمى‌شناسد تعظيم مى‌کند. چوپان به او مى‌گويد: 'مرا مى‌شناسي؟' ارباب مى‌گويد: 'نه قربان' با وجود شباهتى که بين او و چوپان سابقش مى‌بيند باور نمى‌کند که اين شخص، همان چوپانش باشد. چوپان به او مى‌گويد: 'تو هرگز خواب خود را به کسى فروخته‌اي؟' ارباب مى‌گويد: 'بلي. چند سال قبل خوابم را به چوپانم فروختم.' چوپان او را پش زن‌هايش مى‌برد و آنها را به او نشان مى‌دهد و مى‌گويد: 'آن سه ستاره‌اى که در خواب بر دامنت نشستند همين زن‌ها بودند، اما تو چون خوابت را به من فروختى آنها قمست من شدند!' آن وقت ارباب مى‌فهمد که اين شخص، همان چوپان سابق اوست. پس او را در آغوش مى‌گيرد. چوپان هم به پاس محبت‌هائى که اربابش در زمان چوپانى به او کرده است مال زيادى به او مى‌بخشد و تا آخر عمر با زن‌هايش و ثروتى که آورده است به خوشى و شادمانى زندگى مى‌کنند.
- گل قهقهه
- قصه‌هاى مردم ـ ص ۱۲۲
- انتخاب، تحليل، ويرايش: سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید