|
بکاشتند و بخورديم و کاشتيم و خورندچو بنگرى همه برزيگران يکدگريم (از مرزباننامه)
|
|
|
رک: ديگران کاشتند ما خورديم، ما کاريم تا ديگران خورند
|
|
بکُش دجّالِ خود مَهديِّ خويشى (پورياى ولى)
|
|
|
رک: نفس خود را بُکش اگر مردى
|
|
بِکُشيد و خوشگلم کنيد!
|
|
|
در مورد زنانى گويند که مشقّت و رنج آرايش را به جان و دل مىپذيرند تا جميل و زيبا شوند.
|
|
بکن شيرى آنجا که شيرى سزد٭
|
|
|
٭........................که از شهر ياران دليرى سزد (فردوسى)
|
|
بکن هر آنچه بشايد نه هر چه بتوانى (سعدى)
|
|
بکوب بکوب، همان است که ديدى
|
|
|
مىگويند شاهعباس شبها با لباس درويشى در شهر مىگشت. رسمش اين بود شب که مشغول شام خوردن بود هرگاه لقمه گلويش را مىگرفت عقيده داشت که واقعهاى پيش آمده يا گرسنهاى در انتظار غذا است اين شعر را مىگفت: 'هرگز سرم ز کاسهٔ زانو جدا نشدالبته زير کاسه بوَد نيمکاسهاي' |
|
|
فورى لباس درويشى مىپوشيد. مقدارى غذا در کشکول مىريخت و مبلغى پول همراه برمىداشت تبرزين در دست براى دفع دشمن و کشکول دست ديگر به راه مىافتاد تمام کوچه و بازار را پرسه مىزد. شبى از شبها لقمه در گلوگاهش گير کرد طبق معمول غذا برداشت لباس درويشى در بَر روانه شد. کوچه و بازار را پرسه زد تا رسيد در دکان پينهدوزى ديد مشغول کار است و مشتهٔ پينهدوزى را مىزند روى چرم و مىگويد: 'بکَو بکَو همونه که ديدي' درويش دست زد به در و گفت: 'فقير مولا، در را باز کن امشب مرا راه بده گوشهٔ دکانت بخوابم' . پينهدوز بلند شد در را باز کرد. گفت: 'گُل مولا، جمالت را عشق است.' درويش گفت: 'جمال پيرت را عشق است' وارد دکان شد نشست پهلوى دست پينهدوز، کشکول غذا را گذاشت جلو او و گفت: 'ظاهر و باطن' . پينهدوزِ پلو نديده غذاى بس لذيذى ديد شروع کرد به خوردن گفت: 'درويش آش به اين خوشمزگى از کجاست؟' درويش گفت: 'امشب برخوردم به آشپزخانه شاهعباس آشپزباشى تعارف کرد. خودم خوردم سير شدم کشکولم را هم پر کرد. حالا قسمت تو بوده. بخور نوش جان، مولا سخى است.' پينهدوز با اشتهاى تمام غذا را خورد و باز مشغول شد به همان کار و همان حرف. درويش گفت: 'گل مولا ديگر کار بس است، استراحت کن' بيچاره پينهدوز گفت: 'اى درويش عيالم زياد است مجبورم شبانهروز جان بکنم بلکه يک لقمه نان پيدا کنم براى اهل و عيالم' درويش گفت: 'آخر تلاش زياد رزق را کم مىکند.' پينهدوز گفت: 'چاره چيست؟' درويش پرسيد: 'پس اين حرف چيست که مىگوئى: بکو بکو همونه که ديدى؟' پينهدوز آهى سرد از دل پردرد برکشيد و گفت: 'اى درويش دست به دلم نگذار! شبى از بدبختى سر به بالين غم فرو برده بودم، خوابم برد. در عالم خواب ديدم در يک کوهى سرگردانم. رسيدم به يک جائى که مثل يک ديوار بود و سوراخهاى زيادى داشت. از هر يک آب مىريخت يک سوراخ مثل نهر يکى مثل جو، يکى مثل دهن کوزه، يکى مثل لولهٔ آفتابه، يکى مثل لولهٔ ماسوره. به همين ترتيب تا بعضى جاها قطره قطره مىچکيد يک نفر آنجا بود پرسيدم فراخى اين سوراخها چرا اينقدر کم و زياد است. گفت: اين سوراخِ روزيِ مردم است.
|
|
|
من پرسيدم سوراخِ روزيِ من کدام است؟ مرا برد جائىکه در نيم ساعت يک قطره مىچکيد. گفت اين سوراخ روزيِ تو است. من درفشى در دست داشتم کردم توى سوراخ که قدرى باز شود درفش شکست و آن قطره هم بند آمد و من از خواب بيدار شدم. فهميدم خداوند از روز ازل روزيم را اينطور قرار داده، از آن روز هر چه مُشته روى چرم مىزنم مىگويم: 'بکو بکو همونه که ديدى. اين است ماجراى من' درويش گفت: 'برادر مأيوس مباش، دنيا گاهى سخت مىگيرد که خدا آدم را امتحان کند. گاهى هم خوب مىشود. توکل به خدا کن زحمت هم کمتر به خودت بده. انشاءالله درِ رحمت باز مىشود. خدا را چه ديدهاى، درى به تخته مىخورد ممکن است روزگارِ آدم خوب بشود. ملکالتجار بشود. غصّه نخور' پينهدوز گفت: 'اى درويش اين بخت از ما نيست ديگر عمر ما طى شده' درويش مبلغى پول به او داد و گفت: 'بلند شو ديگر بخواب شايد درِ رحمت باز بشود' اين را گفت و خداحافظى کرد و روانه شد تا رسيد به کاخ سلطنتى. ولى از فکر و خيال شب خوابش نبرد. فردا شب دستور داد شکم يک مرغ را پر از طلا کردند و دوختند و بعد بريان کردند. يک قاب پلو پُر کردند و مرغ را لاى پلو گذاشتند. بعد به غلامش دستور داد که 'مىروى فلان جا، فلان دکّان پينهدوزى. يک پيرمردى هست مشغول کار است و هميشه مىگويد 'بکو بکو همونه که ديدي' غذا را مىدهى مىگوئى از مطبخخانهٔ شاه است بده به بچّههايت بخورند. اينقدر به خودت زجر نده. هر شب برايت غذا مىآورم. غلام غذا را برداشت به نشانى آمد در دکان داد به پينهدوز و پيغام پادشاه را هم داد. از قضا يک تاجر پوست تازه وارد شهر شده بود. پينهدوز که بضاعتى نداشت بتواند اقلاً چند قطعه چرم بخرد و مدتى از خردهخرى راحت شود فکر کرد بچههاى من سال و ماه پلو نخوردهاند که عادت کنند خوب است اين غذا را ببرم براى مرد تاجر بلکه بتوانم از او چرم نسيه بردارم. فورى در دکانش را بست و رفت در کاروانسرائى که تاجر در آن منزل داشت. اتفاقاً تاجر هم ديروقت رسيده بود غذاى درست و حسابى تهيه نکرده بود. پينهدوز غذا را گذاشت جلو مرد تاجر.
|
|
|
تاجر بسيار خوشش آمد گفت: فردا صبح بيا تا ظرفش را بدهم و هر قدر هم چرم خواستى به تو بدهم' پينهدوز خوشحال برگشت و مثل هميشه نان و پنيرى براى بچههاى خود گرفت و رفت منزل، ولى از خوشحالى خوابش نمىبرد. حالا پينهدوز را بگذاريد چند کلمه از تاجر بشنويد تاجر وقتى مشغول خوردن شد شکم مرغ را باز کرد يک دفعه سکّّههاى طلا ريخت اطراف سفره. تاجر چشمش که به سکّهها افتاد از زور شادى ديگر اشتهايش کور شد. فکر کرد اين غذا را کسى براى پينهدوز آورده بود که پينهدوز به نوائى برسد و اين بدبخت گول خورده. پيش خود گفت: 'چه سودى از اين بيشتر که امشب نصيب من شده اگر تا فردا صبح بمانم ممکن است اين سِر فاش شود. خوب است شب را نيمه کنم و بروم' فورى دستور داد قاطرها را جو دادند و سحر که شد بار را بست و از شهر زد بيرون و رفت. حتى بىمروّت ظرف غذا را برداشت و رفت. پينهدوز بيچاره صبح اول وقت آمد در کاروانسرا ديد جا تر است و بچه نيست. هاج و واج ماند. کمى در کاروانسرا نشست ديد فايده ندارد بلند شد. در دکان را باز کرد و مثل هميشه شروع به حرف خودش کرد: 'بکو بکو همونه که ديدي' خلاصه تا شب شد. شاهعباس با لباس درويشى آمد پشت در دکان ديد پينهدوز ذکر هميشه را دارد. تعجب کرد. دست زد به در و پينهدوز در را باز کرد. ديد درويش پريشبى است. تعارف کرد بفرمائيد. درويش وارد شد نشست احوال پرسيد و بعد گفت 'شنيدهام از مطبخخانه شاهعباس ديشب برايت شام فرستادهاند؛' پينهدوز آهى سرد از دل پردرد کشيد و گفت: 'اى درويش، آدم بدبخت بهتر است بميرد' درويش گفت: 'چطور شده؟' پينهدوز قصّه را تعريف کرد. شاه گفت 'آخر، بدبخت تو سِتم به بچّههايت کردهاى سزايت همين است که ديدي' پينهدوز به گريه افتاد و گفت: 'چه کنم به خيالم کار خوبى کردهام' شاه خيلى افسرده شد و گفت: 'اى مرد، من هميانى به کمرم دارم صد دينار زر سرخ در آن است به تو مىدم به شرط اينکه با آن سرمايهاى درست کنى و مشغول کاسبى شوى.' آن وقت هميان را باز کرده گذاشت جلو پينهدوز و بلند شد رفت. پينهدوز فکر کرد اگر بخواهد يک دفعه دکان را رونق بدهد ممکن است مردم فکر کنند دزدى کرده خوب است اين پولها را ذخيره کند و کمکم خرج کند. از طرفى هم ترسيد کسى خبردار بشود. فکرى به سرش زد.
|
|
|
چوبى تهيه کرد داد به نجار، نجار ميان چوب را سوراخ کرد. پينهدوز پولها را ريخت وسط چوب و سر و تَهِ آن را بست که هميشه دستش باشد تا کمکم خرج کند. اتفاقاً شبى رو به منزل مىرفت چند نفر مست به او برخورد کردند بناى عربده را گذاشتند. پينهدوز خواست فرار کند او را گرفتند کتک زيادى به او زدند چوبش را گرفتند و رفتند. باز چند شب از اين ماجرا گذشت. شاهعباس گذرش به دکان پينهدوز افتاد. ديد همان ذکر را مىگويد دستى به در زد پينهدوز در را باز کرد ديد رفيق شبهاى گذشته است يا على مدد گفت. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينهدوز با افسوس زياد سرگذشت خود را تعريف کرد. شاهعباس قدرى فکر کرد باز صد اشرفى به او داد و خيلى سفارش کرد که 'مبادا باز شيطان تو را گول بزند. اين پول را ببر خرج معيشت خودت بکن خدا مىرساند. مولا سخى است هر چه دنيا را تنگ بگيرى خدا هم تنگ مىگيرد. هر چه به زن و بچه سخت بگيرى روزى کم مىشود. اگر آن پول را خرج خانهات کرده بودى، دعايت مىکردند. خدا به کارت وسعت مىداد' اينها را گفت و رفت. پينهدوز که دلش نمىآمد پول را خرج کند. اين دفعه کار دکان جاى نشيمن خود گودالى کند و پولها را گذاشت توى گودال و پارهپوستى را که رويش مىنشست انداخت و سفت و سخت رويش نشست و مشغول کار شد ولى از ذوقى که داشت وقتى مشته روى چرم مىزد اين ذکر را مىگفت: 'هر چه دارم به زير مه، هر چه دارم به زير مه' اتفاقاً طرارى چند دفعه از آنجا عبور کرد اين ذکر پينهدوز او را به فکر انداخت. وارد دکان شد. دست مريزاد گفت و کفشهايش را درآورد و گوشهاش را که پاره شده بود نشان داد و گفت 'استاد اين را برايم بدوز' پينهدوز مشغول شد چند تا کوک زد و گذاشت روى سندان. باز گفت: 'هر چه دارم به زير مه' طرار از آن کهنهکارها بود به فراست دريافت که بايد زير تختهپوست پينهدوز چيزى پنهان باشد. کفشهاى خود را گرفت. پول زيادتر از معمول به او داد و رفت. پينهدوز از بس خوشحال شد هوس کرد امروز يک چند سيخ جگرک بخورد کنار کوچه جگرکى بود. هول هولکى دويد بيرون پهلوى جگرکفروش.
|
|
|
تا جگر پخته شد آن طرار هم که در کمين بود وقت را غنيمت شمرد و پريد توى دکّان، تخت پوست را برداشت ديد خدا بدهد برکت يک دستمال تو گودال زير تختهپوست پر از پول. برداشت و تختهپوست را انداخت جاى خودش و فرار کرد، پينهدوز از همه جا بىخبر برگشت نشست روى تختهپوست مشغول کار شد. شب که تختهپوست را برداشت بتکاند، ديد جا تر است و بچه نيست. قدرى بىطاقتى کرد ولى چه فايده، باز طبق معمول شروع کرد به گفتن ذکر سابق. تا شب باز شاهعباس با لباس درويشى آمد ديد پينهدوز باز مشغول ذکر اولى است. خيلى ناراحت شد. در دکان را زد. پينهدوز در را باز کرد. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينهدوز ماجرا را گفت شاهعباس بلند شد گفت: 'راست گفتى بکو بکو همونه که ديدي!!' (نقل از تمثيل و مَثَل، جلد اول، ص ۲۷ ـ ۲۴)
|
|
|
نظير: گر زمين را به آسمان دوزي ندهندت زياده از روزى.
|