دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قصهٔ آه
يکى داشت؛ يکى نداشت. تاجرى سه تا دختر داشت. |
روزى از روزها تاجر مىخواست براى تجارت به شهر ديگرى برود و به دخترهايش گفت: 'هر چه دلتان مىخواهد بگوئيد تا برايتان بياورم.' |
اوّلى گفت: 'براى من يک پيرهن بيار.' |
دومى گفت: 'براى من جوراب بخر.' |
دختر کوچک گفت: 'من گُل مىخوام که بزنم به موى سرم.' |
تاجر رفت پيِ کسب و کارش و وقت برگشتن پيرهن و جوراب خريد، امّا يادش رفت گل بخرد. |
وقتى برگشت خانه و چشمش افتاد به دختر کوچکش، يک دفعه يادش آمد گل نخريده و آه کشيد. در اين موقع يکى در زد. تاجر رفت ديد غريبهاى ايستاده دَمِ در. |
تاجر پرسيد: 'تو کى هستي؟' |
غريبه گفت: 'من آه هستم. براى دختر کوچکت گل آوردهام که بزند به موهاش.' |
تاجر خوشحال شد. گل را گرفت آورد داد به دخترش . دختر ديد عجب گل قشنگى است و آن را زد به موهاش. |
سه روز بعد، باز در زدند. تاجر رفت در را باز کرد؛ دوباره آه آمد دَمِ در. |
تاجر گفت: 'اين دفعه چى آوردهاي؟' |
آه گفت: 'هيچي. آمدهام صاحب گل را ببرم.' |
تاجر رفت تو فکر که چه کار بکند و چه کار نکند. عاقبت گفت: 'بيا و از اين کار بگذر.' |
آه گفت: 'ممکن نيست. اِلا و لِلّا بايد دختر را ببرم!' |
آخر سر تاجر رضايت داد و رفت دختر کوچک را آورد سپرد بهدست آه. |
آه چشمهاى دختر را بست. او را نشاند ترک اسبش و راه افتاد. |
وقتى آه چشم دختر را باز کرد، دختر ديد در باغ خيلى بزرگ و زيبائى است که از لاى هر گل و هر بوته آوازى به گوش مىرسد. |
دختر پرسيد: 'اينجا کجا است؟' |
آه جواب داد: 'اينجا خانهٔ تو است؟' |
چند روز گذشت. دختر به غير از خودش و آه کسى را نديد. فقط مىخورد و مىخوابيد و در باغ گردش مىکرد. |
روزى دلش براى پدر و مادرش تنگ شد و از دلتنگى آه کشيد. آه آمد و پرسيد : 'چرا آه کشيدي؟' |
دختر گفت: 'دلم براى پدر و مادرم تنگ شده.' |
آه گفت: 'فردا مىبرمت پيش آنها.' |
روز بعد، آه چشمهاى دختر را بست. او را نشاند ترک اسبش و راه افتاد بهطرف خانهٔ تاجر. دم در گذاشتش زمين. چشمهاش را باز کرد و گفت: 'فردا مىآيم دنبالت.' |
دختر رفت تو. با همه روبوسى کرد و نشست به صحبت و درد دل کردن. دختر گفت: 'تک و تنها توى باغى زندگى مىکنم و يک خدمتکار دارم که هر کارى بگويم انجام مىدهد. خورد و خوراک هم فتّ و فراوان است.' |
خالهٔ دختر گفت: 'دخترم! اين طورها هم که مىگوئى نبايد باشد. حتماً کاسهاى زير نيم کاسه است. بايد از ته و توى اين کار سر در بياري. بگو ببينم! شبها پيش از خواب چيزى به تو مىدهد بخوري؟' |
دختر گفت: 'فقط يک استکان چاي!' خالهاش گفت: 'يک شب نخور و انگشتت را زخمى کند و روش نمک بريز که خوابت نبرد؛ آن وقت ببين چه پيش مىآيد!' |
فرداى آن روز، آه آمد و باز دختر را برد به همان باغ. |
همينکه شب شد و دختر خواست بخوابد، آه براش چاى آورد. دختر چاى را دزدکى ريخت زير فرش. بعد انگشتاش را زخمى کرد و روش نمک ريخت و خودش را به خواب زد. |
نصف شب صداى پا شنيد. زير چشمى نگاه کرد. ديد آه فانوس بهدست دارد مىآيد و براى جوانى که مانند ماه قشنگ است راه را روشن مىکند. |
جوان که نزديک دختر رسيد از آه پرسيد: 'امروز حال خانم چطور بود؟' |
آه جواب داد: 'خوب بود.' |
جوان گفت: 'چايش را خورد و خوابيد؟' |
آه گفت: 'بله آقا.' |
و جوان و دختر را تنها گذاشت و رفت. |
جوان لباسهايش را کَند و خواست کنار دختر بخوابد که دختر پاشد نشست و گفت: 'تو کى هستي؟' |
جوان گفت: 'من صاحب تو هستم.' |
دختر گفت: 'چرا تا به حال خودت را نشان نمىدادي؟' |
جوان گفت: 'آدميزاد شير خام خورده، وفا ندارد. فکر مىکردم من را نبينى بهتر است؛ امّا حالا که رازم فاش شد ديگر پنهان نمىشوم.' |
صبح فردا آه آمد جوان را بيدار کرد. جوان گفت: 'بگو باغ گل سرخ را مرتب کنند مىخواهم آنجا صبحانه بخورم.' |
آه رفت و کمى بعد جوان و دختر پا شدند رفتند به باغ گلسرخ. دختر باغى ديد که زبان از وصف آن عاجز است و فقط دو چشم مىخواست تماشايش کند. همه جا پُر بود از همان گلهائى که آه برايش آورده بود. |
دختر خواست گلى بچيند، امّا دستش نرسيد. جوان دست دراز کرد گل را بچيند، دختر ديد پَر کوچکى چسبيده زير بغل جوان و دست برد پر را کَند، که ناگهان هوا تيره و تار شد و دختر بيهوش افتاد بر زمين. وقتى چشم باز کرد ديد از آن باغ پرگل و شکوفه خبرى نيست و جوان هم مرده است. |
دختر آه کشيد. آه آمد. دختر گفت: 'يک دست لباس سياه برايم بياور.' |
آه رفت و برايش لباس سياه آورد. دختر سراپا سياه پوشيد. نشست بالا سر جوان آنقدر قرآن خواند و اشک ريخت که خسته شد. آخر سر وقتى ديد چارهاى ندارد به آه گفت: 'من را به بازار ببر و بفروش.' |
آه او را برد بازار فروخت. دختر بعد از يکى دو روز در خانهٔ صاحبش همه سياه پوشيدهاند و هميشه غمگيناند. علت آن را پرسيد. کنيزى گفت: 'از وقتى پسر جوان و يکىيک دانهٔ خانم گم شده، همه لباس سياه مىپوشيم!' دختر هميشه به فکر شوهرش بود و آرزو داشت راه نجاتى براى او پيدا کند و از بس فکرى و مشغول بود، شبها خوابش نمىبرد. |
يک شب ديد دايهٔ پسر گم شده فانوسى برداشت و بىسر و صدا بيرون رفت. دختر که خواب به چشمش نمىآمد، با خود گفت: 'ببينم اين نصف شبى مىخواهى کجا برود!' |
آهسته بلند شد، سايه به سايهٔ دايه افتاد به راه. دايه از چند حياط تو در تو گذشت تا به حوضى رسيد. زير آبِ حوض را کشيد. آب حوض خالى شد و تختهسنگى در کف حوض پيدا شد. تختهسنگ را زد کنار و از پلکان زير تختهسنگ رفت پائين و به زيرزمينى رسيد که در آن پسر جوانى به چهار ميخ کشيده شده بود. |
دايه به پر گفت: 'فکرت را کردي؟ حرفم را قبول مىکنى يا نه؟' |
پسر گفت: 'نه!' |
دايه حرفش را دوباره و سه باره تکرار کرد و پسر باز هم قبول نکرد. |
عاقبت دايه عصبانى شد. با شلاق افتاد به جان پسر و زد سر و صورت پسر را آش و لاش کرد و بعد بشقاب پلوئى را که با خودش آورده بود به زور به پسر خوراند و خواست برگردد که دختر پيش از او به راه افتاد. برگشت خانه و رفت سرجايش دراز کشيد و خود را زد به خواب. |
دايه صبح زود پا شد رفت حمام. دختر به يکى از کنيزها گفت: 'ديشب خوابى ديدهام که مىترسم اگر خانم آن را بشنود از خوشحالى غش کند والا مىرفتم و به او مىگفتم!' |
حرف دختر دهان به دهان توى خانه گشت تا به گوش خانم رسيد. خانم خانه دختر را صدا زد و گفت: 'بيا ببينم ديشب چه خوابى ديدهاى که مىترسى آن را براى من تعريف کني.' |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست