دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
سه باغ گل
روزى بود و روزگارى بود. در زمانهاى گذشته دخترى بود که مادر نداشت اما يک پدر و يک زن پدر داشت. پدر اين دختر از مال دنيا فقط يک گاو ماده داشت که از شير آن گاو امرار معاش مىکردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا مىبرد و نزديک غروب به خانه برمىگشت. يک روز نزديک ظهر بود. دختر به يک باغ زيبائى رسيد. از قضاى روزگار آن روز پسر پادشاه به آن باغ آمده بود براى شکار. سواران و همراهان پسر پادشاه از کنار آن باغ گذر کردند. دختر نيز که در اطراف باغ مشغول چراندن گاو بود صداى پاى اسبهاى آنها را که شنيد، دستپاچه شد و خواست که از سر راه آنها کنار برود اما در همين موقع لنگهٔ کفش او جا ماند. در اين موقع پسر پادشاه از اسب پياده شد و لنگهٔ کفش را برداشت و با خود برد. دختر مثل هميشه اما با يک لنگه کفش برگشت به خانه. پسر پادشاه هم لنگهٔ کفش را برد و به مادرش داد و گفت: 'اين را به کنيزها بده تا بروند صاحب اين لنگه کفش را پيدا کنند و بعد او را براى من خواستگارى کنيد.' |
مادر آن را گرفت و به کنيزها داد و همانطور که پسرش گفته بود به آنها گفت. آنها از فرداى آن روز به در غلاهاى شهر مىرفتند و به هر غلائى که مىرسيدند، در مىزدند و لنگهٔ کفش را نشان مىدادند تا به در غلاى آن دختر رسيدند. دختر آن روز چون کفش نداشت گاو را به چرا نبرده بود بلکه پدرش به چرا برده بود. در غلاى آنها را که زدند زن پدر در را باز کرد لنگهٔ کفش را به او دادند و گفتند: 'صاحب اين لنگه کفش چه کسى است؟' اما بدانيد که دختر از ترسش، که مبادا پدرش او را کتک بزند، به پدر و حتى به زن پدر نگفته بود که لنگه کفش من گم شده است و کفش ندارم گاو را به چرا ببرم بلکه گفته بود که امروز خستهام و نمىتوانم گاو را به چرا ببرم. پدر هم قبول کرد و خودش را گاو را به چرا برده بود. اما زن پدر همين که چشمش به لنگه کفش افتاد گفت: 'کفش دختر من هم مثل اين است اما لنگهٔ کفشش گم نشده است.' |
در همين وقت دختر هم حرفهاى آنها را شنيده بود با عجله رفت و پيش آنها و گفت: 'بله اين لنگهٔ کفش من است، که ديروز گم شد و من نتوانستم آن را پيدا کنم.' و بعد ماجراى ديروز را براى آنها تعريف کرد و آنها هم گفتند که درست است. ديروز پسر پادشاه به شکار رفته بود، او را ديده و پسنديده است. حالا آمدهايم که از دختر شما براى پسر شاه خواستگارى کنيم. زن پدر گفت: 'ما را با پسر پادشاه چه، ما نمىتوانيم که دخترمان را به پسر پادشاه بدهيم زيرا وضع مالى ما قبول نمىکند که با پسر پادشاه وصلت کنيم. ما دخترمان را به شخصى مثل خودمان مىدهيم.' آنها گفتند که بايد اين کار را حتماً بکنيد و گفتند که پسر پادشاه شخص کوچکى نيست که از شما چيزى بخواهد، بلکه شما را هم صاحب مال و منالى مىکند. در هر صورت زن پدر قبول کرد و بعد هم که پدر دختر آمد و قضيه را از او شنيد، خيلى خوشحال شد و گفت: 'بخت به ما رو آورده است.' و او هم قبول کرد. |
شب همان روز قول و قرارهائى گرفته شد و قرار شد که فردا مجلس عقد برپا شود. فردا بعدازظهر پسر پادشاه يک سيب سرخ و درشت را به يکى از غلامهاى دربار داد تا به دستگيرنش (نامزدش) بدهد و آن را قاچ (گاز) بزند تا ببيند قاچ زدن او هم مثل خودش قشنگ است يا نه. اما براى شما بگويم که وقتى دختر را به عقد پسر پادشاه درآوردند، آن دوران رسم بر اين بود که بعد از عقد دختر را به خانهٔ پدرش مىبردند تا بعد که وقت عروسى معلوم شود. در آن موقع داماد حق نداشت که به خانهٔ عروس برود و او را ببيند تا موقع عروسي. اما آن غلام بدجنس سيب را به عروس خانم نداده بود که قاچ بزند بلکه خودش آن را قاچ زد و بهدست پسر پادشاه داد. غلام که دندانهاى زشتى داشت جاى قاچ او هم زشت و بدترکيب بود. پسر پادشاه تا آن سيب را ديد گفت: 'اين دختر آن دخترى نيست که مىخواهم. او خيلى زيبا بود و دندانهاى زيبائى هم داشت. |
من اين دختر را نمىخواهم.' مادر پسر پادشاه که زنى عاقل و فهميده بود گفت: 'تو دختر را نمىخواهى نخواه من او را جزو کنيزان دربار نگاه مىدارم. تو هرکس ديگر را دوست داشتى به من بگو او را براى تو مىگيرم.' چند روز بعد پسر پادشاه مىخواست يک مهمانى بدهد آن هم توى باغ گل زرد. دستور داد تا اسباب شاهانه در آنجا ببرند و مجلسى شاهانه برپا کنند. فردا که پسر به باغ گل زرد رفت، مادر پسر به عروسش گفت: 'دخترجان بلند شو و يکدست از سر تا پا رخت زرد بر تن کن و سوار بر اسب زرد شو هفت قلم خودت را بزک کن و به باغ گل زرد برو. در آنجا پسرم تو را مىبيند و دوباره دلباختهٔ تو مىشود. تو از آنجا با اسب فقط عبور کن و اگر پسرم از تو خواست که بروى بنشينى بگو که از مغرب آمدهام و به مشرق مىروم و هرچه او اصرار کرد تو از اسب پياده نشو.' دختر قبول کرد و رفت وقتى به آنجا رسيد هرچقدر پسر پادشاه اصرار کرد که از اسب پياده بشود نشد و گفت که از مغرب آمدهام و به مشرق مىروم. روز بعد پسر پادشاه در باغ گل سفيد ميهمانى داشت. اما يادم رفت که بگويم غروب آن روز وقتى که پسر پادشاه برگشت خيلى ناراحت در گوشهاى نشست و با هيچکس حرف نمىزد اما مادرش دانست که درد پسرش چيست از او هيچ سؤالى نکرد. فردا که پسر به باغ گل سفيد رفت، دختر باز به دستور مادرشوهرش يکدست رخت سفيد پوشيد و هفت قلم بزک کرد و سوار بر اسب سفيد شد و به باغ گل سفيد رفت. مادرشوهرش به او گفته بود که اطراف باغ را گشت بزند. |
دوباره به راه افتاد تا به باغ گل سفيد رسيد. دوباره پسر پادشاه دلباختهٔ او شد و هرچه از او خواهش کرد که از اسب پياده بشود نشد و رفت. ظهر آن روز پسر پادشاه، ديگر ناهار نخورد و باز هم غروب مثل روز گذشته ناراحت و افسرده برگشت. روز سوم در باغ گل سرخ مهمانى داشت. صبح آن روز باز دختر به دستور مادرشوهرش رخت سرخ به تن کرد و خود را بزک کرد و با يک اسب سرخ به باغ گل سرخ رفت. اما اينبار مادرشوهرش گفته بود که اگر پسرم زياد خواهش کرد که از اسب پياده بشوى و پيش آنها بروى اين کار را بکن و از ميوههاى آنجا اگر خواستى بخور. اگر انار بود کمى بخور و انگشت شست خودت را ببر و از پسرم بخواه که دستمالش را به تو بدهد و به انگشت خودت ببند. دختر قبول کرد و رفت و به گفتهٔ او از اسب پياده شد و نشست. همين که ميوه براى او آوردند او يک دانه انار برداشت تا برود اما به گفتهٔ مادرشوهرش انگشت شست خود را بريد و از پسر پادشاه خواست تا دستمالش را به انگشت او ببندد و ديگر چيزى نخورد و رفت. پسر پادشاه آن روز وقتى به خانه برگشت ناراحت بود اما صداى ساز و آوازى باعث تعجب او شد که مىخواند: |
'باغ گل زرد که رفتم، باغ گل سفيد که گشتم، باغ گل سرخ که نشستم، بَه چه انار خوردنى بود، وه چه يار ديدنى بود، دستمال يار بهدستم، يار فغان ز شستم.' |
پسر به نزد مادرش رفت و گفت: 'اين کى است که آواز مىخواند؟' مادرش که دانا بود گفت: 'نمىدانم شايد اين زن تو است که امروز دخترهاى همسن و سال خود را جمع کرده و با رنگ و آواز اين شعرها را مىخواند. من امروز سه روز است که مىبينم او روزى يک جور رخت (مىپوشد) و با يک رنگ اسب از خانه بيرون مىرود. نمىدانم به کجا مىرود. در اين موقع پسر پادشاه سه روز گذشته بهخاطرش آمد و گفت: 'پس اين زن من بود که در اين سه روز به باغ مىآمد' و آن غلام بدجنس را که قلبش مثل خودش سياه بود صدا کرد و گفت: 'آن سيب را که به تو دادم که به نامزدم بدهي، دادى تا قاچ بزند چرا آنقدر زشت بود؟' غلام که از ترس دست و پايش مىلرزيد گفت: 'من سيب را به او نداده بودم بلکه از روى دشمنى و بدجنسى آن را خودم قاچ زدم و به شما دادم.' بعد پسر پادشاه گفت: 'سزاى تو چى هست؟' غلام گفت: 'سزاى من اين است که يک زمين بزرگى پر از خيمه (هيزم) بکنى و نفت بر آن ريخته و کبريت بزنى و مرا در آن بيندازى تا بسوزم و از بين بروم.' اما پسر پادشاه او را بخشيد و دستور داد تا جشن بزرگى بپا کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و بالاخره پسر پادشاه با دختر عروسى کرد. همانطور که آنها به مرادشان رسيدند، تمام دنيا به مرادشان برسند. |
- سه باغ گل |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول - بخش اول - ص ۳۰۰ |
- گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى |
- انتشارات اميرکبير - چاپ دوم ۱۳۵۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) - نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
- مرد کفشدوز
- کچل زرنگ و گوسفندهای دریائی
- لجباز (۲)
- مطیع و مطاع (۲)
- حیلهٔ زن مکار ۱(۲)
- کچلتنبل و مهرهٔ مار
- طیِ لب طلا (۳)
- قلعهدیوان
- خالهسوسکه (۲)
- شاهزاده و ملکه خاتون (۳)
- ملکجمشید (۳)
- کاکل زری، دندان مروارید
- فاطمه نُه من ریس، یک سیر خور
- متیل پدر و هفت دختر
- ملکجمشید
- شاه طهماسب (۲)
- دختر نارنج و ترنج
- قسمت
- خونبرف
- پشمالو
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست