دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
حسنخرک
يک حسنخرکى بود، مادر خود را خيلى اذيت مىکرد. يک روز آمد پيش مادر خود و گفت: من شولى (يک نوع آش و شله است که با سرکه مىخورند 'از زيرنويس قصه' ) مىخوام. مادر او گفت: من سرکه ندارم. حسن گفت: تو شولى بپز. خاله سرکه زياد دارد. مىروم و از او مىدزدم. مادر او با او مخالفت کرد. اما حسن سر مادر خود داد کشيد: بلند شو شولى بپز. خودش از خانه بيرون رفت تا سرکه بدزدد. بين راه شغالى او را ديد پرسيد: حسنخرک کجا مىروي؟ حسن گفت: مىروم خانه خالهام سرکه بدزدم. شغال گفت: مرا هم ببر. حسن گفت: بيا روى کون من بنشين. شغال روى کون حسن نشست. رفتند تا کلاغى آنها را ديد و همراه آنها شد، بعد از آن يک عقرب و يک سگ هم با آنها همراه شدند. حسن گفت: عقرب توى قوطى کبريت خاله بنشيند، وقتى خاله خواست کبريت روشن کند، دست او را نيش بزند شغال توى کفش خاله کار بد کند تا خاله کمى معطل شود. کلاغ م لببام بنشيند وقتىکه خاله سر بالا کرد با خدا درد دل کند، توى دهن او فضله بيندازد. سگ دم در زيرزمين خانه خاله مىخوابد. تا وقتى خاله خواست توى زيرزمين برود پاى او را گاز بگيرد. |
حسن کار همه را معلوم کرد. نيمهشب بود که به خانه خاله رسيدند. هرکدام به محل تعيين شده رفتند. حسنخرک هم رفت توى زيرزمين. تا خواست در خمره سرکه را بلند کند، سر و صدا شد. خاله بيدار شد، رفت کبريت را بگيراند، عقرب دست او را نيش زد. خواست کفش بپوشد، ديد کثيف است، حالش بههم خورد پاى برهنه رفت توى حياط. سر بلند کرد کلاغ توى دهان او فضله انداخت. رفت دم زيرزمين سگ پاى او را گاز گرفت. حسنخرک از فرصت استفاده کرد و با دوستان خود فرار کردند. سرکه را به خانه برد. شولى حاضر بود. مادر کلاغ و عقرب و سگ و شغال را که ديد از رفتار حسنخرک خيلى عصبانى شد. يک مقدار شولى توى دوره (کوزهٔ دهانگشاد سفالى و لعابدار 'از زيرنويس قصه' ) ريخت و پهلوى کلاغ گذاشت توى دو تا کاسه شکسته هم براى سگ و شال شولى ريخت، کلاغ سر خود را توى دوره کرد، کله او نگير کرد، زد و ظرف را شکست، اما گردن دوره به گردن او ماند. مادرحسن، شغال و سگ را از خانه برون کرد. حسنخرک کلاغ را برداشت و از خانه بيرون رفت. مادر او سنگ سياهى دنبال او انداخت و گفت: برو ديگر نمىخواهم ببينمت. |
حسنخرک کلاغ را بغل زد و رفت به طرف دهِ نزديکيکه خانه يکى ديگر از خالههاى او آنجا بود. کلاغ به او گفت: حلقه را از گردن من دربيار تا بتوانم پرواز کنم. حسن گفت: به شرط آنکه هميشه همراه من باشى و هروقت دست به پهلوى تو زدم قاقار کني. کلاغ قبول کرد. حسن حلقه را از گردن کلاغ بيرون آورد. رفتند تا رسيدند. خاله از ديدن حسن خوشحال شد. مردى هم پهلوى خاله پشت منقل چاى نشسته بود. حسنخرک خيال کرد شوهرِ خاله است. خاله خيلى به مرد مىرسيد و بهترين خوراکها را پيش مرد گذاشته بود. نيمساعتى گذشت. صداى در آمد خاله دستپاچه شد، مرد را فرستاد زير يک تغار بزرگ، خوردنىها را جمع کرد. مردى سياهسوخته و زحمتکش وارد شد. حسنخرک فهميد که اين مرد شوهرِ خاله او است تصميم گرفت از خاله انتقام بگيرد. زن مقدارى نان و پياز آورد و جلوى مرد گذاشت. حسن دستى به پهلوى کلاغ کشيد. کلاغ غارغار کرد. شوهرخاله پرسيد: کلاغ چشه؟! حسن گفت: مىگويد چرا ان مرد زير تغار بايد پولوخورش بخورد و اين مرد نان و پياز. مرد تعجب کرد. حسن گفت: بلند شو زير تغار را نگاه کن. شوهرخاله که خيلى پخمه بود تا آمد بلند شود، خاله مرد را از زير تغار بيرون آورد و بالاى پشتبام پنهانش کرد. شوهرخاله تغار را بلند کرد کسى را نديد. ديگر چيزى نگفت و رفت خوابيد. |
صبح حسنخرک ديد خاله رفت پيش آن مرد مقدارى خوردنى و يک مقدار ارزن به او داد و گفت: بلند شو برو سر کارت، راه را با اين ارزنها نشان بگذارد تا من رد آن را بگيرم و پيش تو بيايم. و برايت غذاى خوب بياورم. حسن اين حرفها را شنيد، شوهرخاله هم از خواب بيدار شد. حسن زودتر از شوهرخاله بيرون رفت، راهى را که آن مرد با ارزن نشان گذاشته بود، پاک کرده بعد راهى را که به زمين شوهرخاله مىرسيد ارزن ريخت. نزديک ظهر زن غذائى را که پخته بود، برداشت و رد ارزنها را گرفت و رفت و يکدفعه خود را پيش شوهر خود ديد. فهميد که اينکار را حسنخرک کرده چيزى نگفت. عصر آن مرد آمد از زن گله کرد. زن گفت، فردا توى راه کاه بريز. حسن که زودتر از کار برگشته بود و جائى پنهان بود حرفهاى او را شنيد، فردا هم برنامه آنها را بههم زد. زن تصميم گرفت برود پيش درخت دعا و از او راه چاره را بپرسد. حسن از تصميم زن خبردار شد زودتر از او رفت و بالاى درخت نشست. زن پاى درخت گريه و زارى کرد و گفت: اى درخت مراد. حسن گفت: لبيک! زن خوشحال شد و از درخت خواست تا کارى کند تا حسن کور بشود. پاسخ شنيد: چهل شب به حسن مرغ و پلو بده بعد از آن کور مىشود. |
زن به خانه برگشت. چهل شب براى حسن مرغ و پلو پخت و داد خورد. حسن هم هر روز مىگفت: نمىدانم چرا چشمهايم درد مىکند. بعد از چهل روز حسن گفت: خالهجون من کور شدم و ديگر جائى را نمىبينم. خاله چوبى به دست او داد و دم در نشاندش گفت: حيوانات را نگذار توى خانه بيايند. با آدمها کارى نداشته باش. حسن دم در نشست و وانمود کرد که کور است. چند تا گربه و يک خر و يک سگ آمدند و رفتند توى خانه حسن جلوى آنها را نگرفت. خاله به حمام رفته بود. حيوانها خانه را بههم ريختند. عصر که شد آن مرد آمد، حسن با چوب زد و ساق پاى او را شکست. خاله از حمام آمد ديد مرد پايش شکسته او را توى تنور پنهان کرد. بعد گفت مىروم شکستهبند بياورم تا پاى تو را درست کند. بيرون رفت. حسن رفت روغن داغ کرد و توى آن پياز ريخت. بعد برد سر تنور. در تنور را برداشت مرد به خيال اينکه زن آمده خندان سر خود را بالا کرد. حسن روغن و پياز داغ را ريخت توى دهان او. مرد سوخت و مرد. حسن در تنور را گذاشت و رفت سر جاى خود نشست. زن برگشت و فهميد مرد مرده است. صد تومان به حسن داد تا مرد را از آنجا بيرون ببرد. حسن يک خر و صد تومان ديگر هم خواست. خاله ناچار هرچه پسانداز داشت داد به او. حسن مرد را روى خر جورى بيست که همه خيال کنند زنده است. رفت تا به کشتزارى رسيد. |
خر تا چشمش به علف افتاد رفت وسط کشتزار حسن هم جائى پنهان شد. مرد دشتبان که الاغ را ديد از دور سنگى پرتاب کرد. سنگ خورد به سينه آن مرد و او ار از روى الاغ آويزان شد. حسن از جائى که پنهان شده بود بيرون آمد و بناى داد و فرياد را گذاشت که: پدرم را کشتي. اى قاتل. مرد دشتبان خيلى ترسيده بود. صد تومان به حسن داد تا ديگر داد و فرياد نکند. حسن صد تومان را گرفت. باز هم مُرده را به گوشهاى برد و مثل قبل به خر بست و راه افتاد و به اين طريق از سه کشتزار سيصد تومان گرفت. رفت تا به کاروانسرائى رسيد، اطاقى گرفت. چند تا لر هم آنجا خوابيده بودند و بارهاى خود را وسط کاروانسرا گذاشته بودند. حسن مرد را از خر باز کرد و برد زير لحاف خوابنيد. به لرها گفت: پدر من ناخوش است. جان او به بادِ غريبان بند است مواظب باشيد بادى از شما خارج نشود. آنها قول دادند مواظب خودشان باشند. |
نيمههاى شب حسن بلند شد و قدرى آرد از بارهاى لرها درآورد و با آن خمير رقيقى درست کرد و با قاشق ريخت توى تنبان لرها. آخرين نفر تکان خودر حسن قاشق را هم توى شلوار خود گذاشت. لرها از خواب بيدار شدند، هريک به ديگرى مىگفت که خرابکارى کرده، آخرين نفر گفت من که قاشق را هم ريدهام. ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. حسن بلند شد. مرد مرده را چال کرد و بارها را بار الاغها کرد و راه افتاد. بين راه دخترى را ديد که زار زار گريه مىکند. دختر از حسن پرسيد: تو کى هستى و کجا مىروي؟ حسن گفت: من قاصد جهنم هستم و اين بارها ارزاق جهنمىها است که براى آنها مىبرم. دختر گفت: من شوهرم مرده است يک هندوانه طلا به تو مىدهم به او بدهي. حسن قبول کرد. زن رفت هندوانه طلا را آورد و به حسن داد. حسن با هندوانه طلا و پولها و بارها به خانه برگشت. |
ـ حسنخرک |
ـ قصههاى ايرانى ـ ص ۶۶ |
ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازي. |
ـ انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۲ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست