به یک ماه زان روی دریای چین |
|
که بینام بود آن زمان و زمین |
بیابان بیاید چو دریا گذشت |
|
ببینی یکی پهن بیآب دشت |
کزین بگذری بینی آباد شهر |
|
کزان شهرها بر توان داشت بهر |
ازان پس یکی کوه بینی بلند |
|
که بالای او برتر از چون و چند |
مرین کوه را گنگ دژ در میان |
|
بدان کت ز دانش نیاید زیان |
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه |
|
ز بالای او چشم گردد ستوه |
ز هر سو که پویی بدو راه نیست |
|
همه گرد بر گرد او در یکیست |
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ |
|
ازین روی و زان روی دیوار سنگ |
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد |
|
بباشد به راه از پی کارکرد |
نیابد بریشان گذر صد هزار |
|
زرهدار و بر گستوان ور سوار |
چو زین بگذری شهر بینی فراخ |
|
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ |
همه شهر گرمابه و رود و جوی |
|
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی |
همه کوه نخچیر و آهو به دشت |
|
چو این شهر بینی نشاید گذشت |
تذروان و طاووس و کبک دری |
|
بیابی چو از کوهها بگذری |
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد |
|
همه جای شادی و آرام و خورد |
نبینی بدان شهر بیمار کس |
|
یکی بوستان بهشتست و بس |
همه آبها روشن و خوشگوار |
|
همیشه بر و بوم او چون بهار |
درازی و پهناش سی بار سی |
|
بود گر بپیمایدش پارسی |
یک و نیم فرسنگ بالای کوه |
|
که از رفتنش مرد گردد ستوه |
وزان روی هامونی آید پدید |
|
کزان خوبتر جایها کس ندید |
همه گلشن و باغ و ایوان بود |
|
کش ایوانها سر به کیوان بود |
بشد پور کاووس و آنجای دید |
|
مر آن را ز ایران همی برگزید |
تن خویش را نامبردار کرد |
|
فزونی یکی نیز دیوار کرد |
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام |
|
وزان جوهری کش ندانیم نام |
دو صد رش فزونست بالای اوی |
|
همان سی و پنچست پهنای اوی |
که آن را کسی تا نبیند به چشم |
|
تو گویی ز گوینده گیرند خشم |
نیاید برو منجنیق و نه تیر |
|
بباید ترا دیدن آن ناگزیر |
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک |
|
همه گرد بر گرد خاکش مغاک |
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه |
|
هم از بر شدن مرد گردد ستوه |
بدان آفرین کان چنان آفرید |
|
ابا آشکارا نهان آفرید |
نبایست یار و نه آموزگار |
|
برو بر همه کار دشوار خوار |
جز او را مخوان کردگار جهان |
|
جز او را مدان آشکار و نهان |
به پیغمبرش بر کنیم آفرین |
|
بیارانش بر هر یکی همچنین |
مرا فر نیکیدهش یار بود |
|
خردمندی و بخت بیدار بود |
برین سان یکی شارستان ساختند |
|
سرش را به پروین پرداختند |
کنون اندرین هم به کار آوریم |
|
بدو در فراوان نگار آوریم |
چه بندی دل اندر سرای سپنج |
|
چه یازی به رنج و چه نازی به گنج |
که از رنج دیگر کسی برخورد |
|
جهانجوی دشمن چرا پرورد |
چو خرم شود جای آراسته |
|
پدید آید از هر سوی خواسته |
نباشد مرا بودن ایدر بسی |
|
نشیند برین جای دیگر کسی |
نه من شاد باشم نه فرزند من |
|
نه پرمایه گردی ز پیوند من |
نباشد مرا زندگانی دراز |
|
ز کاخ و ز ایوان شوم بینیاز |
شود تخت من گاه افراسیاب |
|
کند بیگنه مرگ بر من شتاب |
چنین است رای سپهر بلند |
|
گهی شاد دارد گهی مستمند |
بدو گفت پیران کای سرفراز |
|
مکن خیره اندیشهی دل دراز |
که افراسیاب از بلا پشت تست |
|
به شاهی نگین اندر انگشت تست |
مرا نیز تا جان بود در تنم |
|
بکوشم که پیمان تو نشکنم |
نمانم که بادی به تو بگذرد |
|
وگر موی بر تو هوا بشمرد |
سیاوش بدو گفت کای نیکنام |
|
نبینم جز از نیکنامیت کام |
تو پپمان چنین داری و رای راست |
|
ولیکن فلک را جز اینست خواست |
همه راز من آشکارا به تست |
|
که بیدار دل بادی و تندرست |
من آگاهی از فر یزدان دهم |
|
هم از راز چرخ بلند آگهم |
بگویم ترا بودنیها درست |
|
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست |
بدان تا نگویی چو بینی جهان |
|
که این بر سیاوش چرا شد نهان |
تو ای گرد پیران بسیار هوش |
|
بدین گفتها پهن بگشای گوش |
فراوان بدین نگذرد روزگار |
|
که بر دست بیداردل شهریار |
شوم زار من کشته بر بیگناه |
|
کسی دیگر آراید این تاج و گاه |
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد |
|
چنین بیگنه بر سرم بد رسد |
ز کشته شود زندگانی دژم |
|
برآشوبد ایران و توران بهم |
پر از رنج گردد سراسر زمین |
|
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین |
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش |
|
از ایران و توران ببینی درفش |
بسی غارت و بردن خواسته |
|
پراگندن گنج آراسته |
بسا کشورا کان به پای ستور |
|
بکوبند و گردد به جوی آب شور |
از ایران و توران برآید خروش |
|
جهانی ز خون من آید به جوش |
جهاندار بر چرخ چونین نوشت |
|
به فرمان او بردهد هرچ کشت |
سپهدار ترکان ز کردار خویش |
|
پشیمان شود هم ز گفتار خویش |
پشیمانی آنگه نداردش سود |
|
که برخیزد از بوم آباد دود |
بیا تا به شادی خوریم و دهیم |
|
چو گاه گذشتن بود بگذریم |
چو بشنید پیران و اندیشه کرد |
|
ز گفتار او شد دلش پر ز درد |
چنین گفت کز من بد آمد به من |
|
گر او راست گوید همی این سخن |
ورا من کشیده به توران زمین |
|
پراگندم اندر جهان تخم کین |
شمردم همه باد گفتار شاه |
|
چنین هم همی گفت با من پگاه |
وزان پس چنین گفت با دل به مهر |
|
که از جنبش و راز گردان سپهر |
چه داند بدو رازها کی گشاد |
|
همانا ز ایرانش آمد بیاد |
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی |
|
بیاد آمدش روزگار بهی |
دل خویش زان گفته خرسند کرد |
|
نه آهنگ رای خردمند کرد |
همه راه زینگونه بد گفت و گوی |
|
دل از بودنیها پر از جست و جوی |
چو از پشت اسپان فرود آمدند |
|
ز گفتار یکباره دم برزدند |
یکی خوان زرین بیاراستند |
|
می و رود و رامشگران خواستند |
ببودند یک هفته زینگونه شاد |
|
ز شاهان گیتی گرفتند یاد |
|