نخواهد بدن نیز دیدار او |
|
ازان چشم گریان شد از کار او |
چنین گفت زنگه که ما بندهایم |
|
به مهر سپهبد دل آگندهایم |
فدای تو بادا تن و جان ما |
|
چنین باد تا مرگ پیمان ما |
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه |
|
چنین گفت با زنگه بیدار شاه |
که رو شاه توران سپه را بگوی |
|
که زین کار ما را چه آمد بروی |
ازین آشتی جنگ بهر منست |
|
همه نوش تو درد و زهر منست |
ز پیمان تو سر نگردد تهی |
|
وگر دور مانم ز تخت مهی |
جهاندار یزدان پناه منست |
|
زمین تخت و گردون کلاه منست |
و دیگر که بر خیره ناکرده کار |
|
نشایست رفتن بر شهریار |
یکی راه بگشای تا بگذرم |
|
بجایی که کرد ایزد آبشخورم |
یکی کشوری جویم اندر جهان |
|
که نامم ز کاووس ماند نهان |
ز خوی بد او سخن نشنوم |
|
ز پیگار او یک زمان بغنوم |
بشد زنگه با نامور صد سوار |
|
گروگان ببرد از در شهریار |
چو در شهر سالار ترکان رسید |
|
خروش آمد و دیدهبانش بدید |
پذیره شدش نامداری بزرگ |
|
کجا نام او بود جنگی طورگ |
چو زنگه بیامد به نزدیک شاه |
|
سپهدار برخاست از پیشگاه |
گرفتش به بر تنگ و بنواختش |
|
گرامی بر خویش بنشاختش |
چو بنشست با شاه پیغام داد |
|
سراسر سخنها بدو کرد یاد |
چو بشنید پیچان شد افراسیاب |
|
دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب |
بفرمود تا جایگه ساختند |
|
ورا چون سزا بود بنواختند |
چو پیران بیامد تهی کرد جای |
|
سخن رفت با نامور کدخدای |
ز کاووس وز خام گفتار او |
|
ز خوی بد و رای و پیگار او |
همی گفت و رخساره کرده دژم |
|
ز کار سیاووش دل پر ز غم |
فرستادن زنگهی شاوران |
|
همه یاد کرد از کران تا کران |
بپرسید کاین را چه درمان کنیم |
|
وزین چاره جستن چه پیمان کنیم |
بدو گفت پیران که ای شهریار |
|
انوشه بدی تا بود روزگار |
تو از ما به هر کار داناتری |
|
ببایستها بر تواناتری |
گمان و دل و دانش و رای من |
|
چنینست اندیشه بر جای من |
که هر کس که بر نیکوی در جهان |
|
توانا بود آشکار و نهان |
ازین شاهزاده نگیرند باز |
|
زگنج و ز رنج آنچ آید فراز |
من ایدون شنیدم که اندر جهان |
|
کسی نیست مانند او از مهان |
به بالا و دیدار و آهستگی |
|
به فرهنگ و رای و به شایستگی |
هنر با خرد نیز بیش از نژاد |
|
ز مادر چنو شاهزاده نزاد |
بدیدن کنون از شنیدن بهست |
|
گرانمایه و شاهزاد و مهست |
وگر خود جز اینش نبودی هنر |
|
که از خون صد نامور با پدر |
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه |
|
همی از تو جوید بدین گونه راه |
نه نیکو نماید ز راه خرد |
|
کزین کشور آن نامور بگذرد |
ترا سرزنش باشد از مهتران |
|
سر او همان از تو گردد گران |
و دیگر که کاووس شد پیرسر |
|
ز تخت آمدش روزگار گذر |
سیاوش جوانست و با فرهی |
|
بدو ماند آیین و تخت مهی |
اگر شاه بیند به رای بلند |
|
نویسد یکی نامهی سودمند |
چنان چون نوازنده فرزند را |
|
نوازد جوان خردمند را |
یکی جای سازد بدین کشورش |
|
بدارد سزاوار اندر خورش |
بر آیین دهد دخترش را بدوی |
|
بداردش با ناز و با آبروی |
مگر کاو بماند به نزدیک شاه |
|
کند کشور و بومت آرامگاه |
و گر باز گردد سوی شهریار |
|
ترا بهتری باشد از روزگار |
سپاسی بود نزد شاه زمین |
|
بزرگان گیتی کنند آفرین |
برآساید از کین دو کشور مگر |
|
اگر آردش نزد ما دادگر |
ز داد جهان آفرین این سزاست |
|
که گردد زمانه بدین جنگ راست |
چو سالار گفتار پیران شنید |
|
چنان هم همه بودنیها بدید |
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان |
|
همی داشت بر نیک و بد بر گمان |
چنین داد پاسخ به پیران پیر |
|
که هست اینک گفتی همه دلپذیر |
ولیکن شنیدم یکی داستان |
|
که باشد بدین رای همداستان |
که چون بچهی شیر نر پروری |
|
چو دندان کند تیز کیفر بری |
چو با زور و با چنگ برخیزد او |
|
به پروردگار اندر آویزد او |
بدو گفت پیران کاندر خرد |
|
یکی شاه کندآوران بنگرد |
کسی کز پدر کژی و خوی بد |
|
نگیرد ازو بدخویی کی سزد |
نبینی که کاووس دیرینه گشت |
|
چو دیرینه گشت او بباید گذشت |
سیاوش بگیرد جهان فراخ |
|
بسی گنج بیرنج و ایوان و کاخ |
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت |
|
چنین خود که یابد مگر نیکبخت |
چو بشنید افراسیاب این سخن |
|
یکی رای با دانش افگند بن |
دبیر جهاندیده را پیش خواند |
|
زبان برگشاد و سخن برفشاند |
نخستین که بر خامه بنهاد دست |
|
به عنبر سر خامه را کرد مست |
جهان آفرین را ستایش گرفت |
|
بزرگی و دانش نمایش گرفت |
کجا برترست از مکان و زمان |
|
بدو کی رسد بندگی را گمان |
خداوند جانست و آن خرد |
|
خردمند را داد او پرورد |
ازو باد بر شاهزاده درود |
|
خداوند گوپال و شمشیر و خود |
خداوند شرم و خداوند باک |
|
ز بیداد و کژی دل و دست پاک |
شنیدم پیام از کران تا کران |
|
ز بیدار دل زنگهی شاوران |
غمی شد دلم زانک شاه جهان |
|
چنین تیز شد با تو اندر نهان |
ولیکن به گیتی بجز تاج و تخت |
|
چه جوید خردمند بیدار بخت |
ترا این همه ایدر آراستست |
|
اگر شهریاری و گر خواستست |
همه شهر توران برندت نماز |
|
مرا خود به مهر تو باشد نیاز |
تو فرزند باشی و من چون پدر |
|
پدر پیش فرزند بسته کمر |
چنان دان که کاووس بر تو به مهر |
|
بران گونه یک روز نگشاد چهر |
کجا من گشایم در گنج بست |
|
سپارم به تو تاج و تخت نشست |
بدارمت بیرنج فرزندوار |
|
به گیتی تو مانی زمن یادگار |
چو از کشورم بگذری در جهان |
|
نکوهش کنندم کهان و مهان |
وزین روی دشوار یابی گذر |
|
مگر ایزدی باشد آیین و فر |
بدین راه پیدا نبینی زمین |
|
گذر کرد باید به دریای چین |
ازین کرد یزدان ترا بی نیاز |
|
هم ایدر بباش و به خوبی بناز |
سپاه و در گنج و شهر آن تست |
|
به رفتن بهانه نبایدت جست |
چو رای آیدت آشتی با پدر |
|
سپارم ترا تاج و زرین کمر |
که ز ایدر به ایران شوی با سپاه |
|
ببندم به دلسوزگی با تو راه |
نماند ترا با پدر جنگ دیر |
|
کهن شد سرش گردد از جنگ سیر |
گر آتش ببیند پی شصت و پنج |
|
رسد آتش از باد پیری به رنج |
ترا باشد ایران و گنج و سپاه |
|
ز کشور به کشور رساند کلاه |
پذیرفتم از پاک یزدان که من |
|
بکوشم به خوبی به جان و به تن |
نفرمایم و خود نسازم به بد |
|
به اندیشه دل را نیازم به بد |
چو نامه به مهر اندر آورد شاه |
|
بفرمود تا زنگهی نیکخواه |
به زودی به رفتن ببندد کمر |
|
یکی خلعت آراست با سیم و زر |
یکی اسپ بر سر ستام گران |
|
بیامد دمان زنگهی شاوران |
چو نزدیک تخت سیاوش رسید |
|
بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید |
سیاوش به یک روی زان شاد شد |
|
به دیگر پر از درد و فریاد شد |
که دشمن همی دوست بایست کرد |
|
ز آتش کجا بردمد باد سرد |
یکی نامه بنوشت نزد پدر |
|
همه یاد کرد آنچ بد در به در |
که من با جوانی خرد یافتم |
|
بهر نیک و بد نیز بشتافتم |
از آن زن یکی مغز شاه جهان |
|
دل من برافروخت اندر نهان |
شبستان او درد من شد نخست |
|
ز خون دلم رخ ببایست شست |
ببایست بر کوه آتش گذشت |
|
مرا زار بگریست آهو به دشت |
ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم |
|
خرامان به چنگ نهنگ آمدم |
دو کشور بدین آشتی شاد گشت |
|
دل شاه چون تیغ پولاد گشت |
نیاید همی هیچ کارش پسند |
|
گشادن همان و همان بود بند |
چو چشمش ز دیدار من گشت سیر |
|
بر سیر دیده نباشند دیر |
ز شادی مبادا دل او رها |
|
شدم من ز غم در دم اژدها |
ندانم کزین کار بر من سپهر |
|
چه دارد به راز اندر از کین و مهر |
ازان پس بفرمود بهرام را |
|
که اندر جهان تازه کن کام را |
سپردم ترا تاج و پردهسرای |
|
همان گنج آگنده و تخت و جای |
درفش و سواران و پیلان کوس |
|
چو ایدر بیاید سپهدار طوس |
چنین هم پذیرفته او را سپار |
|
تو بیدار دل باش و به روزگار |
ز دیده ببارید خوناب زرد |
|
لب رادمردان پر از باد سرد |
ز لشکر گزین کرد سیصد سوار |
|
همه گرد و شایستهی کارزار |
صد اسپ گزیده به زرین ستام |
|
پرستار و زرین کمر صد غلام |
بفرمود تا پیش او آورند |
|
سلیح و ستام و کمر بشمرند |
درم نیز چندان که بودش به کار |
|
ز دینار وز گوهر شاهوار |
ازان پس گرانمایگان را بخواند |
|
سخنهای بایسته چندی براند |
چنین گفت کز نزد افراسیاب |
|
گذشتست پیران بدین روی آب |
یکی راز پیغام دارد به من |
|
که ایمن به دویست از انجمن |
همی سازم اکنون پذیره شدن |
|
شما را هم ایدر بباید بدن |
همه سوی بهرام دارید روی |
|
مپیچد دل را ز گفتار اوی |
همی بوسه دادند گردان زمین |
|
بران خوب سالار باآفرین |
|