شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

خون‌برف(۲)


شب در آبادى گذراندند. و صبح راهى شهر شدند. به دروازه شهر که رسيدند شاهزاده گفت: با اين لباس‌ها خوب نيست که به شهر وارد شويم من مى‌روم و لباس مناسب و پاکيزه برايت مى‌آورم. شاهزاده به طرف شهر روانه شد و دختر پاى چشمه نشست. بعد از درخت نارون کنار چشمه بالا رفت و روى يکى از شاخه‌هاى آن نشست. مدتى نگذشته بود که دختر 'خون‌گير' ى (در خراسان هنوز به گرفتن خون از پشت و يا دست عوام مبادرت مى‌ورزند. 'از زيرنويس قصه' ) در حالى‌که کوزه‌اى بر دوش و چند کهنهٔ بچه در دست داشت، لب چشمه آمد. به آب چشمه نگاه کرد و تصوير دختر زيبائى را در آن ديد. خيال کرد عکس خودش در آب افتاده. گفت: من با اين چهرهٔ زيبا کهنه‌شوئى کنم؟ بعد کوزه و کهنه‌ها را توى چشمه انداخت و خواست برود که دختر خون‌برف از بالاى درخت گفت: اى دختر چرا ناراحت شدي؟ آنچه ديدى عکس من بود نه تو. دختر خون‌گير از نارون بالا رفت و کنار دختر خون‌برف نشست. دختر خون‌برف همهٔ ماجراى خود را براى او گفت. دختر خون‌گير گفت: سرت را بگذار روى پاى من و بخواب. دختر سر به زانوى او گذاشت. دختر خون‌گير با تيغ مخصوص خون‌گيرى خود سر او را گرد تا گرد بريد و جسد او را گوشه‌اى پنهان کرد. بعد لباس دختر خون‌برف را پوشيد و جاى او روى درخت نشست.
شاهزاده به همراه چند نفر از درباريان به سرچشمه آمد. گفت: دختر گيسوانت کو. دختر گفت: تو مى‌دانى که من از ميان انار بيرون آمده‌ام و تا به حال آفتاب نديده بودم. همينکه آفتاب به‌روى من تابيد موهايم ريخت. شاهزاده گفت: چرا صورتت آبله دارد. دختر گفت: کلاغ‌ها به صورتم چنگال زدند. شاهزاده گفت: صورتت چرا سياه شه؟ دختر گفت: آفتاب خورده‌ام. عاقبت او را سوار ارابه کردند تا به قصر ببرند. دختر خون‌برف که به‌شکل آهوئى درآمده بود، دنبال آنها مى‌دويد. پسر آهو را ديد. پياده شد. او را گرفت و نوازش کرد. دختر خون‌گير که اين صحنه را ديد گفت: ولش کن بگذار به راه خودش برود. در اين موقع آهو به شکل گلى درآمد و در دست‌هاى شاهزاده قرار گرفت. دختر خون‌گير گل را گرفت و به بيرون از ارابه پرت کرد. گف آهو شد و به‌دنبال ارابه دويد. باز شاهزاده از ارابه پياده شد و آهو را گرفت و با خود به قصر برد.
شهزاده با دختر خون‌گير عروسى کرد. مدتى گذشت و در اين مدت شاهزاده هميشه در کنار آهو بود. يک روز شاهزاده به شکار رفت. دختر خون‌گير خود را به بيمارى زد و به طبيب ياد داد که بگويد دواى درد او گوشت آهوى شاهزاده است. طبيب همين را به پادشاه گفت. پادشاه امر کرد آهو را کشتند و گوشت آن‌را به دختر خون‌گير دادند. مدتت زيادى نگذشت که در جائى که خون‌آهو ريخته شده بود درخت بيدى روئيد و هر روز بلند و بلندتر شد. وقتى شاهزاده از شکار برگشت و ماجرا را فهميد از آن به بعد اوقات خود را زير درخت بيد مى‌گذراند. پس از مدتى باز شاهزاده به شکار رفت. دختر خون‌گر پسر زائيد و به‌عنوان رونما (در خراسان به روستا و به شهر، هنوز که هنوز، براى نوزاد هديه مى‌برند و به اصطلاح رونمائى مى‌دهند 'از زيرنويس قصه' ) از پادشاه گهواره‌اى خواست که از چوب درخت بيد ساخته شده باشد. پادشاه امر کرد درخت بيد را بريدند و گهواره‌اى از آن ساختند. در همين موقع پيرزنى به قصر آمد و تکه‌اى از چوب درخت بيد را براى چرخ نخ‌ريسى‌ خود از پادشاه گرفت. پيرزن ب خانه آمد و تکه چوب را زير دوک خود گذاشت و به بازار رفت. وقتى برگشت ديد همه پشم‌ها ريسيده شده. تعجب رکد. روزى خود را در گوشه‌اى پنهان کرد تا به راز چرخ نخ‌ريسى پى ببرد. شنيد که چرخ به صدا درآمد. خود را به اتاق رساند و ديد دخترى زيبا پشت دوک نشسته و کار مى‌کند. از او پرسيد: کيستي؟ گفت: من دختر خون‌برف هستم. بعد همهٔ ماجراى خود را براى پيرزن تعريف کرد. پيرزن گفت: پيش من بمان تا بخت تو‌را باز کنم.
گذشت و گذشت تا زمانى رسيد که کاه و جو کم شد و مردم به ناچار چهار پايان خود را در صحرا رها کردند. يک روز از طرف پادشاه در شهر جار زدند که هرکس اسب‌هاى سلطنتى را مى‌خواهد بيايد و ببرد. مردم رفتند و هرکدام اسبى برداشتند. فقط يک اسب باريک و بلند در اصطبل باقى ماند. اين اسب پرى‌زاد بود. دختر خون‌برف اين را مى‌دانست پيرزن را فرستاد تا اسب را بياورد. پيرزن رفت و اسب را گرفت و آرود. دختر خون‌برف مدتى به اسب رسيدگى کرد و او را خوب چاق کرد. در اين ميان، کاه و جو ارزان شد. پادشاه به دنبال اسب فربه مى‌گشت. روزى دختر خون‌برف اسب را برد جلوى قصر نمايش داد. فربه‌اى آن روز شاهزاده چند نفر را به خانه پيرزن فرستاد تا اسب را به قصر ببرند. اما هرکارى کردند اسب از جاى خود تکان نخورد. آنها به قصر برگشتند و ماجرا را گفتند. شاهزاده خودش به خانهٔ پيرزن آمد. اما او هم هرکارى کرد نتوانست اسب را از جاى خود تکان دهد. سرانجام رو به دختر خون‌برف که صورت خود را پوشانده بود کرد و گفت: به اين اسب بگو که با من بيايد. دختر به اسب گفت: برخيز و برو، از صاحبت که خيرى نديدم از تو هم انتظارى ندارم اسب پرى‌زاد از حا برخاست و دنبال شاهزاده حرکت کرد. شاهزاده از گفتهٔ دختر به فکر فرو رفت. وقتى به قصر برگشت، از غم و ناراحتى مدت چهل روز کسى را نزد خود راه نداد. پادشاه که نگران شده بود. امر کرد که هر روز يک زن بيايد و قصه‌اى براى شاهزاده تعريف کند تا او غم روزگار را از ياد ببرد. هر روز يک زن مى‌رفت تا نوبت به دختر خون‌برف رسيد.
دختر خون‌برف گفت: همهٔ درباريان بيايند و قصه مرا گوش کنند و تا وقتى‌که قصه من تمام نشده است کسى خارج نشود. وقتى همه جمع شدند. دختر خون‌برف همهٔ ماجرا و قصه خود را براى آنها گفت. قصه تمام شد و شاهزاده او را شناخت و فهميد که او همان دختر خون‌برف است. فراى آن روز به‌دستور شاهزاده همه مردم هيزم آوردند. کوهى از هيزم مهيا شد. هيزم‌ها را آتش زدند و دختر خون‌گير را توى آتش انداختند. شاهزاده با دختر خون‌برف عروسى کرد.
ـ خون‌برف
ـ سمندر چل‌گيس ـ ص ۱۰۹
ـ گردآورنده: محسن ميهن‌دوست
ـ انتشارات وزارت فرهنگ و هنر ـ چاپ اول ۱۳۵۲
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید