دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
جوان و نارنج
در زمانهاى گذشته جوانى زندگى مىکرد که آرزو داشت نميرد و مىگفت: مىخواهم به جائى بروم که نميرم. به همين دليل راه افتاد جائى برود که در آنجا مرگ نباشد. رفت و رفت تا رسيد بهجائى که يک نفر داشت از کوه قطعه سنگى برمىداشت و به دريا مىانداخت. مرد به او گفت در اينجا نزد من بمان. من هر روز يک تکه سنگ کوچک به دريا مىاندازم تو حال حساب کن که چقدر طول مىکشد تا اينکه کوه تمام شود، نزد من بمان. ولى جوان گفت نزد تو نمىمانم زيرا بالأخره مىميرم و از آن مرد جدا شد و رفت، تا رسيد به پرندهاى که داشت دانه مىخورد. پرنده به او گفت: نزد من بمان. زيرا من از اين ساختمان بزرگ روزى يک دانه مىخورم و ساليان زيادى طول مىکشد تا دانهها تمام شوند. نزد من بمان تا عمر زيادى داشته باشي. جوان گفت: نه، نزد تو بالأخره مىميرم. من مىخواهم جائى بروم که نميرم. به هر حال جوان باز هم راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد بهجائى که بسيار خرم و دلگشا و باغ سرسبزى بود. |
ناگهان چند پرى را ديد که بهطرف او مىآيند. آنها او را با خود به داخل باغ بردند و مدت زيادى در داخل آنجا زندگى کرد. بعد از مدتى جوان هواى خانه به سرش زد و خواست که سرى به خانه خود بزند. هر چه آن پرىها به او گفتند اين فکر را از سرت بيرون کن پشيمان مىشوى جوان قبول نکرد. آنها وقتى ديدند که او اصرار مىکند به او سه عدد نارنج دادند و گفتند اگر پدرت نيز از قبر بيرون آمد اين نارنجها را به او نده. جوان از آنها خداحافظى نمود و به راه افتاد تا رسيد بهجائى که آن پرنده را ديده بود. پرنده آخرين دانه را نيز خورده بود و حالا داشت مىمرد. جوان از آنجا نيز حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد بهجائى که آن شخص از کوه سنگ برمىداشت. در آن وقت مرد آخرين قطع سنگ را برداشته بود و ديگر اثرى از کوه بهجا نمانده بود و خودش نيز در گوشهاى افتاده بود و نفسهاى آخر را مىکشيد جوان از آنجا نيز به راه افتاد تا رسيد به شهر خودش ولى بسيار تعجب کرد که اين چه شهرى است! قبلاً اينطور نبوده است. از يک نفر سراغ خانهاش را گرفت. |
ولى او گفت: اصلاً نه چنين خانهاى بلکه چنين محلهاى وجود ندارد. جوان فکر کرد که آن شخص او را مسخره مىکند به همين خاطر با او گلاويز شد دعواى آنها به قاضى کشيده شد. قاضى نيز از شنيدن حکايت جوان بسيار متعجب شد و به او گفت چيزهائى تو مىگوئى که ما اصلاً نه شنيدهايم و نه ديدهايم. در اين وقت پيرمردى در آنجا حاضر بود. رو به قاضى کرد و گفت: من کتابى قديمى دارم و نشانههائى که اين جوان از شهر مىدهد مربوطه به دو هزار سال پيش است. همه حاضران از اين مسئله تعجب کردند که چطور جوان اين همه مدت عمر کرده است و هنوز پير نشده است. در اين وقت قاضى رو به جوان کرد و گفت: برو به همانجائى که آمدهاى زيرا بهترين جا براى تو همانجاست. هر چه سريعتر به آنجا برگرد. جوان نيز که براى ماندن خود در شهر هيچ دليلى نداشت از شهر بيرون رفت تا به همان باغ برسد در بين راه پيرمردى جلوى او گرفت و گفت: اى جوان! پسر مريضى دارم که دارد مىميرد. حکيم گفته است دواى درد او نارنج است. از تو بوى نارنج به مشام مىرسد. جوان نيز نصيحتهاى پرىها را فراموش کرد و يکى از نارنجها را به پيرمرد داد. |
همين که پيرمرد نارنج را از دست او گرفت يک مرتبه ريش سياهى بر صورتش روئيد و به درازى يک وجب شد. جوان بسيار متعجب و ناراحت شد و با خود گفت عجب کار اشتباهى کردم. مقدار ديگرى که راه رفت باز مردى او را گرفت و شروع کرد به التماس و زارى کردن که اى جوان! يک دانه از نارنجهايت را به من بده که زنم بيمار است دواى او همين است. آنقدر خواهش کرد که جوان دلش سوخت و نارنج دومى را به او داد. بهمحض اينکه نارنج دوم را به آن مرد داد ريش او سفيد شد و تا روى شکمش رسيد. جوان فهميد که: اى دل غافل؛ چه اشتباه بزرگى کرده است! باز هم جوان به راه افتاد تا رسيد به نزديکى آن باغ و از دور باغ را ديد. در اين وقت پيرمردى جلوى او را گرفت و گفت: اى جوان! من بيمار هستم. يک دانه نارنج بده تا بخورم و خوب شوم. جوان مىخواست نارنج را به او بدهد که ناگهان آن پرىها از دور داد زدند: نارنج را به پيرمرد نده. ولى پيرمرد زير دست او زد و نارنج را از دستش قاپيد. ناگهان جوان حالش بههم خورد و به روى زمين افتاد و پيرمرد که کسى جزء حضرت عزرائيل نبود به او گفت: فکر کردى تا ابد زنده مىماني؟ فقط خداوند يکتاست که ابدى است و در همانجا جان او را گرفت. |
- جوان و نارنج |
- قصههاى مردم خوزستان ص ۴۱ |
- پرويز طلائيانپور |
- راوى: عيسى قنواتى، ۸۰ ساله، هنديجان |
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردمشناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
- قصهٔ طوطی (۳)
- ملکجمشید (۳)
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید (۳)
- یک گردو بینداز بیاید (۲)
- بلبل
- پرندهٔ آبی
- قصهٔ حضرت سلیمان (ع)
- مرد دهاتی که سنگی از طلا پیدا کرد
- فیروز
- درس اکونومی
- مهاجرت (۲)
- قصهٔ رمالباشی دروغی (۲)
- جمعه، شنبه، یکشنبه (۲)
- علی بهانهگیر
- سرنوشت خواجه نصیر لوطی
- گردنبند و کلاغ
- دو خواهر
- آفتاب و مهتاب
- قصهٔ پیر خارکش
- تاتمحمد لُر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست