دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید (۳)
پادشاه وقتى عريضه رو خواند، جواب نوشت: حرف مردَم يکيست. حالا بايد صد هزار تو من بدي، صد هزار تومنم مهريه بکني، دختر رو عقد کنى وردارى بري.' پسر آمد اين کيفيت رم براى تاجر تعريف کرد. | ||||||
..... تاجر ...... گفت: 'اى فرزند من حرفى ندارم اما اگه من تمام زندگيمو بفروشم صدهزار تومن نمىشه. تو يه عريضهاى دوباره بنويس به شاه که من يه بچه بازارى از کجا اين همه پول بيارم؟ يه قدرى بار مرو سبک کن.' پسر قبول کرد و عريضه رو نوشت و براى شاه داد. | ||||||
در موقعى که شاه عريضه رو باز کرده بود بخوانه، دختر به او وارد شد. دختر پرسيد: 'پدرجون چيست؟' پدر گفت: 'عريضه است که بچه بزّاز فرستاده.' گفت: 'خوبه ميان شما کاغذم رد و بدل مىشه.' شاه گفت: 'بلى اين عريضه دومشه.' دختر گفت: 'مگه چى جواب داده بودى که اين عريضه رو نوشته؟' پادشاه گفت: 'نوشته بودم صدهزار تومن نقد بيار، صدهزار تومنم مهر بکن' دختر خنديد، گفت: 'مگه در خزانه خالى شده بود مىخواستى پر کني؟' مگه يه بچه بازار از کجا ميتونه صدهزار تومن بياره؟' شاه جواب داد: 'فرزند گمان مىکنم تو هم پات لغزيده' دختر جواب داد: 'اى پدر، من که هيچي، فلکم او رو ببينه از اخلاق او پاش مىلغزه.' شاه گفت: 'خوب پس من اين سنگو انداختم، گفتم شايد تو نخواهى و اگه نه من خودم پسر ندارم از ادب و کلام اين جواناو رو بهجاى فرزندى قبول دارم.' جواب کاغذ پسرو داد که اى پسر هر چه پيشت ميره براى نشانه شگون وردار بيار.' | ||||||
پسر آمد پهلوى دختر، گفت: 'تکليف من چيه، چى از پدرم بگيرم خجالت نکشم بيارم پهلوى شاه؟' گفت: 'بيا يه دونه گوهريست مال مادرم که شاه بزرگ بهش داده ببر پيش شاه، بگو: غير از اين چيزى ندارم قابل باشه.' گوهرو داد به پسر ... پسر گوهر در طبق گذارد و با کمال ادب آورد پيش پادشاه. | ||||||
شاه گوهرو ورداشت، گفت: 'اين گوهرو تو از کجا آوردي؟ عرض کرد: 'اين گوهر از ارثيه مادره و مادرمم مىگفت که از ارثيه پدرش که بهش رسيده و من چون لياقت قبله عالم غير از اين چيزى نداشتم.' شاه گفت: 'خيلى خوب حالا خانه پدر تو جائى رو داره که دختر منو عروسى کنى ببري؟' پسر گفت: 'والله من که مادر ندارم، زن پدره اگه دختر سلطان بتونه با زن پدر زندگى بکنه مانعى نداره، خانه ما کاسبانه' گفت: 'خوب اگه من منزل عليحده به تو بدم تو مىتونى جور دخترو بکشي؟' پسر گفت: 'قبله عالم سلامت باشه، من کاسبم اگر زن بخواد سر بکنه با مردش بسازه با نون و گوشتم سر مىکنه مىسازه.' وزير دست راست جواب داد، گفت: 'قبلهعالم يه حرفي، گفت که بالاى اين هيچ حرفى نمىشود زد، جواب نداره.' شاه گفت: 'چرا وزير؟' گفت: 'حرف اوليش که گفت: 'مارد ندارم، زن پدره، تا حالا هيچکس نشنيده با زن پدر پس شوهر خوب باشه، دويمشم که: من کاسبم اگه زن بخواهد با شوهرى زندگى بکنه با نون و گوشتم مىتونه زندگى کنه. ميگه يعنى اون حالا دختر سلطانه اگه به من امر کنه، چار کلفت بياد، من نمىتونم. ببينيد يه کلمه حرف او چند تا معنى داره.' شاه گفت: 'بسيار خوب، پس از قرار دامادى که من بايد بگيرم بايد سرخونه بگيرم؟' پسر گفت: 'بهجاى سلطان بر نمىخوره | ||||||
| ||||||
وزير گفت: 'قبله عالم بهسلامت باشه، من اينقدر از فصاحت و حرف زدن اين بچه خوشم آمد که اگه اجازه بفرمائيد او رو بهجاى اولادى قبول مىکنم و خرج عروسيش رو هم ميدم' شاه چنون خنديد که از پشت افتاد، گفت: 'تو تنها خوشت آمد؟ مخصوصاً اين سؤالا رو مىکنم که اين با من حرف بزنه که خداوند عالم به يه بچه تاجر ببين چه جور حسن و جمال (داده،) سواد حسابى نداره، اين جور با بزرگ گفت و شنيد مىکنه.' وزير گفت: 'قربان کاسب بازار زبانش بايد نرم باشه اگه زبانش چرب و نرم نباشه جنسو نميتونه به مشترى بفروشه.' شاه گفت: 'بسيار خوب پس تهيه عروسى تو با منه. هر وقت خبرت کردم بيا براى عروسي.' پسر گفت: 'سمعاً و طاعتاً' تعظيم کرد و از جلوى شاه آمد بيرون.' | ||||||
رفت پهلوى حاجى کيفيت گفت و شنيدى که کرده بود با مرد تاجر گفت ..... | ||||||
اينارو اينجا داشته باش، حالا بيا سر شاه، شب دخترشو خواست، گفت: 'فرزند اين پسر مادر نداره، خونه کاسبونست، تو مىتونى زندگى بکني؟' دختر گفت: 'خدا پدر مَرو سلامت داشته باشه يه نفر در دستگاه او زياد بشه چه فرقى مىکنه؟' گفت: 'خوب پدرجون معلوم شد که تو راضى هستي، منم ممکنه اون در حجره بخواهد باشد کارى بهش بدم که بتوانه تو رو اداره بکنه يعنى اگه مىخواست کاسبى بکنه منصبى بهش بدم که تو رو اداره کنه.' دختر گفت: 'بسيار خوب.' شاه گفت: 'عروسى دستگاه همينجا بهت منزل بدم يا برات بسازم؟' دختر جواب داد: 'امر امرِ قبله عالم است.' شاه ديد که آتيش دخترش بيشتره. فردا فرستاد خبر کرد پسرو آوردند، گفت: 'فرزند فردا دختر و براى تو عقد مىکنم که تو محرم اندرون بشى و يه ماه مهلت تا براى تو منزل بسازم.' پسر خجالت کشيد و سرش را انداخت پائين، تعظيم کرد و آمد بيرون. | ||||||
فردا صبح تاجرو فرستاد که امروز مىخوان عقد بکنن، تو پدر من هستى برو اونجا. مرد تاجر صبح آمد، دربان جلوشو گرفت، گفت: 'کجا ميري؟' گفت: 'با شاه کار دارم، بريد اطلاع بديد پدر پسر آمده.' به شاه خبر دادند، شاه گفت: 'بگيد بيا تو.' تاجر آمد و به کمال ادب به خاک افتاد و تعظيم کرد، گفت: 'اين فرمايشائى که به بندهزاده فرموديد حقيقت داره يا مسخرش کرديد؟' شاه خنديد گفت: 'چرا مسخره کردم؟ امروز عقدکنون پسر توست. اقبال گيرم با تو يارى کرده، تو در خرج نيفتي. دو ساعت به غروب مونده پسرت رو ورمىدارى ميارى اينجا عقدکنون ميشه.' تاجر گفت: 'سمعاً و طاعتاً' آمد بيرون. | ||||||
پسر رو فرستادند حمام. عصرى زن تاجر اونم بلند شد، خودش رو آراسته کرد و يه کلفتم عاريه کرد و عصرى آمدند ديدند که بلي، پادشاه مجلس عقدى تهيه کرده. زن تاجرو فرستادند توى اندرون، دخترو عقد کردند از براى پسر. شيرينى به مجلس خوردند، شاه امر کرد: 'دامادو ببريد اندرون!' سر عقد تاجر خواست بياد، شاه گفت: 'شما بريد اما داماد من امشب باشه.' تاجر گفت: 'بسيار خوب.' خدانگهدارى کردند آمدند. زن تاجر خدانگهدارى کرد و آمد. شاه تا موقع خوابيدن پسر رو پهلوى خودش نگهداشت. اونوقت براى او خوابگاهى تهيه کردن و رفت عليحده خوابيدند. | ||||||
تاجر با زنش آمد خونه، نشستند با همديگه (به صحبت، زن) گفت: 'خدا يه پسر به ما داد از غيب. همينجور که داد همينجور از ما گرفت. امشب که اين جوان اينجا نيست انگار هيچکس تو اين خونه نيست.' تاجر جواب داد: 'حالارو کار ندارم، از اين مىترسم که اگه شاه نگذاره اين بازار بياد کار من چطور ميشه، حجره من چطور مىشه؟ گفت: 'هيچي، اينکه حرفشو دوتا نمىکنه. ما ميگيم از بچهمون سوا نمىشيم.' | ||||||
اينا با هم گفتگو رو داشتن از شاه بگير: صبح معمارباشى رو خواست، گفت: 'يه ماهه يه دستگاه عمارت ازت مىخواهم.' معمار باشى قبول کرد. به ساختن عمارت. عمارت تمام شد. شاه به دختر خبر داد: 'ساختمون منزل تمومه، بريد ببنيد! دختر آمد و ساختمونو ديد و خيلى پسند کرد و اونچه دلخواه دختر بود اثاثيه ورداشت و برد. تمام زندگانى رو اونجا مرتب، حاضر کرد. بعد به خواجه باشى گفت: 'برو به شاه بگو: 'منزل درست شده.' شاه گفت: 'بسيار خوب.' امر کرد يه روز و يه شب شهرو چراغون کنن. شاه دست دخترو گرفت، گذاشت توى دست پسر. | ||||||
تا سه روز پسر در خونه نشست. روز سيم به دختر گفت: 'اجازه بده من برم بازار.' دختر گفت: 'هر چند دلم راضى نميشه اما بايد بري، برو.' زن تاجر صداش کرد، گفت: 'فرزند حالا ميرى بازار؟' گفت: 'بله.' گفت: 'بسيار خوب برو، پدرتم از عقب مياد' | ||||||
رفتيم بالا آرد بود، آمديم پائين خمير بود، قصه ما همين بود. | ||||||
- کچل دهاتى که به مقام داماد شاه رسيد | ||||||
- قصههاى مشدى گلين خانم ـ ص ۴۱۴ | ||||||
- گردآورنده: ل.پ. اولول ساتن | ||||||
- ويرايش: اولريش مارتوسولف، آذر امير حسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان | ||||||
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴ | ||||||
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
- آدم بدبخت
- گاو پیشانی سفید (۲)
- حکایت از بین بردن نسل دختر
- پریزاد
- شاهرخ و نارپری
- سبزهپری
- علی باقالوکار
- چُندرآغا (چغندرآقا)
- مغل دختر (۲)
- وصیت تاجرباشی (۲)
- دختر بازرگان و هفت برادر(۳)
- قبا سنگی
- سیفالملک(۲)
- مرد دهاتی که سنگی از طلا پیدا کرد
- دختر ابریشمکش(۴)
- کَل ارزنی
- سبزعلی، سبزهقبا
- پادشاه گلیمگوش
- دو همسایه
- عروس فرشتگان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست