به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت |
|
که مردان ندارند مردی نهفت |
نباید که ما بیش باشیم چار |
|
به خسرو مرا کس نیاید به کار |
یکی بد کجا نام او جان فروز |
|
که تیره شبان برگزیدی به روز |
سپه را بدو داد و خود پیش رفت |
|
همی تاخ با این سه بیدار تفت |
چو بهرام را دید خسرو ز راه |
|
به ایرانیان گفت کامد سپاه |
کنون هیچ دل را مدارید تنگ |
|
که آمد مرا روزگار درنگ |
من و گرز و چوبینه بدنشان |
|
شما رزم سازید با سرکشان |
شما چارده یار و ایشان سه تن |
|
مبادا که بینید هرگز شکن |
نیاطوس با لشکر رومیان |
|
ببستند ناچار یکسر میان |
برفتند زان رزمگه سوی کوه |
|
که دیدار بودی بهر دو گروه |
همیگفت هرکس که پر مایه شاه |
|
چرا جان فروشد ز بهر کلاه |
بماند بدین دشت چندین سوار |
|
شود خیره تنها سوی کارزار |
همه دست برآسمان داشتند |
|
که او را همه کشته پنداشتند |
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ |
|
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ |
بدیدند یاران خسروهمه |
|
شد او گرگ و آن نامداران رمه |
بماند آنگهی شاه ز آویختن |
|
وزان شورش و باره انگیختن |
جهاندار ناکام برگاشت اسپ |
|
پس اندر همیرفت ایزدگشسپ |
چوگستهم وبندوی وگردوی ماند |
|
گوتاجور نام یزدان بخواند |
بگستهم گفت آن زمان شهریار |
|
که تنگ اندرآمد بد روزگار |
چه بایست این بیهده رستخیز |
|
بدیدند پشت من اندر گریز |
بدو گفت گستهم کامد سوار |
|
توتنهاشدی چون کنی کارزار |
نگه کرد خسرو پس پشت خویش |
|
ازان چار بهرام را دید پیش |
همیداشت تن رازدشمن نگاه |
|
ببرید برگستوان سیاه |
ازوبازماندند هردوسوار |
|
پس پشت اودشمن کینه دار |
به پیش اندر آمد یکی غار تنگ |
|
سه جنگی پس اندر بسان پلنگ |
بن غارهم بسته آمد زکوه |
|
بماند آن جهاندار دور ازگروه |
فرود آمد از اسپ فرخ جوان |
|
پیاده بران کوه برشد دوان |
پیاده شد وراه اوبسته شد |
|
دل نامداران ازو خسته شد |
نه جای درنگ ونه جای گریز |
|
پس اندر همیرفت بهرام تیز |
بخسرو چنین گفت کای پرفریب |
|
به پیش فراز توآمد نشیب |
برمن چراتاختی هوش خویش |
|
نهاده برین گونه بردوش خویش |
چوشد زان نشان کار برشاه تنگ |
|
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ |
به یزدان چنین گفت کای کردگار |
|
توی برتر از گردش روزگار |
بدین جای بیچارگی دست گیر |
|
تو باشی ننالم به کیوان و تیر |
هم آنگه چو از کوه برشد خروش |
|
پدید آمد از راه فرخ سروش |
همه جامهاش سبز و خنگی به زیر |
|
ز دیدار او گشت خسرو دلیر |
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت |
|
ز یزدان پاک این نباشد شگفت |
چواز پیش بدخواه برداشتش |
|
به آسانی آورد و بگذاشتش |
بدو گفت خسرو که نام تو چیست |
|
همیگفت چندی و چندی گریست |
فرشته بدو گفت نامم سروش |
|
چو ایمن شدی دور باش از خروش |
کزین پس شوی بر جهان پادشا |
|
نباید که باشی جز از پارسا |
بدین زودی اندر بشاهی رسی |
|
بدین سالیان بگذرد هشت و سی |
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید |
|
کس اندر جهان این شگفتی ندید |
چو آن دید بهرام خیره بماند |
|
جهان آفرین را فراوان بخواند |
همیگفت تا جنگ مردم بود |
|
مبادا که مردی ز من گم بود |
برآنم که جنگم کنون با پریست |
|
برین تخت تیره بباید گریست |
نیاطوس زان روی بر کوهسار |
|
همیخواست از دادگر زینهار |
خراشید مریم دو رخسار خویش |
|
ز تیمار جفت جهاندار خویش |
سپه بود برکوه و هامون وراغ |
|
دل رومیان زو پر از درد و داغ |
نیاطوس چون روی خسرو ندید |
|
عماری زرین به یکسو کشید |
بمریم چنین گفت کاندر نشین |
|
که ترسم که شد شاه ایران زمین |
هم آنگاه خسرو بران روی کوه |
|
پدید آمد از راه دور از گروه |
همه لشکر نامور شاد شد |
|
دل مریم از درد آزاد شد |
چوآمد به مریم بگفت آنچ دید |
|
وزان کوه خارا سر اندر کشید |
چنین گفت کای ماه قیصر نژاد |
|
مرا داور دادگر داد داد |
نه از کاهلی بدنه از بد دلی |
|
که در جنگ بد دل کند کاهلی |
بدان غار بیراه در ماندم |
|
به دل آفریننده را خواندم |
نهان داشت دارنده کارجهان |
|
برین بنده گشت آشکارا نهان |
فریدون فرخ ندید این به خواب |
|
نه تورو نه سلم و نه افراسیاب |
که امروز من دیدم ای سرکشان |
|
ز پیروزی و شهریاری نشان |
بدیشان بگفت آن کجا دید شاه |
|
از آن پس به فرمود تا آن سپاه |
همه جنگ را تاختن نوکنند |
|
برزم اندرون یاد خسرو کنند |
وزان روی بهرام شد پر ز درد |
|
پشیمان شده زان همه کارکرد |
|