هم آنگه یکی نامه بنوشت زود |
|
بران آفرین آفرین بر فزود |
که با موبد یکدل و پاک رای |
|
ز دیم از بد و نیک ناباک رای |
ز هرگونهیی داستانها زدیم |
|
بران رای پیشینه باز آمدیم |
کنون رای و گفتارها شد ببن |
|
گشادم در گنجهای کهن |
به قسطنیه در فراوان سپاه |
|
ندارم که دارند کشور نگاه |
سخنها ز هرگونه آراستیم |
|
ز هر کشوری لشکری خواستیم |
یکایک چوآیند هم در زمان |
|
فرستیم نزدیک تو بی گمان |
همه مولش و رای چندین زدن |
|
برین نیشتر کام شیر آژدن |
ازان بد که کردارهای کهن |
|
همی یاد کرد آنک داند سخن |
که هنگام شاپور شاه اردشیر |
|
دل مرد برناشد از رنج سیر |
ز بس غارت و کشتن و تاختن |
|
به بیداد برکینها ساختن |
کزو بگذری هرمز و کی قباد |
|
که از داد یزدان نکردند یاد |
نیای تو آن شاه نوشین روان |
|
که از داد او پیر سر شد جوان |
همه روم ازو شد سراسر خراب |
|
چناچون که ایران ز افراسیاب |
ازین مرز ما سی و نه شارستان |
|
از ایرانیان شد همه خارستان |
ز خون سران دشت شد آبگیر |
|
زن و کودکانشان ببردند اسیر |
اگر مرد رومی به دل کین گرفت |
|
نباید که آید تو را آن شگفت |
خود آزردنی نیست در دین ما |
|
مبادا بدی کردن آیین ما |
ندیدیم چیزی که از راستی |
|
همان دوری از کژی و کاستی |
ستمدیدگان را همه خواندم |
|
وزین در فراوان سخن راندم |
به افسون دل مردمان پاک شد |
|
همه زهر گیرنده تریاک شد |
بدان برنهادم کزین درسخن |
|
نگوید کس از روزگار کهن |
به چیزی که گویی تو فرمان کنم |
|
روان را به پیمان گروگان کنم |
شما را زبان داد باید همان |
|
که بر ما نباشد کسی بدگمان |
بگویی که تا من بوم شهریار |
|
نگیرم چنین رنجها سست وخوار |
نخواهم من از رومیان باژ نیز |
|
نه بفروشم این رنجها را بچیز |
دگر هرچ دارید زان مرز و بوم |
|
از ایران کسی نسپرد مرز روم |
بدین آرزو نیز بیشی کنید |
|
بسازید با ما و خویشی کنید |
شما را هر آنگه که کاری بود |
|
وگر ناسزا کارزاری بود |
همه دوستدار و برادر شویم |
|
بود نیز گاهی که کهتر شویم |
چو گردید زین شهر ما بینیاز |
|
به دلتان همه کینه آید فراز |
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن |
|
ازان بیهوده روزگار کهن |
یکی عهد باید کنون استوار |
|
سزاوار مهری برو یادگار |
کزین باره از کین ایرج سخن |
|
نرانیم و از روزگار کهن |
ازین پس یکی باشد ایران و روم |
|
جدایی نجوییم زین مرز و بوم |
پس پردهی ما یکی دخترست |
|
که از مهتران برخرد بهترست |
بخواهید بر پاکی دین ما |
|
چنانچون بود رسم و آیین ما |
بدان تا چو فرزند قیصر نژاد |
|
بود کین ایرج نیارد بیاد |
از آشوب وز جنگ روی زمین |
|
بیاساید و راه جوید بدین |
کنون چون بچشم خرد بنگری |
|
مراین را بجز راستی نشمری |
بماند ز پیوند پیمان ما |
|
ز یزدان چنین است فرمان ما |
ز هنگام پیروز تا خوشنواز |
|
همانا که بگذشت سال دراز |
که سرها بدادند هر دو بباد |
|
جهاندار پیمان شکن خود مباد |
مسیح پیمبر چنین کرد یاد |
|
که پیچد خرد چون به پیچی زداد |
بسی چاره کرد اندران خوشنواز |
|
که پیروز را سر نیاید به گاز |
چو پیروز با او درشتی نمود |
|
بدید اندران جایگه تیره دود |
شد آن لشکر و تخت شاهی بباد |
|
بپیچد و شد شاه را سر زداد |
تو برنایی و نوز نادیده کار |
|
چو خواهی که بر یابی از روزگار |
مکن یاری مرد پیمان شکن |
|
که پیمان شکن کس نیرزد کفن |
بدان شاه نفرین کند تاج و گاه |
|
که پیمان شکن باشد و کینه خواه |
کنون نامهی من سراسر بخوان |
|
گر انگشتها چرب داری مخوان |
سخنها نگه دار و پاسخ نویس |
|
همه خوبی اندیش و فرخ نویس |
نخواهم که این راز داند دبیر |
|
تو باشی نویسندهی تیز و یر |
چو برخوانم این پاسخ نامه را |
|
ببینم دل مرد خود کامه را |
همانا سلیح و سپاه و درم |
|
فرستیم تا دل نداری دژم |
هرآنکس که برتو گرامی ترست |
|
وگر نزد تو نیز نامی ترست |
ابا آنک زو کینه داری به دل |
|
به مردی ز دل کینهها برگسل |
گناهش بیزدان دارنده بخش |
|
مکن روز بر دشمن و دوست دخش |
چو خواهی که داردت پیروزبخت |
|
جهاندار و با لشکر و تاج و تخت |
زچیزکسان دست کوتاه دار |
|
روان را سوی راستی راه دار |
چو عنوان آن نامه برگشت خشک |
|
برو برنهادند مهری زمشک |
بران مهر بنهاد قیصر نگین |
|
فرستاده را داد وکرد آفرین |
|