دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مرد کفشدوز
در گذشتههاى دور مرد کفشدوزى بود که درآمد زيادى نداشت و هر چه کار مىکرد پول زيادى نصيب او نمىشد. زن او هميشه غرولند مىکرد که اين چه زندگى است که تو داري؟ از صبح تا شب کفش وصله مىکنى ولى چند پول سياه بيشتر بهدست نمىآوري. بايد پول بيشترى دربياوري. مرد هم هر چقدر تلاش مىکرد درآمدش بيشتر نمىشد. بالأخره وقتى که واقعاً کلافه شده بود با خود گفت ديگر از دست اين زندگى خسته شدهام. بايد به جائى بروم که فقيرى نباشد. راهش را گرفت و رفت رفت تا رسيد به دوراهي، مرد کفشدوز در کنار کوهى پيرمردى را ديد. پيرمرد از او احوالش را جويا شد. مرد هم به او گفت: از غرغرهاى زنم خسته شدهام و مىخواهم به جائى بروم که فقير نباشد. پيرمرد به او گفت: اين راه را مىگيرى تا مىرسى به جائى که يک زنگى سياه نشسته است. تو پيش او برو. با احترام سلام کن و مشکل خود را به او بگو. آن زنگى به تو کمک مىکند. |
مرد کفشدوز به همان طرف رفت و در آنجا زنگى سياهى را ديد. با احترام جلو رفت و سلام کرد و زنگى به او جواب داد و پرسيد که براى چه آمدي؟ مرد هم ماجرا را از سير تا پياز براى او تعريف کرد. زنگى نيز به او گفت: خوب پس صبر کن تا من براى مشکل تو چارهاى بيابم. زنگى به او گفت: در پائين کوه شهرى است. تو آنجا برو، در آن شهر هيچ فقيرى وجود ندارد. همه پولدار و تاجرند. مرد نيز از زنگى خداحافظى کرد و به راه افتاد و به همان جائى رسيد که زنگى گفته بود. ديد شهرى بسيار زيباست همين که وارد شهر شد بچهها دور او را گرفتند و با ديدن لباسهاى پاره او شروع کردند به دور او چرخيدن و فرياد زدن که يک فقير آمده است. در اين وقت مردى او را ديد، بچهها را پراکنده کرد و به مرد گفت: به خانه من بيا ببينم چه شده است؟ شايد بتوانم برايت کارى بکنم. اصلاً چرا به اين حال افتادهاي؟ و چرا حال و روزت اينطور است؟ از کجا آمدهاي؟ مرد گفت: من دنبال جائى مىگردم که فقير نباشد. آن مرد به کفشدوز گفت: خوب، من فردا لباسهاى تميز و پاکيزه به تن تو مىکنم و سعى مىکنم مشکل تو را حل کنم. |
مرد پولدار کفشدوز را لباسهاى نو پوشاند و يک کيسه پول و اسب زيبائى با زين و يراق قشنگ به او داد. بعد به مرد کفشدوز گفت: تو فردا از بيرون وارد شهر مىشوى و من نيز در شهر جار مىزنم که پسر بردارم که بسيار ثروتمند است و از بازرگانان معروف هند است مىآيد. همه آنها به استقبال تو خواهند آمد و تو به محض وارد شدن، خودت را به پاى من بينداز و فغان و ناله سر بده و من مرتب از حال برادرم و وضعيت تو سؤال مىکنم و تو جواب بده، فردا صبح همه افرادى را که مرد بازرگان دعوت کرده بود به استقبال کفشدوز سابق رفتند و او نيز مطابق گفته بازرگان عمل کرد و او نيز مرتب از کيسهاش پول پخش مىکرد. مرد تاجر به او گفت: تا به خانه مىرسى يک سکه نگذار در کيسهات باشد، القصه، مرد کفشدوز که حال، احمد نام گرفته بود هر روز پيش يک تاجر مىرفت و مىگفت: کشتىهاى من در راه هستند. حالا به دوهزار تومان احتياج دارم. هر موقع کالاهاى من رسيد قرض تو را مىدهم و بدينترتيب از نفر بعدى و از بيشتر تجار شهر با اين وسيله پول قرض کرد. مرد کفشدوز نيز مرتباً ولخرجى و بذل و بخشش مىنمود. |
مدتى بعد که اين ماجرا به گوش پادشاه رسيد او هم يک شب تجار را دعوت کرد. به مرد بازرگان گفت: فردا پسر برادر خود را بياور. وقتى همه آمدند پادشاه از اوضاع و احوال او پرسيد. مرد هم شروع کرد به دروغ بافتن که من دهها کشتى پر از کالا دارم. چند کاروان شتر دارم. چقدر خدم و حشم و کنيز و غلام دارم. و... القصه، پادشاه بعد از شنيدن حرفهاى مرد رو به وزيرش کرد و گفت: اى وزير! اين مرد با اين همه ثروت چه هديهاى لايق اوست که به او بدهم؟ او که همه چيز دارد. وزير گفت: خوب است دخترت را به او بدهي. پادشاه گفت: براى اين کار مجلسى بهتر از حالا نيست، پادشاه رو به تجار کرد و گفت: من مىخواهم دخترم را به ملک احمد بدهم. مرد بازرگان ديد واقعاً کار دارد خراب مىشود ولى جرأت نکرد بگويد اين مرد پسر برادر من نيست. خلاصه دختر را به عقد او درآوردند. |
مدتى گذشت يک ماه و دو ماه و شش ماه ولى هيچ خبرى از کالاها و کشتىهاى او نشد. در اين وقت تعدادى از تجار به نزد ملکه رفتند و ماجرا را براى او تعريف کردند که از همه آنها پول قرض کرده و گفته است بهمحض اينکه کالاهاى من بيايد قرض شما را مىدهم ولى تا به حال هيچ خبرى نشده است. ما هم پولمان را مىخواهيم ولى جرأت نمىکنيم به او حرفى بزنيم. زيرا حالا ديگر داماد پادشاه شده است. ملکه گفت: من با دخترم حرف مىزنم تا او نيز با شوهرش صحبت کند و ته و توى قضيه را درآورد. مادر دختر نيز قضيه را با او در ميان گذاشت. دختر هم که شب شوهرش بازگشت گفت: پس آن وعدههاى تو چه شد؟ کالاها و مالالتجارهاى که آن همه از آن صحبت مىکردى بگو ببينم چه شده است؟ مرد به او گفت: آخر تو از يک کفشدوز چه انتظارى داري؟ دختر به او گفت: پس همه حرفهائى که مىزدى دروغ بود؟ خوب. حالا هم دير نشده است. من يک اسب به تو مىدهم تا از شهر بيرون بروي. |
چند روزى که گذشت اطرافيان دختر از او پرسيدند که ملک احمد کجا رفته است. دختر هم جواب داد که شوهرش رفته است به دنبال کشتىهاى کالا زيرا آنها را توقيف نمودهاند. پادشاه به دخترش گفت: چرا ما را خبر نکردي؟ دختر گفت: ملک احمد مىخواست خودش بهتنهائى اين کار را انجام دهد. از آن طرف بشنويد از ملک احمد. رفت رفت تا بعد از ۱۰ ـ ۱۲ روز آذوقهاش تمام شد. نزديک روستائى رسيد ديد پيرمردى در حال شخم زدن است. به پيرمرد گفت: پدر من گرسنه هستم. پيرمرد گفت: فعلاً من چيزى ندارم. صبر کن تا موقع شام تو را به خانه ببرم تا غذا بخوري. مرد گفت: من خيلى گرسنه هستم و تحمل ندارم. اين يک سکه طلا را بگير و از روستا برايم غذا بخر و بياور. |
من بهجاى تو شخم مىزنم تا تو برگردي. پيرمرد قبول کرد و به راه افتاد. مرد در حال شخم زدن بود که تيغه خيش به زنجيرى در زير خاک برخورد کرد و صدائى بلند شد. مرد زنجير را بر گردن گرفت. ديد زنجير به داخل سردابى رفت. او پائين رفت و ديد صندوقى روى تخت است. صندوق را باز کرد، ديد صندوقچه کوچکى داخل آن است. آن را باز کرد، ديد داخل آن انگشتر است. انگشتر را به انگشت خود کرد و تا دستش را به عقيق انگشتر زد ناگهان دو نره ديو جلوى او ظاهر شدند و گفتند: امر بفرما و بگو چکار برايت بکنيم؟ کجا را خراب کنيم؟ چه چيز برايت حاضر نمائيم؟ مرد کفشدوز گفت: صد خيمه زرنگار که در پيش هر کدام يک کنيز و يک غلام باشد. ناگهان پشت سر خود را نگاه کرد، ديد صد خيمه با نوکران آماده به خدمت در مقابل اوست. مرد کفشدوز گفت: پنجاه کشتى پر از مالالتجاره روى دريا مىخواهم. علاوه بر آن صد شتر نيز مىخواهم. در اين وقت پيرمرد آمد و مرد به او گفت: مزرعهات چقدر محصول دارد؟ پيرمرد گفت: پنجاه سکه طلا. مرد گفت: اين پانصد سکه طلا، مزرعه هم مال خودت. |
چون خيمه و خرگاه من مقدارى از آن را خراب کرده است مرا ديگر حلال کن مرد. مرد نيز او را دعا کرد. القصه، خيمه و خرگاه را جمع کردند و به راه افتادند. نامهاى نوشت و بهدست نوکرش داد و به او گفت يکراست به نزد زنم مىروى و به او مىگوئى که تمام مالالتجاره و اموال خود را پس گرفتهام. نوکر به راه افتاد تا خبر را برساند خبر که به پادشاه رسيد همه با تاجران به پيشواز او آمدند و قافلهاى با يکصد شتر و يکصد خيمه و نوکر آمدند و پادشاه گفت: کشتىهايت کجاست؟ گفت: در دريا هستند و دارند مىآيند. آنگاه جوان آن تاجرى را که خود را عموى او گفته بود پيش خواند و به او ۱۰ شتر و ۱۰ خيمه همراه با کنيز و نوکر داد. بعد گفت: فردا يک کشتى مالالتجاره از بين کشتىها انتخاب کن بهخاطر بزرگوارىاى که در حق من نمودي. بعد دوباره دست به انگشتر خود زد و ناگهان ديو حاضر شد. به ديو گفت: تو به خانه من در فلان شهر مىروى و زنم را در خواب طورى مىآورى که بيدار نشود. ديو در يک چشم برهم زدن زن او را آورد بهطورى که هنوز بيدار نشده بود. به کنيزها دستور داد که او را به حمام ببرند و لباس زيبا به تن او بکنند. بعد مرد به او گفت: اى زن! اگر از دهانت درآيد که من شوهرت هستم و پادشاه بفهمد واى به حالت من ديگر داماد پادشاه هستم و نامم ملک احمد است. تو هم اينجا بنشين و راحت باش و زندگى بکن والسلام. |
- مرد کفشدوز |
- قصههاى مردم خوزستان، ص ۱۷ |
- گردآورى: پرويز طلائيانپور |
- راوى: عيسى قنواتى، ۸۰ ساله، هنديجان |
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردمشناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست