بیا ساقی آن بادهی چون گلاب |
|
بر افشان به من تا درآیم ز خواب |
گلابی که آب جگرها به دوست |
|
دوای همه درد سرها به دوست |
رقیب مناخیز و در پیش کن |
|
تو شو نیز و اندیشهی خویش کن |
ز تشویق خاطر جدا کن مرا |
|
به اندیشهی خود رها کن مرا |
ندارم سر گفتگوی کسی |
|
مرا گفتگو هست با خود بسی |
گرآید خریداری از دوردست |
|
که با کان گوهر شود هم نشست |
تماشای گنج نظامی کند |
|
به بزم سخن شادکامی کند |
بگو خواجهی خانه در خانه نیست |
|
وگر هست محتاج بیگانه نیست |
خطا گفتم ای پی خجسته رقیب |
|
که شد دشمنی با غریبان غریب |
در ما به روی کسی در مبند |
|
که در بستن در بود ناپسند |
چو ما را سخن نام دریا نهاد |
|
در ما چو دریا بباید گشاد |
در خانه بگشای و آبی بزن |
|
چو مه خیمهای در خرابی بزن |
رها کن که آیند جویندگان |
|
ببینند در شاه گویندگان |
که فردا چو رخ در نقاب آورم |
|
ز گیله به گیلان شتاب آورم |
بسا کس که آید خریدار من |
|
نیابد رهی سوی دیدار من |
مگر نقشی از کلک صورتگری |
|
نگارنده بینند بر دفتری |
سخن بین کزو دور چون ماندهام |
|
کجا بودم ادهم کجا راندهام |
گزارندهی گنج آراسته |
|
جواهر چنین داد از آن خواسته |
که چون وارث ملک افراسیاب |
|
سر از چین برآورد چون آفتاب |
خبر یافت کامد بدان مرز و بوم |
|
دمنده چنان اژدهائی ز روم |
همان نامهی شاه بر خوانده بود |
|
در آن کار حیران فرو مانده بود |
به اندیشهی پاک و رای درست |
|
سررشتهی کار خود باز جست |
نخستین چنان دید رایش صواب |
|
که میثاق شه را نویسد جواب |
بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز |
|
نویسندهی چینی آرد فراز |
جوابی نویسد سزاوار شاه |
|
سخن را در او پایه دارد نگاه |
ز ناف قلم دست چابک دبیر |
|
پراکند مشک سیه بر حریر |
سخنهای پروردهی دلفریب |
|
که در مغز مردم نماید شکیب |
خطابی که امیدواری دهد |
|
عتابی که بر صلح یاری دهد |
فسونی که بندد ره جنگ را |
|
فریبی که نرمی دهد سنگ را |
زبان بندهائی چو پیکان تیز |
|
دری در تواضع دری در ستیز |
طراز سر نامه بود از نخست |
|
به نامی کزو نامها شد درست |
خداوند بی یار و یار همه |
|
به خود زنده و زندهدار همه |
جهان آفرین ایزد کارساز |
|
توانا کن ناتوانا نواز |
علم برکش روشنان سپهر |
|
قلم در کش دیو تاریک چهر |
روش بخش پرگار جنبش پذیر |
|
سکونت ده نقطهی جای گیر |
پدید آور هر چه آمد پدید |
|
رسانندهی هر چه خواهد رسید |
ز گویا و خاموش و هشیار و مست |
|
کسی بر اسرار او نیست دست |
به جز بندگی ناید از هیچکس |
|
خداوندی مطلق اوراست بس |
بس از آفرین جهان آفرین |
|
کزو شد پدید آسمان و زمین |
سخن رانده در پوزش شهریار |
|
که باد آفرین بر تو از کردگار |
ز هر شاه کامد جهانرا پدید |
|
بدست تو داد آفرینش کلید |
ز دریا به دریا تو گردی نشست |
|
بر ایران و توران تو را بود دست |
ز پرگار مغرب چو پرداختی |
|
علم بر خط مشرق انداختی |
گرفتی جهان جمله بالا و زیر |
|
هنوزت نشد دل ز پیگار سیر |
عنان بازکش کاژدها بر رهست |
|
فسانه دراز است و شب کوتهست |
سکندر توئی شاه ایران و روم |
|
منم کار فرمای این مرز و بوم |
تو را هست چون من بسی سفته گوش |
|
یکی دیگرم من به تندی مکوش |
من و تو ز خاکیم و خاک از زمی |
|
همان به که خاکی بود آدمی |
همه سروری تا به خاکست و بس |
|
کسی نیست در خاک بهتر ز کس |
چو قطره به دریا درانداختند |
|
دگر قطره زو باز نشناختند |
حضور تو در صوب این سنگلاخ |
|
دیار مرا نعمتی شد فراخ |
بهر نعمتی مرد ایزد شناس |
|
فزونتر کند نزد ایزد سپاس |
چو ایزد به من نعمتی بر فزود |
|
سپاس ایزدم چون نباید نمود |
کنم تا زیم شکر ایزد بسیچ |
|
کزین به ندارد خردمند هیچ |
شنیدم ز چندین خداوند راز |
|
که هر جا که آری تو لشگر فراز |
فرستی تنی چند از اهل روم |
|
به بازارگانی بدان مرز و بوم |
بدان تا خرند آنچه یابند خورد |
|
طعامی که پیش آید از گرم و سرد |
بسوزند و ریزند یکسر به چاه |
|
ندارند تعظیم نعمت نگاه |
ذخیره چو زان شهر گردد تهی |
|
تو چون اژدها سر بدانجا نهی |
ستانی ز بی برگی آن بوم را |
|
چو آتش که عاجز کند موم را |
من از بهر آن آمدم پیشباز |
|
که گردانم از شهر خود این نیاز |
اگر چه به زرق و فسون ساختن |
|
نشاید ز چین توشه پرداختن |
ولیک آشتی ز پرخاش و جنگ |
|
که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ |
مکن کشتهی چینیان را خراب |
|
که افتد تو را نیز کشتی در آب |
قوی دل مشو گرچه دستت قویست |
|
که حکم خدا برتر از خسرویست |
خردمند را نیست کز راه تیز |
|
کند با خداوند قوت ستیز |
به کار آمده عالمی چون خرد |
|
به حکم تو هر کاری از نیک و بد |
کسی کو کسی را نیاید به کار |
|
شمارنده زو برنگیرد شمار |
به اصل از جهان پادشاهی تراست |
|
که فرمان و فر الهی تراست |
همه چیز را اصل باید نخست |
|
که باشد خلل در بناهای سست |
زر از نقره کردن عقیق از بلور |
|
رسانیدن میوه باشد به زور |
کند هر کسی سیب را خانه رس |
|
ولی خوش نباشد به دندان کس |
تو را ایزد از بهر عدل آفرید |
|
ستم ناید از شاه عادل پدید |
ستمکارگان را مکن یاوری |
|
که پرسند روزیت ازین داوری |
نکو رای چون رای را بد کند |
|
خرابی در آبادی خود کند |
چو گردد جهان گاه گاه از نورد |
|
به گرمای گرم و به سرمای سرد |
در آن گرم و سردی سلامت مجوی |
|
که گرداند از عادت خویش روی |
چنان به که هر فصلی از فصل سال |
|
به خاصیت خود نماید خصال |
ربیع از ربیعی نماید سرشت |
|
تموز از تموز آورد سرنبشت |
هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار |
|
بگردد بر او گردش روز گار |
سکندر به انصاف نام آورست |
|
وگرنی ز ما هر یک اسکندرست |
مپندار کز من نیاید نبرد |
|
برارم به یک جنبش از کوه گرد |
چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج |
|
ز هندوستان آورندم خراج |
هژبر ژیان را درآرم به زیر |
|
زنم طاق خر پشته بر پشت شیر |
ولیکن به شاهی و نام آوری |
|
نیم با تو در جستن داوری |
گر از بهر آن کردی این ترکتاز |
|
که چون بندگان پیشت آرم نماز |
به درگاه تو سر نهم بر زمین |
|
نه من جملهی کشور خدایان چین |
بهر آرزو کاوری در قیاس |
|
به فرمان پذیری پذیرم سپاس |
در این داوری هیچ بیغاره نیست |
|
ز مهمان پرستی مرا چاره نیست |
جوابی چنین خوب و خاطر نواز |
|
به قاصد سپردند تا برد باز |
چو بر خواند پاسخ شه شیر زور |
|
شکیبندهتر شد به نخجیر گور |
سپهدار چین از شبیخون شاه |
|
نبود ایمن از شام تا صبحگاه |
به روزی که از روزها آفتاب |
|
بهی جلوهتر بود بر خاک و آب |
سپهدار چین از سر هوش و رای |
|
سگالشگری کرد با رهنمای |
جهاندیدهای بود دستور او |
|
جهان روشن از رای پر نور او |
حسابی که خاقان برانداختی |
|
به فرمان او کار او ساختی |
دران کار از آن کاردان رای جست |
|
که درکارها داشت رای درست |
که چون دارم این داوری را بسیچ |
|
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ |
چو مهره برآمایم از مهر و کین |
|
بدین چین که آمد به ابروی چین |
اگر حرب سازم مخالف قویست |
|
به تارک برش تاج کیخسرویست |
وگر در ستیزش مدارا کنم |
|
زبونی به خلق آشکارا کنم |
ندانم که مقصود این شهریار |
|
چه بود از گذر کردن این دیار |
به خاقان چین گفت فرخ وزیر |
|
که هست از نصیحت تو را ناگزیر |
براندیشم از تندی رای تو |
|
که تندی شود کارفرمای تو |
به گنج و به لشگر غرور آیدت |
|
زبون گشتن از کار دور آیدت |
جهانداری آمد چنین زورمند |
|
در دوستی را بر او در مبند |
به هر جا که آمد ولایت گرفت |
|
نشاید در این کار ماندن شگفت |
چه پنداشتی کار بازیست این |
|
همه نکته کار سازیست این |
بدینگونه کاری خدائی بود |
|
خصومت خدای آزمائی بود |
نشاید زدن تیغ با آفتاب |
|
نه البرز را کرد شاید خراب |
پذیره شو ارنی سپهر بلند |
|
به دولت گزایان درآرد گزند |
نه اقبال را شاید انداختن |
|
نه با مقبلان دشمنی ساختن |
میاویز در مقبل نیکبخت |
|
که افکندن مقبلانست سخت |
چو مقبل کمر بست پیش آر کفش |
|
طپانچه نشاید زدن با درفش |
به یک ماه کم و بیش با او بساز |
|
که بیگانه اینجا نماند دراز |
مزن سنگ بر آبگینه نخست |
|
که چون بشکند دیر گردد درست |
درستی بود زخمها را ز خون |
|
ولی زخمگه موی نارد برون |
در آن کوش کین اژدهای سیاه |
|
به آزرم یابد درین بوم راه |
به چینی بر آن روز نفرین رسید |
|
که این اژدها بر در چین رسید |
مپندار کز گنبد لاجورد |
|
رسد جامهای بی کبودی به مرد |
نوای جهان خارج آهنگیست |
|
خلل در بریشم نه در چنگیست |
درین پرده گر سازگاری کنی |
|
هماهنگ را به که یاری کنی |
طرفدار چین چون در آن داوری |
|
به کوشش ندید از فلک یاوری |
از آن کارها کاختیار آمدش |
|
پرستشگری در شمار آمدش |
بر آن عزم شد کاورد سر به راه |
|
به رسم رسولان شود نزد شاه |
ببیند جهانداری شاه را |
|
همان سرفرازان درگاه را |
سحرگه که زورق کش آفتاب |
|
ز ساحل برافکند زورق بر آب |
سپهدار چین شهریار ختن |
|
رسولی براراست از خویشتن |
به لشگرگه شاه عالم شتافت |
|
بدانگونه کان راز کس درنیافت |
چو آمد به درگاه شاهنشهی |
|
از آن آمدن یافت شاه آگهی |
که خاقان رسولی فرستاده چست |
|
به دیدن مبارک به گفتن درست |
بفرمود خسرو که بارش دهند |
|
به جای رسولان قرارش دهند |
درآمد پیام آور سرفراز |
|
پرستش کنان برد شه را نماز |
بفرمود شه تا نشیند ز پای |
|
سخنهای فرموده آرد بجای |
به فرمان شاه آن سخنگوی مرد |
|
نشست و نشاننده را سجده کرد |
زمانی شد و دیده برهم نزد |
|
به نیک و بد خویشتن دم نزد |
ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند |
|
در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند |
اشارت چنان آمد از شهریار |
|
که پیغامی ار نیک داری بیار |
مه روی پوشیده در زیر میغ |
|
به گوهر زبانی در آمد چو تیغ |
کز آمد شد شاه ایران و روم |
|
برومند بادا همه مرز و بوم |
ز چین تا دگر باره اقصای چین |
|
به فرمان او باد یکسر زمین |
جهان بی دربارگاهش مباد |
|
سریر جهان بی پناهش مباد |
نهفته سخنهاست دربار من |
|
کز آن در هراسست گفتار من |
فرستندهی من چنان دید رای |
|
که خالی کند شه ز بیگانه جای |
نباشد کس از خاصگان پیش او |
|
جز او کافرین باد بر کیش او |
اگر یک تن آنجا بود در نهفت |
|
نباید تو را راز پوشیده گفت |
شه از خلوتی آنچنان خواستن |
|
شکوهید در خلوت آراستن |
بفرمود کز زر یکی پای بند |
|
نهادند بر پای سرو بلند |
همان ساعدش را به زرین کمر |
|
کشیدند در زیر نخجیر زر |
سرای آنگه از خلق پرداختند |
|
همان خاصگان سوی در تاختند |
ملک ماند خالی در آن جای خویش |
|
نهاده یکی تیغ الماس پیش |
فرستاده را گفت خالیست جای |
|
نهفته سخن را گره بر گشای |
به فرمان شه مرد پوشیده راز |
|
ز راز نهفته گره کرد باز |
چو برقع ز روی سخن برفکند |
|
سرآغاز آن از دعا درفکند |
که تا سبزه روینده باشد به باغ |
|
گل سرخ تابد چو روشن چراغ |
رخت باد چون گل برافروخته |
|
جهان از تو سرسبزی آموخته |
نگین فلک زیر نام تو باد |
|
همه کار دولت به کام تو باد |
برآنم که گربنده را شهریار |
|
شناسد نیایش نباید به کار |
گر از راز پوشیده آگاه نیست |
|
به از راستی پیش او راه نیست |
من آن قاصد خود فرستادهام |
|
کزان پیش کافکندی افتادهام |
منم شاه خاقان سپهدار چین |
|
که در خدمت شاه بوسم زمین |
سکندر ز گستاخی کار او |
|
پسندیده نشمرد بازار او |
به تندی بر او بانگ برزد درشت |
|
که پیدا بود روی دیبا ز پشت |
شناسم من از باز گنجشک را |
|
همان از جگر نافهی مشک را |
ولیکن نگهدارم آزرم و آب |
|
ز پوشیدگان برندارم نقاب |
چه گستاخ روئی بر آن داشتت |
|
که در پرده پوشیده نگذاشتت |
چه بی هیبتی دیدی از شاه روم |
|
که پولاد را نرم دانی چو موم |
نترسیدی از زور بازوی من |
|
که خاک افکنی در ترازوی من |
گوزن جوان گر چه باشد دلیر |
|
عنان به که برتابد از راه شیر |
جوابش چنین داد خاقان چین |
|
کهای درخور صد هزار آفرین |
بدین بارگه زان گرفتم پناه |
|
که بی زینهاری ندیدم ز شاه |
چو من ناگرفته درآیم ز در |
|
نبرد مرا هیچ بدخواه سر |
سیه شیر چندان بود کینه ساز |
|
که از دور دندان نماید گراز |
چو دندان کنان گردن آرد به زیر |
|
ز گردن کند خون او تند شیر |
ز من چو دل شاه رنجور نیست |
|
جوانمردی شیر ازو دور نیست |
مرا بیم شمشیر چندان بود |
|
که شمشیر من تیز دندان بود |
چو من با سکندر ندارم ستیز |
|
کجا دارم اندیشهی تیغ تیز |
دگر کان خیانت نکردم نخست |
|
که بر من گرفتاری آید درست |
تو آوردهای سوی من تاختن |
|
مرا با تو کفرست کین ساختن |
خصومتگری برگرفتم ز راه |
|
بدین اعتماد آمدم نزد شاه |
چو من مهربانی نمایم بسی |
|
نبرد سر مهربانان کسی |
وگر نیز کردم گناهی بزرگ |
|
غریبی بود عذرخواهی بزرگ |
نوازندهتر زان شد انصاف شاه |
|
که رحمت کند خاصه بر بی گناه |
پناهنده را سر نیارد به بند |
|
ز زنهاریان دور دارد گزند |
اگر من بدین بارگاه آمدم |
|
به دستوری عدل شاه آمدم |
که شاه جهان دادگر داورست |
|
خدایش بهر کار از آن یاورست |
از آن چرب گفتار شیرین زبان |
|
گره بر گشاد از دل مرزبان |
بدو گفت نیک آمدی شاد باش |
|
چو بخت از گرفتاری آزاد باش |
حساب تو زین آمدن بر چه بود |
|
چو گستاخی آمد بباید نمود |
پناهنده گفت ای پناه جهان |
|
ندارم ز تو حاجت خود نهان |
بدان آمدم سوی درگاه تو |
|
که بینم رضای تو و راه تو |
کزین آمدن شاه را کام چیست |
|
در این جنبش آغاز و انجام چیست |
گرم دسترس باشد از روزگار |
|
کنم بر غرض شاه را کامگار |
گر آن کام نگشاید از دست من |
|
همان تیر دور افتد از شست من |
زمین را ببوسم به خواهشگری |
|
مگر دور گردد شه از داروی |
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ |
|
چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ |
گهر چون به آسانی آید به چنگ |
|
به سختی چه باید تراشید سنگ |
مرادی که در صلح گردد تمام |
|
چه باید سوی جنگ دادن لگام |
اگر تخت چین خواهی و تاج تور |
|
ز فرمانبری نیست این بنده دور |
وگر بگذری از محابای من |
|
نبخشی به من جای آبای من |
پذیرندهی مهر نامت شوم |
|
درم ناخریده غلامت شوم |
زیانی ندارد که در ملک شاه |
|
زیاده شود بندهی نیکخواه |
به چین در قبا بستهی کین مباش |
|
قبای تو را گو یکی چین مباش |
ز جعد غلامان کشور بها |
|
بهل بر چو من بندهی چینی رها |
گرفتار چین کی بود روی ماه |
|
ز چین دور به طاق ابروی شاه |
شهنشاه گفت ای پسندیده رای |
|
سخنها که پرسیدی آرم به جای |
سپه زان کشیدم به اقصای چین |
|
که آرم به کف ملک توران زمین |
بداندیش را سر درآرم به خاک |
|
کنم گیتی از کیش بیگانه پاک |
به فرمان پذیری به هر کشوری |
|
نشانم جداگانه فرمانبری |
چو تو بی شبیخون شمشیر من |
|
نهادی به تسلیم سر زیر من |
سرت را سریر بلندی دهم |
|
ز تاج خودت بهرهمند دهم |
نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت |
|
نگیرم در این کارها بر تو سخت |
ولیکن به شرطی که از ملک خویش |
|
کشی هفت ساله مرا دخل بیش |
چو آری به من عبرهی هفت سال |
|
دگر عبرهها بر تو باشد حلال |
نیوشنده فرهنگ را ساز داد |
|
جوابی پسندیدهتر باز داد |
که چون خواهد از من خداوند تاج |
|
به عمری چنین هفت ساله خراج |
چنان به که پاداش مالم دهد |
|
خط عمر تا هفت سالم دهد |
جهانجوی را پاسخ نغز او |
|
پسند آمد و گرم شد مغز او |
بدو گفت شش ساله دخل دیار |
|
به پامزد تو دادم ای هوشیار |
چو دیدم تو را زیرک و هوشمند |
|
به یکساله دخل از تو کردم پسند |
چو سالار ترکان ز سالار دهر |
|
بدان خرمی گشت پیروز بهر |
به نوک مژه خاک درگاه رفت |
|
پس از رفتن خاک با شاه گفت |
که شه گر چه گفتار خود را بجای |
|
بیارد که نیروش باد از خدای |
مرا با چنین زینهاری نخست |
|
خطی باید از دست خسرو درست |
که چون من کشم دخل یکساله پیش |
|
شهم برنینگیزد از جای خویش |
به تعویذ بازو کنم خط شاه |
|
ز بهر سر خویش دارم نگاه |
دهم خط به خون نیز من شاه را |
|
که جز بر وفا نسپرم راه را |
برین عهدشان رفت پیمان بسی |
|
که در بیوفائی نکوشد کسی |
نجویند کین تازه دارند مهر |
|
مگر کز روش بازماند سپهر |
بفرمود شه تا رقیبان بار |
|
کنند آن فرو بسته را رستگار |
ز بند زرش پایهی برتر نهند |
|
به تارک برش تاج گوهر نهند |
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز |
|
به لشگرگه خویش برگشت باز |
چو سلطان شب چتر بر سر گرفت |
|
سواد جهان رنگ عنبر گرفت |
ستاره چنان گنجی از زر فشاند |
|
که مهد زمین گاو بر گنج راند |
سکندر منش کرد بر باده تیز |
|
ز میکرد یاقوت را جرعه ریز |
نشست از گه شام تا صبحدم |
|
روان کرد بر یاد جم جام جم |
خسک ریخته بر گذر خواب را |
|
فراموش کرده تک و تاب را |
دل از کار دشمن شده بیهراس |
|
نه بازار لشگر نه آوای پاس |
صبوحی ملوکانه تا صبح راند |
|
همی داشت شب زنده تا شب نماند |
چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت |
|
جهان گشت با تاج یاقوت جفت |
درآمد ز در دیدبانی پگاه |
|
که غافل چرا گشت یکباره شاه |
رسید اینک از دور خاقان چین |
|
بدانسان که لرزد به زیرش زمین |
جهان در جهان لشگر آراسته |
|
ز بوق و دهل بانگ برخاسته |
ز بس پای پیلان که آزرده راه |
|
شده گرد بر روی خورشید و ماه |
سپاهی که گر باز جوید بسی |
|
نبیند به یکجای چندان کسی |
همه آلت جنگ برداشته |
|
چو دریائی از آهن انباشته |
نشسته ملک بر یکی زنده پیل |
|
ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل |
چو زین شعبده یافت شاه آگهی |
|
فرود آمد از تخت شاهنشهی |
نشست از بر بارهی ره نورد |
|
برآراست لشگر به رسم نبرد |
به پرخاش خاقان کمر بست چست |
|
که نشمرد پیمان او را درست |
بفرمود تا کوس روئین زدند |
|
به ابرو دراز چینیان چین زنند |
برآراست لشگر چو کوه بلند |
|
به شمشیر و گرز و کمان و کمند |
سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ |
|
برآورد کوهی ز دریا به میغ |
چو خاقان خبر یافت از کار او |
|
که آمد سکندر به پیکار او |
برون آمد از موکب قلبگاه |
|
به آواز گفتا کدامست شاه |
بگوئید کارد عنان سوی من |
|
ندارد نهان روی از روی من |
سکندر چو آواز چینی شنید |
|
قبای کژآگن به چین درکشید |
برون راند پیل افکن خویش را |
|
رخ افکند پیل بداندیش را |
به نفرین ترکان زبان برگشاد |
|
که بی فتنه ترکی ز مادر نزاد |
ز چینی بجز چین ابرو مخواه |
|
ندارند پیمان مردم نگاه |
سخن راست گفتند پیشینیان |
|
که عهد و وفا نیست در چینیان |
همه تنگ چشمی پسندیدهاند |
|
فراخی به چشم کسان دیدهاند |
وگر نه پس از آنچنان آشتی |
|
ره خشمناکی چه برداشتی |
در آن دوستی جستن اول چه بود |
|
وزین دشمنی کردن آخر چه سود |
مرا دل یکی بود و پیمان یکی |
|
درستی فراوان و قول اندکی |
خبر نی که مهر شما کین بود |
|
دل ترک چین پر خم و چین بود |
اگر ترک چینی وفا داشتی |
|
جهان زیر چین قبا داشتی |
مرا بسته عهد کردی چو دیو |
|
به بدعهدی اکنون برآری غریو |
اگر کوه پولاد شد پیکرت |
|
وگر خیل یاجوج شد لشگرت |
نجنبد ز یاجوج پولاد خای |
|
سکندر چو سد سکندر ز جای |
تذروی که بر وی سرآید زمان |
|
به نخجیر شاهینش آید گمان |
ملخ چون پرسرخ را ساز داد |
|
به گنجشک خطی به خون باز داد |
اگر سر گرائی ربایم کلاه |
|
وگر پوزش آری پذیرم گناه |
مرا زیت و زنبوره در کیش هست |
|
چو زنبور هم نوش و هم نیش هست |
سپهدار چین گفت کای شهریار |
|
نپیچیدهام گردن از زینهار |
همان نیکخواهم که بودم نخست |
|
به سوگند محکم به پیمان درست |
چو گشتم پذیرای فرمان تو |
|
نبندم کمر جز به پیمان تو |
از این جنبش آن بود مقصود من |
|
که خوشبو کنی مجمر از عود من |
بدانی که من با چنین دستگاه |
|
که بر چرخ انجم کشیدم سپاه |
نباشم چنین عاجز و روز کور |
|
که برگردم از جنگ بی دست زور |
بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه |
|
ز جوشنده دریا نیایم ستوه |
ولیکن تو را بخت یاریگرست |
|
زمینت رهی آسمان چاکرست |
ستیزندگی با خداوند بخت |
|
ستیزنده را سر برد بر درخت |
تو را آسمان میکند یاوری |
|
مرا نیست با آسمان داوری |
چو گفت این فرود آمد از پشت پیل |
|
سوی مصر شه رفت چون رود نیل |
چو شد دید کان خسرو عذر ساز |
|
پیاده به نزدیک او شد فراز |
به هرا یکی مرکبش درکشید |
|
ز سر تا کفل زیر زر ناپدید |
چو بر بارگی کامرانیش داد |
|
به هم پهلوی پهلوانیش داد |
جز آتش دگر داد بسیار چیز |
|
رها کرد آن دخل یکساله نیز |
چو شد شاه را خان خانان رهی |
|
خصومت شد از خاندانها تهی |
دو لشگر یکی شد در آن پهن جای |
|
دو لشگر شکن را یکی گشت رای |
سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند |
|
به داد و ستد درهم آمیختند |
سپهدار چین هر دم از چین دیار |
|
فرستاد نزلی بر شهریار |
که درگه نشینان شه را تمام |
|
کفایت شد آن نزل در صبح و شام |
به هم بود رود و می و جامشان |
|
همان نزد یکدیگر آرامشان |
چو از میبه نخچیر پرداختند |
|
به یک جای نحچیر میساختند |
نخوردند بی یکدگر بادهای |
|
به آزادی از خود هر آزادهای |
|