دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مهاجرت
مالدارى زنش پسر نمىآورد، پس نذر کرد که اگر داراى فرزند پسر شد هر سال گوسپندى را سر ببُرد، و گوشت آن را ميان تنگدستان بخش کند. |
گذشت و زن مالدار آبستن شد و سر نه ماه و نه روز پسرى زائيد که نامش را 'عبدالله' گذاشتند، اما مالدار همين که به سر گله خود رفت، تا گوسپند پروارى را برگزيند و آن را قربانى کند، دلش نيامد و گفت به سال ديگر اين کار را خواهم کرد. |
سال که گذشت و زاد روز عبدالله فرارسيد، باز مالدار دلش نيامد گوسپندى پروار از ميان گوسپندهايش بگيرد و قربانى کند، و سال سوم هم که فرا آمد مالدار نذرش را ادا نکرد و زمانى بيش نگذشت که بر بسترى بيمارى درافتاد و مُرد! |
مالدار را برداشتند و شُستند و کفن کردند و در گورستان به خاک دادند، و عبدالله که سه سال بود، بزرگ شد و بزرگ شد تا به سن بلوغ رسيد، و برخلاف پدرش دست دهنده داشت. تا آنجا که چهل گرسنهٔ بىچيز به زندگى او پناه آوردند و عبدالله هر چه از مال پدر به ارث رسيده بود، در راه آنان صرف کرد. |
عبدالله که درمانده و دُچار غم گرديده بود، روزى رو به مادرش کرد و پرسيد: 'اى مادر، از ارث ديگر پدر چيزى ديگرى هست که کمکى به من باشد؟!' مادر گفت: 'چنگکى کهنه، که پيش از دولتمندى با آن ماهى مىگرفت، و از راه آن مال و منالى به هم زد!' گفت: 'آن را بياور!' گفت: 'اول شکمت را سير کن، پس به ماهيگيرى برو!' گفت: 'چه داريم؟' گفت: 'تافتونى از جو!' گفت: 'بياور!' عبدالله تکهاى از نان جوين را در کيسهٔ خود کرد و چنگک را برداشت و بر سر آب رفت. |
عبدالله تا سى روز هر روز بر لب آب مىرفت و ماهى مىگرفت و با فروش آن، نان بخور و نميرى را به خانه مىبرد. روز سىويکم، عبدالله با دلى غمگين به لب آب رفت و چنگک به آب انداخت، و منتظر شد تا ماهىاى در پى طعمه نصيبش شود، و لحظهاى بيش نگذشت که حس کرد چنگک تکان خورد و ماهىاى در دام افتاد. عبدالله ماهى خوشخط و خالى را صيد کرده بود که تا به آن روز به قشنگى آن نديده بود! گفت: 'اين ماهى را به بازار نمىبرم و نمىفروشم، بلکه براى شاه مىبرم تا بهاى خوبى از او دريافت کنم!' |
عبدالله راه افتاد و آمد و به نزديک قصر شاه که رسيد، وزير از پنجره اتاقش به بيرون نگاه مىکرد، و چون او را ديد پرسيد: 'اى جوان، آن ماهى کمياب را که در دست داري، از کجاست؟' گفت: 'صيد کردهام!' گفت: 'به من بفروش' . گفت: 'براى شاه مىبرم' . گفت: 'بهاى بيشترى به تو خواهم داد!' گفت: 'به تو نمىفروشم' . و از زير پنجره به دور شد! |
عبدالله به قصر رفت و ماهى را به شاه نشان داد و گفت: 'تا به اکنون ماهىاى به اين زيبائى صيد نکردهام، و نديدهام!' شاه خوشحال شد و ماهى را از او گرفت و دستور داد پاداش خوبى به عبدالله بدهند! |
عبدالله که به خانه رفت به مادرش گفت: 'اى مادر، ببين بالأخره من هم به مال رسيدم!' و آنچه شده بود به او بازگفت. |
هفتهاى گذشت و شاه که گفته بود ماهى را در آب استخر رها کنند، به ديدن آن مىرفت و ساعتها به تماشايش مىشد، تا آنکه در روز نهم وزير که از پيش کينهٔ عبدالله را به دل گرفته بود، به شاه گفت: 'شير شيري، در مَشک پوست شيري، و آوردندهاش هم شيري، به کنار اين استخر تو را شايسته است!' شاه گفت: 'اين کارى است که انجام آن ممکن نيست!' وزير گفت: 'آنکه ماهى خوشخط و خال را آورده است، بىگمان از پس اين مهم هم برخواهد آمد!' |
به دنبال عبدالله فرستادند، و شاه از او خواست برود و آنچه وزير گفته بود بياورد. عبدالله که در برابر امر شاه قرار گرفته بود، چارهاى نديد به جز اينکه در پى خواستهٔ شاه برود، هر چند که انجامش ممکن نمىنمود! |
عبدالله به خانه رفت، و به مادرش گفت که شاه چه گفته است و فرداى روز هم به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به چشمهاى رسيد که در پاى آن درخت بيد بزرگى ديده مىشد. عبدالله آب از چشمه نوشيد و در سايهٔ درخت بر زمين نشست تا کمى خستگى از تن به در کند. در عالم خواب و بيدار بود که حس کرد سه کبوتر بر درخت نشستند و از آن ميان يکى گفت: 'اى کاش اين جوان بيدار باشد تا حرفهاى ما را بشنود!' دومى گفت: 'او از پى خواستهٔ سلطان پذيرفته که سر بر بيابان بگذارد!' سومى گفت: 'اما اين جوان بيچاره نيست، و اگر از همين درخت بيد شاخهاى بُبُرد و هفت قدم دورتر از درخت، شاخه را بر زمين بيندازد، جائى ديده مىشود که بايد به درون آن برود، و از آنجا بقيهٔ کارها به مراد پيش خواهد رفت!' |
کبوتران که از گفتن بازماندند پر گرفتند و رفتند و عبدالله که حرفهايشان را شنيده بود، از جاى بلند شد و شاخهاى را از درخت جدا ساخت و آن را در هفت قدمى بر زمين گذاشت، و سنگ سپيدى پيدا شد و عبدالله به درون چاهى که کبوتران گفته بود رفت. آواى خوش در روشنائى خيرهکنندهٔ چاه شنيد مىشد، و همين که عبدالله به ته چاه رسيد صداى دلنشينى گفت: 'اى جوان خوش به حالت که بىراه نرفتي!' عبدالله پرى دخترى را ديد که از زيبائىاش ظلمات چاه روشن شده بود و تا به او رسيد، دختر دوباره گفت: 'قدمت به روى چشم، خوش آمدي!' عبدالله گفت پادشاه چنين و چنان خواسته و حال به راهنمائى کبوترى سر از اين چاه درآوردم. پرى گفت: 'بيا کنارم بنشين!' عبدالله کنار پرى نشست. پرى گفت: 'سى و نه روز مهمان من باش، سر چهل روز شير دوشيدهٔ شير را به تو خواهم داد، و هم مشکى که از پوست شير است، و هم شير غرانى که تو را به همراه مشک به نزد پادشاه ببرد!' |
سى و نه روز عبدالله با پرى در چاه زندگى کرد، و در روز چهلم پرى گفت: 'بيا و اين لاخ موى مرا بگير، و بر بالاى چاه برو، و آن را آتش بزن! سپس به تو خواهم گفت چه بايد کرد!' |
عبدالله لاخ موئى از گيسوان پرى را گرفت و به بالاى چاه آمد، و آن را آتش زد. چندى نگذشت که گلهاى شير پيدا شد و به دور چاه حلقه زد و پرى از درون چاه گفت: 'پيرترين شير را صدا بزن!' عبدالله پيرترين شير را صدا زد. شير به نزديک او آمد، دختر گفت: 'سرش را ببُر!' عبدالله سر شير را بُريد. دختر گفت: 'هر چه در درون پوست شير است به درآور، و بعد هر چه شير ماده است به نزد خود فرا بخوان و پستانهايشان را بدوش و در پوست شير کن!' عبدالله چنين کرد. مشک که پر از شير شد، پرى گفت: 'حال سرحالترين شير را بگو تا به نزدت بيايد!' عبدالله شير مورد نظر را فراخواند و دختر گفت: 'بر آن سوار بشو و به نزد پادشاه بشتاب!' و افزود: 'چون به شاه رسيدي، شير را رها کن تا به سر چاه بازگردد!' |
عبدالله مشک شير را برداشت و بر شير سوار شد و راهى قصر گرديد. به قصر که نزديک شد، خبر به شاه بردند. ماهيگير سوار بر شير آمده است. شاه از تخت خود به زير آمد و به پيشواز عبدالله رفت. عبدالله مشک شير را به پادشاه داد، و شير را گفت که به دنبال کار خود برود. شاه گفت: زرِ بسيار به عبدالله بدهند و عبدالله از آنجا که دلش براى مادرش تنگ شده بود، در قصر نماند و راهى خانهٔ خود شد. مادر و فرزند که با هم روبهرو شدند، عبدالله گفت: 'اى مادر، هر چه از سفرم بگويم کم گفتهام، و حال تماشا کن آنچه را که شاده داده است!' و زرِ ناب به مادرش داد. |
چندى سپرى شد و پادشاه از همه جا بىخبر، با وزير خلوت کرده بود، و هر دو از آنچه هست، و از آنچه نيست با هم صحبت مىداشتند، که وزير گفت: 'اى پادشاه، آنچه در دربار تو کم است، وجود قاليچهٔ پر از نقش است!' شاه گفت: 'قاليچهٔ هزار نقش در کجاست؟' گفت: 'بايد جوان ماهيگير را بفرستي، تا آن را بهدست آورد و براى تو بياورد!' و افزود: 'بر اين قاليچه نقش هزار گل و بلبل آمده، که با هم در حال گفتوگو و معاشقهاند!' |
پادشاه در پى عبدالله فرستاد و از ميلِ خود با او به گفتوگو نشست و عبدالله که در خواستهٔ شاه ترديد پيدا نديد گفت: 'باشد!' |
فرداى آن روز ماهيگير راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به جائى رسيد که کبوتران نشان داده بودند. عبدالله به چاه پرى که رفت، از پرى شنيد چشم در راه آمدنش بوده است. اينبار هم پرى به عبدالله گفت که بايد سى و نُه روز در نزد او بماند، تا در روز چهلم به آنچه در طلبش آمده، برسد! |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست