|
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است |
|
|
خراباتی شدن آخر چه دعوی است |
|
|
|
|
شراب و شمع و شاهد عین معنی است |
|
که در هر صورتی او را تجلی است |
شراب و شمع سکر و نور عرفان |
|
ببین شاهد که از کس نیست پنهان |
شراب اینجا زجاجه شمع مصباح |
|
بود شاهد فروغ نور ارواح |
ز شاهد بر دل موسی شرر شد |
|
شرابش آتش و شمعش شجر شد |
شراب و شمع جام و نور اسری است |
|
ولی شاهد همان آیات کبری است |
شراب بیخودی در کش زمانی |
|
مگر از دست خود یابی امانی |
بخور می تا ز خویشت وارهاند |
|
وجود قطره با دریا رساند |
شرابی خور که جامش روی یار است |
|
پیاله چشم مست بادهخوار است |
شرابی را طلب بیساغر و جام |
|
شراب باده خوار و ساقی آشام |
شرابی خور ز جام وجه باقی |
|
«سقاهم ربهم» او راست ساقی |
طهور آن می بود کز لوث هستی |
|
تو را پاکی دهد در وقت مستی |
بخور می وارهان خود را ز سردی |
|
که بد مستی به است از نیک مردی |
کسی کو افتد از درگاه حق دور |
|
حجاب ظلمت او را بهتر از نور |
که آدم را ز ظلمت صد مدد شد |
|
ز نور ابلیس ملعون ابد شد |
اگر آیینهی دل را زدوده است |
|
چو خود را بیند اندر وی چه سود است |
ز رویش پرتوی چون بر می افتاد |
|
بسی شکل حبابی بر وی افتاد |
جهان جان در او شکل حباب است |
|
حبابش اولیائی را قباب است |
شده زو عقل کل حیران و مدهوش |
|
فتاده نفس کل را حلقه در گوش |
همه عالم چو یک خمخانهی اوست |
|
دل هر ذرهای پیمانهی اوست |
خرد مست و ملایک مست و جان مست |
|
هوا مست و زمین مست آسمان مست |
فلک سرگشته از وی در تکاپوی |
|
هوا در دل به امید یکی بوی |
ملایک خورده صاف از کوزهی پاک |
|
به جرعه ریخته دردی بر این خاک |
عناصر گشته زان یک جرعه سر خوش |
|
فتاده گه در آب و گه در آتش |
ز بوی جرعهای که افتاد بر خاک |
|
برآمد آدمی تا شد بر افلاک |
ز عکس او تن پژمرده جان یافت |
|
ز تابش جان افسرده روان یافت |
جهانی خلق از او سرگشته دائم |
|
ز خان و مان خود برگشته دائم |
یکی از بوی دردش ناقل آمد |
|
یکی از نیم جرعه عاقل آمد |
یکی از جرعهای گردیده صادق |
|
یکی از یک صراحی گشته عاشق |
یکی دیگر فرو برده به یک بار |
|
می و میخانه و ساقی و میخوار |
کشیده جمله و مانده دهن باز |
|
زهی دریا دل رند سرافراز |
در آشامیده هستی را به یک بار |
|
فراغت یافته ز اقرار و انکار |
شده فارغ ز زهد خشک و طامات |
|
گرفته دامن پیر خرابات |
|
|
خراباتی شدن از خود رهایی است |
|
خودی کفر است ور خود پارسایی است |
نشانی دادهاندت از خرابات |
|
که «التوحید اسقاط الاضافات» |
خرابات از جهان بیمثالی است |
|
مقام عاشقان لاابالی است |
خرابات آشیان مرغ جان است |
|
خرابات آستان لامکان است |
خراباتی خراب اندر خراب است |
|
که در صحرای او عالم سراب است |
خراباتی است بی حد و نهایت |
|
نه آغازش کسی دیده نه غایت |
اگر صد سال در وی میشتابی |
|
نه کس را و نه خود را بازیابی |
گروهی اندر او بی پا و بی سر |
|
همه نه ممن و نه نیز کافر |
شراب بیخودی در سر گرفته |
|
به ترک جمله خیر و شر گرفته |
شرابی خورده هر یک بیلب و کام |
|
فراغت یافته از ننگ و از نام |
حدیث و ماجرای شطح و طامات |
|
خیال خلوت و نور کرامات |
به بوی دردیی از دست داده |
|
ز ذوق نیستی مست اوفتاده |
عصا و رکوه و تسبیح و مسواک |
|
گرو کرده به دردی جمله را پاک |
میان آب و گل افتان و خیزان |
|
به جای اشک خون از دیده ریزان |
گهی از سرخوشی در عالم ناز |
|
شده چون شاطران گردن افراز |
گهی از روسیاهی رو به دیوار |
|
گهی از سرخرویی بر سر دار |
گهی اندر سماع از شوق جانان |
|
شده بی پا و سر چون چرخ گردان |
به هر نغمه که از مطرب شنیده |
|
بدو وجدی از آن عالم رسیده |
سماع جان نه آخر صوت و حرف است |
|
که در هر پردهای سری شگرف است |
ز سر بیرون کشیده دلق ده تو |
|
مجرد گشته از هر رنگ و هر بو |
فرو شسته بدان صاف مروق |
|
همه رنگ سیاه و سبز و ازرق |
یکی پیمانه خورده از می صاف |
|
شده زان صوفی صافی ز اوصاف |
به مژگان خاک مزبل پاک رفته |
|
ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته |
گرفته دامن رندان خمار |
|
ز شیخی و مریدی گشته بیزار |
چه شیخی و مریدی این چه قید است |
|
چه جای زهد و تقوی این چه شید است |
اگر روی تو باشد در که و مه |
|
بت و زنار و ترسایی تو را به |
|