چو بیگاه گازر بیامد ز رود |
|
بدو جفت او گفت هست این درود |
که باز آمدی جامهها نیمنم |
|
بدین کارکرد از که یابی درم |
دل گازر از درد پژمرده بود |
|
یکی کودک زیرکش مرده بود |
زن گازر از درد کودک نوان |
|
خلیده رخان تیره گشته روان |
بدو گفت گازر که بازآر هوش |
|
ترا زشت باشد ازین پس خروش |
کنون گر بماند سخن در نهفت |
|
بگویم به پیش سزاوار جفت |
به سنگی که من جامه را برزنم |
|
چو پاکیزه گردد به آب افگنم |
دران جوی صندوق دیدم یکی |
|
نهفته بدو اندرون کودکی |
چو من برگشادم در بسته باز |
|
به دیدار آن خردم آمد نیاز |
اگر بود ما را یکی پور خرد |
|
نبودش بسی زندگانی بمرد |
کنون یافتی پور با خواسته |
|
به دینار و دیبا بیاراسته |
چو آن جامهها بر زمین بر نهاد |
|
سر تنگ صندوق را برگشاد |
زن گازر آن دید خیره بماند |
|
بروبر جهانآفرین را بخواند |
رخی دید تابان میان حریر |
|
به دیدار مانندهی اردشیر |
پر از در خوشاب بالین او |
|
عقیق و زبرجد به پایین او |
به دست چپش سرخ دینار بود |
|
سوی راست یاقوت شهوار بود |
بدو داد زن زود پستان شیر |
|
ببد شاد زان کودک دلپذیر |
ز خوبی آن کودک و خواسته |
|
دل او ز غم گشت پیراسته |
بدو گفت گازر که این را به جان |
|
خریدار باشیم تا جاودان |
که این کودک نامداری بود |
|
گر او در جهان شهریاری بود |
زن گازر او را چو پیوند خویش |
|
بپرورد چونانک فرزند خویش |
سیم روز داراب کردند نام |
|
کز آب روان یافتندش کنام |
چنان بد که روزی زن پاکرای |
|
سخن گفت هرگونه با کدخدای |
که این گوهران را چه سازی کنون |
|
که باشد بدین دانشت رهنمون |
به زن گفت گازر که این نیک جفت |
|
چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت |
همان به کزین شهر بیرون شویم |
|
ز تنگی و سختی به هامون شویم |
به شهری که ما را ندانند کس |
|
که خواریم و ناشادگر دست رس |
به شبگیر گازر بنه برنهاد |
|
برفت و نکرد از بر و بوم یاد |
ببردند داراب را در کنار |
|
نکردند جز گوهر و زر به بار |
بپیمود زان مرز فرسنگ شست |
|
به شهری دگر ساخت جای نشست |
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای |
|
بران سان که پرمایهتر کدخدای |
به شهری که بد نامور مهتری |
|
فرستاد نزدیک او گوهری |
ازو بستدی جامه و سیم و زر |
|
چنین تا فراوان نماند از گهر |
به خانه جز از سرخ گوگرد نیز |
|
نماند از بد و نیک صندوق چیز |
زن گازر از چیز شد رهنمای |
|
چنین گفت یک روز با کدخدای |
که ما بینیازیم زین کارکرد |
|
توانگر شدی گرد پیشه مگرد |
چنین داد پاسخ بدو کدخدای |
|
که این جفت پاکیزه و رهنمای |
همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش |
|
همیشه ز هر کار پیشه است پیش |
تو داراب را پاک و نیکو بدار |
|
بدان تا چه بار آورد روزگار |
همی داشتندش چنان ارجمند |
|
که از تند بادی ندیدی گزند |
چو برگشت چرخ از برش چند سال |
|
یکی کودکی گشت با فر و یال |
به کشتی شدی با بزرگان به کوی |
|
کسی را نبودی تن و زور اوی |
همه کودکان همگروه آمدند |
|
به یکبارگی زو ستوه آمدند |
به فریاد شد گازر از کار او |
|
همی تیره شد تیز بازار او |
بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ |
|
که از پیشه جستن ترا نیست ننگ |
چو داراب زان پیشه بگریختی |
|
همی گازر از دیده خون ریختی |
شدی روزگارش به جستن دو بهر |
|
نشان خواستی زو به دشت و به شهر |
به جاییش دیدی کمانی به دست |
|
به آیین گشاده بر و بسته شست |
کمان بستدی سرد گفتی بدوی |
|
که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی |
چه گردی همی گرد تیر و کمان |
|
به خردی چرا گشتهای بدگمان |
به گازر چنین گفت کای باب من |
|
چرا تیره گردانی این آب من |
به فرهنگیان ده مرا از نخست |
|
چو آموختم زند و استا درست |
ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی |
|
کنون از من این کدخدایی مجوی |
بدو مرد گازر بسی برشمرد |
|
ازان پس به فرهنگیانش سپرد |
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش |
|
برآمد ز پیغاره و سرزنش |
بدان پروراننده گفت ای پدر |
|
نیاید ز من گازری کارگر |
ز من جای مهرت بیاندیشه کن |
|
ز گیتی سواری مرا پیشه کن |
نگه کرد گازر سواری تمام |
|
عنان پیچ و اسپ افگن و نیکنام |
سپردش بدو روزگاری دراز |
|
بیاموخت هرچش بدان بد نیاز |
عنان و سنان و سپر داشتن |
|
به آوردگه باره برگاشتن |
همان زخم چوگان و تیر و کمان |
|
هنرجوی دور از بد بدگمان |
بران گونه شد زین هنرها که چنگ |
|
نسودی به آورد با او پلنگ |
|