دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
کره اسب سیاه (۲)
دو دختر بزرگ پادشاه ترنج خود را در دست پسران وزير اول و وزير دوم گذاشتند. اما دختر کوچک ترنجش را نگه داشت و گفت: 'من هيچکدام از جوانهاى حاضر را نپسنديدم؛ برويد جوانهاى ديگر را هم بياوريد.' گفتند: 'همهٔ جوانهاى شهر اينجا حاضر هستند کسى ديگر نيست.' دختر گفت: 'چرا، هست. برويد بگرديد. همهٔ درباريان با تعجب به هم نگاه کردند. در اين ميان باغبان پير گفت: 'شاهزاده خانم! تنها جوانى که اينجا نيست پسر کچلى است که در باغ کار مىکند.' دختر گفت: 'برويد او را هم بياوريد.' وقتى کچل را حاضر کردند، همه با کمال تعجب ديدند که شاهزاده خانم ترنج خود را در دست او گذاشت. آه از نهاد پادشاه و جوانهاى حاضر برآمد. پادشاه از شدت ناراحتى دخترش را از قصر بيرون انداخت و گفت: 'برو که تو ديگر دختر من نيستي. لايق تو همان کچل بىريخت است.' دختر سعى کرد اصل ماجرا را براى پدرش بگويد ولى پادشاه اجازه نداد و در را به روى او بست. |
دختر کوچک که ديد ماندن او در آنجا بىنتيجه است دست شوهر خود را گرفت و باهم به همان طويلهاى رفتند که مراد در آن مىخوابيد و خلاصه زندگى خود را در همانجا شروع کردند. پادشاه هم براى دو دختر ديگر خود جشن بزرگى برپا کرد و آنها را به خانهٔ بخت فرستاد. |
مدتى از اين واقعه گذشت تا اينکه پادشاه مريض شد و حکيم مخصوص، گوشت يک نوع شکار کمياب را دواى درد پادشاه دانست و گفت براى علاج پادشاه بايد حتماً گوشت اين شکار تهيه شود. همهٔ شکارچيان شهر به تلاش پرداختند ولى هيچکدام نتوانستند آن حيوان را صيد کنند. سرانجام قرار شد دامادهاى پادشاه هم به شکار بروند. دو داماد وزيرزاده سوار بر اسبهاى تيزرو، لوازم شکار را برداشته راهى شدند. مراد هم سوار بر يک خر لنگ با يک کمان شکسته دنبال آنها رفت. وقتى کاملاً از شهر دور شد مراد يک موى کرّهٔ سياه را آتش زد و فوراً کرّه حاضر شد. مراد گفت: 'مىخواهم همهٔ شکارها اينجا جمع شوند و يک چادر بزرگ هم براى من برپا شود.' ناگهان مراد ديد که در وسط يک خيمهٔ بزرگ روى تخت نشسته و شکارها هم دور او جمع شدهاند. |
از طرف ديگر دو وزيرزاده هرچه گشتند شکارى بهدست نياوردند و با نااميدى بهطرف شهر مىرفتند که ديدند وسط صحرا چادر بزرگى برپا شده و دور و برش پر از شکار است. با خوشحالى به چادر نزديک شدند و مراد را که شکمبه از سر برداشته بود نشناختند. سلام کردند و گفتند: 'ما دامادهاى پادشاهيم و امروز براى شکار همه جا را گشتيم اما چيزى پيدا نکرديم. هر چقدر طلا و جواهرات بخواهى به تو مىدهيم در عوض يکى از آن شکارها را به ما بده. مراد گفت: 'من تنها به يک شرط حاضرم به شما شکار بدهم.' آنها گفتند: 'هر شرطى باشد. مىپذيريم.' گفت: 'شرطش اين است که پشت شما را داغ بزنم.' آن دو چند لحظه به هم نگاه کردند و يکى از آنها گفت: 'اين جا که کسى نيست قبول مىکنيم تا لااقل نزد پادشاه روسفيد باشيم.' دومى هم سرى تکان داد و گفت: 'چارهٔ ديگرى نيست.' مراد آنها را داغ زد و يک شکار برايشان آماده کرد و گفت: 'هر چه طعم لذيذى دارى به سرت و هر چه طعم بدى دارى به لاشهات.' بعد لاشهٔ شکار را به آنها داد و آنها را روانه کرد. |
پس از رفتن آنها مراد به کّرهٔ سياه گفت: 'شکارها را پراکنده کن. کرّهٔ سياه شيههاى کشيد و آن حيوانات هر کدام به طرفى رفتند. مراد هم کلّهپاچهٔ شکار را برداشت و به خانه رفت. |
دامادهاى پادشاه وقتى به قصر رسيدند با گوشت شکار غذاهاى مفصلى پختند و پادشاه را دعوت کردند. پادشاه وقتى از غذاهاى آنها خورد ديد خيلى بدمزه است طورى که نمىشود از آن خورد. اما همان چند لقمه که خورده بود حالش را بدتر کرد. |
فرداى آن روز مراد کچل پادشاه را دعوت کرد. پادشاه قبول نمىکرد که به مهمانى دختر کوچکش به طويله برود. اما به اصرار دخترش پذيرفت. دختر غذا را آماده کرد و عمداً کمى کاه روى آن ريخت. پادشاه با بىميلى مقدارى خورد؛ ديد خيلى خوشمزه است به دخترش گفت: 'غذاى خوبى پختهاي، اما حيف که توى غذايش کاه پيدا مىشود.' دختر گفت: 'کسى که در چنين جائى زندگى کند البته توى غذايش کاه پيدا مىشود.' پادشاه دلش سوخت و گفت: 'راست مىگوئي؛ از فردا توى مطبخ زندگى کنيد.' |
روز بعد دو وزيرزاده دوباره پادشاه را دعوت کردند و از همان گوشت برايش غذا پختند. پادشاه دو لقمه بيشتر نخورد چون غذايش تلخ و بدمزه بود. شب که شد به دعوت مراد به خانهٔ او رفت. اينبار دخترش روى غذا کمى دوده ريخت پادشاه با اشتهاى زيادى غذا را خورده و گفت: 'خيلى خوب بود اما حيف که بوى دود مىدهد.' دختر گفت: 'البته کسى که توى مطبخ زندگى مىکند غذايش بوى دود مىدهد.' پدرش گفت: 'راست مىگوئي؛ از فردا توى کلبهٔ گوشهٔ باغ زندگى کنيد.' وقتى دو داماد براى سومين بار پادشاه را دعوت کردند يک لقمه بيشتر از غذايشان نخورد و با ناراحتى از خانهٔ آنها رفت. باز شب بعد دختر کوچکش او را دعوت کرد و روى غذا کمى برگ درخت خاشاک توى آن افتاده.' دختر گفت: 'البته کسى که توى کلبهٔ گوشهٔ باغ زندگى کند. توى غذايش اينجور چيزها مىافتد. گفت: 'راست مىگوئي؛ از فردا بيائيد در قصر زندگى کنيد.' |
وقتى پادشاه به قصر برگشت مراد موى اسبش را آتش زد. بلافاصله کرّهٔ سياه حاضر شد. مراد گفت: 'مىخواهم رو به روى قصر پادشاه يک کاخ عالى براى من بسازى که از هر نظر، بهتر از قصر پادشاه باشد.' |
سپيدهٔ صبح که دميد، نگهبانهاى قصر با تعجب ديدند يک عمارت زيبا رو به روى آنها قرار دارد. فوراً رفتند و پادشاه را خبر کردند. هيچکس جرأت داخل شدن به آن کاخ زيبا را نداشت. دست آخر خود پادشاه دل به دريا زد و وارد کاخ شد. ديد در وسط کاخ يک جوان زيبا نشسته است. پادشاه او را نشناخت. پرسيد: 'شما کى هستيد؟' مراد با خنده روئى گفت: 'من داماد شما هستم.' پادشاه گفت: 'چه مىگوئى من چنين دامادى نداشتم.' مراد گفت: 'من همان مراد کچل هستم که توى طويله و مطبخ و کلبهٔ گوشهٔ باغ از شما پذيرائى کردم. آن گوشت شکار را هم که آن دو وزيرزاده برايت آوردند من به آنها دادم.' پادشاه باور نکرد و گفت: 'براى حرفى که مىزني، دليل هم داري؟' مراد گفت: 'آنها را حاضر کن تا ثابت کنم.' |
وقتى آن دامادها را آوردند مراد داغهاى آنها را به پادشاه نشان داد و گفت: 'من در عوض گوشت شکار اين داغها را پشت آنها زدم.' آن دو داماد از شرمندگى سر به زير انداختند و چيزى نگفتند. |
پادشاه از رفتارش با مراد پشيمان شده بود تاجش را برداشت که روى سر مراد بگذارد اما مراد قبول نکرد و گفت: 'من همهٔ لوازم پادشاهى را دارم نياز به تاج شما ندارم.' پادشاه وقتى وضع را به اين صورت ديد از مراد درخواست کرد که او را به وزيرى خودش قبول کند و مراد هم پذيرفت. |
- کره اسب سياه |
- افسانههاى چهار محال بختيارى ـ ص ۷۵ |
- گردآورى: على آسمند و حسين خسروى |
- انتشارات ايل، چاپ اول ۱۳۷۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست