|
حکاک را به قمآباد چهکار؟
|
|
|
رک: سگ کجا لانه کجا؟
|
|
حکايت بر مزاح مستمع گوى
|
اگر خواهى که دارد با تو ميلى (سعدى)
|
|
|
نظير: دوست خواهى که تا بمانَد دوست
|
آن سخن گو که طبع و عادت اوست (سنائى)
|
|
حکم آنچه تو فرمائى من بندهٔ فرمانم٭
|
|
|
رک: هر چه گوئى و هر چه فرمائى...
|
|
|
|
٭ با وصل نمىپيچم، با هجر نمىنالم
|
............................... (سعدى)
|
|
حکم بچّه از حکم شاه روانتر است
|
|
حکمت به لقمان آموختن بىادبى است
|
|
|
رک: به لقمان حکمت آموختن غلط است
|
|
حکم حاکم ومرگ مفاجا(ت) چاره ندارد
|
|
حکيم آن است که سرِ خودش آمده باشد
|
|
|
نظير:
|
|
|
ضربخورده جراح است
|
|
|
- براى درد بواسير پيش حکيم بواسيرى بايد رفت
|
|
حکيمان خواب را موتالاصغر خوانند (عنصرالمعالى)
|
|
|
رک: خواب برادر مرگ است
|
|
حکيمباشى را دراز کنيد!
|
|
|
ريشه و مأخذ اين مَثَل داستان زير است:
|
|
|
معروف است که روزى کريمخان زند سر سلسلهٔ پادشاهان زند دچار يبوست و امتلاء معده شد. طبيب مخصوص خود را که 'حکيمباشي' لقب داشت احضار کرد و علاج درد خود را از او خواست. از آنجا که بهترين طريق مداواى امتلاء معده در آن زمان تنقيه و اماله بود حکيمباشى دستور داد کريمخان را اماله کنند تا مزاجش لينت پيدا کند. کريمخان که مرد متعصّبى بود استعمال اماله را نوعى تحقير و اهانت به خود تلقّى کرد خشمگين شد و فرمان داد که حکيمباشى را دراز و خود او را اماله کنند! اتفاقاً يکى دو روز بعد مزاج کريمخان نرم و شکمش روان شد. از آن پس هر وقت کريمخان گرفتار يبوست و امتلاء معده مىشد دستور مىداد حکيمباشى بدبخت را دراز و او را اماله کنند!
|
|
حکيم بر وى دوا مىدهد، مُلّا بر وى دعا
|
|
حکيم جائى مىرود که آفتاب نباشد٭
|
|
|
|
٭ اين مثل از زبان فرانسه وارد زبان فارسى شده و اصل آن در زبان فرانسه چنين است:
Le médecin entre où le soleil n'entre pas
|
|
حکيم جوجه خروسش فرموده است!
|
|
|
به تعريض و تمسخر در مورد پيرهزنى گفته مىشود که شوئى جوان اختيار کرده است
|
|
حکيمِ حکيمان خداست
|
|
حکيمى را گفتند: برادر بهتر است يا دوست؟ گفت: برادر اگر دوست باشد بهتر است
|
|
حکيمى که با جهّال درافتد توقع عزّت ندارد (سعدى)
|
|
حکيمى ک خود باشدش زرد روى
|
از او داروى سرخروئى مجوي
|
|
|
رک: طبيبى که خود باشدش زرد روى...
|
|
حلّاج هرگز ديبا نبافد
|
|
|
رک: از هر کسى کارى ساخته است
|
|
حلاجى دو بيت است، با پشم است يا پنبه!
|
|
حلال بکن، هزار بکن
|
|
حلال را حساب، حرام را عذاب!
|
|
|
در روز قيامت اعمال نيک به حساب خواهند آمد و افعال بد کيفر و عذاب خواهند برد
|
|
|
نظير: فى حلالهم حساب، فى حرامهم عقاب
|
|
حلالزادگى مايه نمىخواهد! در اين مَثَل کلمهٔ 'حلالزادگي' به تعريض و کنايه بهکار رفته و مراد از آن 'حرامزادگي' و بدجنسى و حيلهگرى است
|
|
|
نظير: پدرسوختگى مايه نمىخواهد
|
|
حلالش چه وفا دارد که حرامش داشته باشد
|
|
|
رک: مال حرام برکت ندارد
|
|
حلالش مىکنم مىخورم؟٭
|
|
|
|
٭ براى اطلاع از اصل و ريشهٔ اين مَثَل رک: امثال و حکم دهخدا، ج ۲، ص ۷۰۱
|
|
حلم حق شو با همه مرغان بساز٭
|
|
|
نظير: درِ گنج معيشت سازگارى است
|
کليد باب جنّت بردبارى است (ناصرخسرو)
|
|
|
|
٭ اى سليمان در ميان زاغ و باز
|
.......................... (مولوى)
|
|
حلوا به کسى ده که محبت نچشيده٭
|
|
|
|
٭ ما از تو به غير تو نداريم تمنّا
|
........................ (سعدى)
|
|
حلوا حلوا گفتن دهان شيرين نشود
|
|
|
رک: از حلوا حلوا گفتن دهان شيرين نمىشود
|
|
حلوا را حکيم مىخورد، شلّاق را يتيم
|
|
حلوا نخورَد چو جو بيايد خر٭
|
|
|
رک: خر که جو ديد کاه نمىخورد
|
|
|
|
٭ .......................
|
ديبا نبوَد بهکار بوزينا (ناصرخسرو)
|
|
حلوا نه آن خورَد که او را انگشت دراز باشد، آن کس خورَد که او را دست دراز باشد (سَمَک عيّار)
|
|
حلواى آهک مىشود پخت، اما نمىشود خورد
|
|
|
نظير:
|
|
|
آجر پختنى است اما خوردنش سر دل مىآورد
|
|
|
- از فضلهٔ حيوان نارنج مىتوان ساخت ولى بو نمىدهد
|
|
حلواى تنتنانى تا نخورى نداني٭
|
|
|
|
٭ براى اطلاع از مفهوم و ريشهٔ اين مَثَل رجوع شود به داستانهاى امثال، تأليف س.ک. مرتضويان، ص ۹۲.
|
|
حلواى شيرين و دل کافر
|
|
|
رک: مال مفت و دل بىرحم
|