دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
محمد گل بادام
روزي، روزگارى پادشاهى بود که دخترى داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتى روى آفتاب را هم نديده بود. فقط دايهاش را مىديد و بس. | ||||||
يک روز داشت بازى مىکرد، چيزى از دستش دررفت و شيشهٔ پنجره شکست و چشم دختر به خورشيد افتاد. برف تازه باريده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پايش را کرد توى يک کفش و به دايهاش گفت: 'من آن چيز را مىخواهم! بايد آن را به من بدهي!' | ||||||
دختر خورشيد را نديده بود و نمىدانست که چيست. دايهاش گفت که جانم، خورشيد را نمىشود گرفت. دختر دست برنداشت و آخر سر دايه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بيرون نگاه کند شايد دست بردارد. | ||||||
دختر ديد که برف باريده و روى برف هم دو تا پرنده نشستهاند و آن طرفتر دو قطره خون روى برف ريخته. | ||||||
يکى از پرندهها به ديگرى گفت: 'خواهر، ببين توى دنيا چيزى زيباتر از برف و خون پيدا مىشود؟' | ||||||
ديگرى جواب داد: 'چرا پيدا نمىشود. 'محمد گل بادام' از هر چيزى زيباتر است' . | ||||||
دختر پادشاه نديده و نشناخته عاشق محمد گل بادام شد و مريض شد و روز به روز رخش زرد و پريده شد و کسى درد و مرض او را نفهميد. پادشاه وزيرش را خواند و گفت: 'وزير، چهل روز مهلت به تو مىدهم که علت بيمارى دخترم را پيدا کنى و الا مىدهم سرب داغ در گلويت بريزند' . | ||||||
سى و نه روز گذشت و وزير کارى نکرد. شب سى و نه گرفته و غمگين به خانه آمد. دختر کوچکش گفت: 'پدر، بايد به من بگوئى که چه شده و چرا گرفتهاي! ...' | ||||||
وزير گفت: 'دختر جان، تو چه کارى از دستت برمىآيد قضيه اين است که دختر پادشاه مريض شده و حکيمها نمىدانند مرضش چيست و پادشاه به من گفته که اگر تا چهل روز فکرى به حال دخترش نکنم سرب داغ در گلويم مىريزد. فردا روز آخر است و من از آن مىترسم و گرفتهام' . | ||||||
دختر وزير گفت: 'پدر، اينکه کارى ندارد! بگو پادشاه يک مهمانى بدهد و دخترش را هم آنجا بفرستند؛ باقيش با من' . | ||||||
وزير صبح زود رفت و موضوع را به پادشاه گفت. پادشاه همان روز در باغ خود مهمانى داد. زن و دختران همهى وزيرها و وکيلها را به باغ خواندند. | ||||||
دختر وزير به پدرش گفت: 'پدر بگو يک قلب گوسفند را چاکچاک بکنند و توى باغ از جائى بياويزند' . | ||||||
بعدش دختر پادشاه را با خودش برداشت و به گردش برد. وقتى که چشم دختر پادشاه به قلب چاکچاک افتاد، آهى کشيد و گفت: 'اى قلب، قلب من از عشق محمد گل بادام چاکچاک شده، تو براى خاطر کى چاکچاک شدهاي؟' | ||||||
دختر وزير آمد و قضيه را به پدرش گفت. وزير هم رفت پيش پادشاه و گفت: 'پادشاه دخترت عاشق محمد گل بادام شده. من دردش را پيدا کردم، درمانش را خودت بکن' . | ||||||
پادشاه غضبناک شد و گفت: 'من ديگر دخترى به اين نام و نشان ندارم. اين دختر آبروى مرا برد. هنوز در پرده بوده که عاشق محمد گل بادام شده... صندوقى بياوريد!' | ||||||
صندوقى آوردند. پادشاه دخترش را گذاشت توى صندوق و انداخت به رودى که از جلو قصر مىگذشت. | ||||||
محمد گل بادام داشت باغ خودش را آبيارى مىکرد که ديد آب بند آمد. رفت ديد صندوقى جلو آب را گرفته. صندوق را درآورد باز کرد، ديد دخترى توى صندوق نشسته است. دختر را ول کرد و آمد به خانه. | ||||||
ننهاش پرسيد: 'محمد گل بادام، چه بود؟' | ||||||
گفت: 'هيچچيز، يک قوطى و توش يک دختر. درش آوردم و ولش کردم که برود پى کار خودش' . | ||||||
گفت: 'مىخواستى بياوريش پيش ما بماند' . | ||||||
گفت: 'ول کن ننه! يک دختر بود ديگر، همين!....' | ||||||
دختر ايستاده بود پشت در و فهميد که محمد گل بادام همين خودش است. ننهاش دست برنمىداشت و هى مىگفت که، آخر پسر جان، من هم تک و تنهايم. برو او را بياور همدم و همصحبت مىشويم. | ||||||
آخر سر محمد گل بادام رفت دست دختر را گرفت و آورد سپرد به دست ننهاش. يک ماه و دو ماهى با هم زندگى کردند. ننهٔ محمد گل بادام دختر را خوب پائيد و ديد که رفتار و حرکت او به دخترهاى معمولى نمىماند. روزى از او زير پاکشى کرد و دختر تمام سرگذشت را براى ننهٔ محمد گل بادام گفت. گفت که از عشق پسرت شب و روز ندارم. | ||||||
ننه هر روز که محمد گل بادام به خانه مىآمد، به او مىگفت: 'محمد گل بادام، بيا اين دختر را بگير....' | ||||||
محمد گل بادام هم مىگفت: 'ول کن ننه! اگر دختر خوبى بود چرا روى آب مىآمد پيش ما؟' | ||||||
يک روز صبح وقتى که محمد گل بادام مىخواست بيرون برود، ننهاش گفت: 'محمد گل بادام امروز به کدام باغ مىروي؟' | ||||||
محمد گل بادام گفت: 'به باغ گل سفيد...' | ||||||
بعد از رفتن او، ننهاش يک اسب سفيد و يک دست لباس سفيد به دختر داد و گفتنىها را گفت و راهش انداخت که برود به باغ گل سفيد. از در که وارد مىشد، ديد محمد گل بادام دارد مىآيد. گفت: | ||||||
| ||||||
صندلى آوردند. خانم نشست کمى از اينجا و آنجا صحبت کردند. دختر به دوروبرش نگاه کرد. محمد گل بادام پرسيد: 'خانم، چه مىخواهيد؟' | ||||||
گفت: 'آب مىخواستم' . | ||||||
گفت: 'براى خانم در ظرف طلا آب بياوريد!' | ||||||
آب را گرفت و خورد، ظرفش را پس داد. باز از هر گل يک دسته برايش چيدند و او برگشت به خانه. عصر هم گل بادام آمد. ننهاش گفت: 'محمد گل بادام، بيا اين دختر را بگير....' | ||||||
محمد گل بادام گفت: 'ننه، دختر نديدى و خيال مىکنى اين آش دهنسوزى است. امروز دخترى آمده بود به باغمان، چه دختري!... صد بار زيباتر از دختر ديروزي. ماه بود، ماه!' | ||||||
ننهاش چيزى نگفت. صبح باز به پسرش گفت: 'محمد گل بادام به کدام باغ مىروي؟' | ||||||
گل بادام گفت: 'به باغ گل سرخ' . | ||||||
ننهاش باز يک اسب سرخ و يک دست لباس سرخ به دختر داد و گفتنىها را گفت و راه را انداخت بهطرف باغ گل سرخ. دختر از در که وارد مىشد ديد محمد گل بادام دارد مىآيد. گفت: | ||||||
| ||||||
باز صندلى آوردند خانم نشست و کمى با گل بادام از اينجا و آنجا صحبت کرد. بعد به دور و برش نگاه کرد. گل بادام پرسيد: 'خانم، چه مىخواهيد؟' | ||||||
دختر گفت: 'آب مىخواستم' . | ||||||
گل بادام گفت: 'براى خانم در ظرف طلا آب بياوريد!...' | ||||||
دختر گفت: 'خير، ما از ظرف طلا آب نمىخوريم؛ در ظرف بلورى بياوريد' . | ||||||
در ظرف بلورى آب آوردند. آب را که خورد، ظرف را از دستش انداخت و ظرف افتاد روى پايش و شکست و پايش زخمى شد. محمد گل بادام دست کرد و دستمالش را از جيبش درآورد روى زخم دختر را بست. باز از هر گل يک دسته برايش چيدند و او برگشت به خانه. عصر هم محمد گل بادام آمد. ننهاش گفت: 'محمد گل بادام، بيا اين دختر را بگير!...' | ||||||
گل بادام گفت: 'آخر ننه، تو چه ديدهاي! امروز هم دخترى آمده بود به باغمان، چه دختري! ... صد بار زيباتر از دخترهاى روزهاى پيش. آدم از تماشايش سير نمىشد' . | ||||||
ننه به دختر ياد داده بود که برود لب حوض جايش را بيندازد و بخوابد. | ||||||
گل بادام رفت وضو بگيرد، ديد دخترى پشت سر هم ناله مىکند و مىگويد: | ||||||
| ||||||
گل بادام اينطرف و آنطرف نگاه کرد که ببيند کس ديگرى آنطرفها هست يا نه. وقتى که يقين کرد که صدا از کسى ديگرى نيست، رفت پاى دختر را نگاه کرد، دستمال خودش را ديد که به پاى دختر سرخپوش بسته بود. آمد پيش ننهاش و گفت: 'ننه، اين دفعه مىخواهم اين دختر را بگيرم...' | ||||||
ننهاش گفت: 'پسر، اين دختر فلان پادشاه است. پيش عشق تو آمده اينجا. همان دخترى است که سه روز است مىآيد پيش تو.' | ||||||
محمد گل بادام دختر را گرفت و هفت شبانهروز جشن گرفتند و شادى کردند. | ||||||
- محمد گل بادام | ||||||
- افسانههاى آذربايجان ـ ص ۱۹۴ | ||||||
- گردآورى: صمد بهرنگى و بهروز دهقانى | ||||||
- انتشارات روزبهان و دنيا، ۱۳۵۸ | ||||||
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست