|
|
|
شاه اسمعيل صفوى (۹۰۷-۹۳۰ هـ) در حداثت سن با نبوغ خداداد و توانائى شگفتانگيز و سرعت عمل بسيار کشورى آشفته را که عرصهٔ کشاکش ترکمانان و تيموريان و ازبکان بود، در مدتى کوتاه به زير لواى يک دولت مرکزى درآورد که هم تماميت فرهنگى خود را بازيافت و هم توانست با قدرتهاى خاور و باختر کشور آمادهٔ درآويختن باشد. اما پنجهٔ مرگ او را با همهٔ زورآورى که داشت در عين جوانى در هم شکست و به بيمارى حصبه بساط عمرش را درنورديد (۹۳۰) و فرزند خردسالش طهماسب ميرزا بهجاى او فرمانروا شد که تا سال ۹۸۴ هـ. فرمانروائى کرد. از وقايع مهم زمان طهماسب حملههاى مکرر ازبکان به سردارى عبيداللهخان به خراسان بود که تا مرگ عبيدالله به سال ۹۴۶ ادامه يافت؛ ديگر حملههاى عثمانيان بود شامل تاخت و تاز سلطان سليمان قانونى به سال ۹۳۹-۹۴۰ و پيش آمدنش تا سلطانيه و گيلان و عقبنشينىاش به سببب برف و سرما و سپس هجوم عراق و فتح بغداد و حمله دوباره و بىنتيجهاش به آذربايجان؛ ديگر طغيانالقاص ميرزا برادر طهماسب در سال ۹۵۱ هـ. و تشويق سلطان سليمان به حملهٔ مجدّد بر ايران با ديگر هجومهاى خشونتبارى که طهماسب به گرجستان کرد و به قزلباشها اجازه داد تا در اين هجومها از کشتن و بستن و اسير کردن مرد و زن و کودک و غارت و ويرانکارى فرو گذار نکنند؛ ديگر پناه آوردن همايون پادشاه هند، پسر و جانشين ظهيرالدين بابر و پدر جلالالدين اکبر به سال ۹۵۱ هـ. به دربار شاه طهماسب بود که يک سال طول کشيد و سپس بازگشت و به يارى قزلباش به دفع دشمنان پرداخت.
|
|
سفر همايون پادشاه به ايران از حيث تشييد و تجديد رابطهٔ خاندان تيمورى با ايران و فرهنگ ايرانى، و حفظ و ادامهٔ دوستى ميان جانشينان شاه اسمعيل و بازماندگان ظهيرالدين بابر اهميت بسيار داشت. همايون پادشاه در مدت اقامت خود در ايران با بعضى از اهل شعر و ادب و هنر آشنا شد و جمعى از آنان را به همراه خود به هندوستان برد، و نيز از گروهى ديگر خواست تا بعد از بازگشت و استقرارش در ملک به نزد او روند و آنان نيز چنين کردند و اين امر موجب شد که ادب و هنر ايرانى پناهگاهى نو و بهتر از آنچه تا آن زمان داشت، در سرزمين هند فراهم آورد و از اين راه گسترشى جديد حاصل کند و اين گسترش مخصوصاً در عهد جانشينش جلالالدين اکبر محسوستر و آشکارتر گردد. در نتيجهٔ همين نفوذ مجدد فرهنگ ايرانى است که سبک نقاشى عهد گورکانيان در هند که آميزهاى از صورتگرى ايرانى و هندى است و نزد اهل فن به سبک مغول هندى شهرت دارد، پديد آمد. از جملهٔ نگارگرانى که همايون به هندوستان فراخواند ميرسيد على تبريزى و عبدالصمد شيرازى بودند و مأمور شدند که با همکارى صورتگران و نقاشان هندى مجلسهائى براى داستان 'اميرحمزه' بپردازند. از اين راه هزار و چهارصد مجلس فراهم آمد که در عهد پادشاهى جلالالدين اکبر آماده گشت.
|
|
از مجموع آنچه در شرح سيرت شاه طهماسب نوشتهاند، چنين برمىآيد که از خصلتهاى عالى پدرش در وى خبرى نبود. از جنگ بيم داشت و تا مىتوانست به قول خود خويشتن و مسلمانان را در مهلکه نمىافکند و در عوض توسل به حيله را در برابر دشمن زورمند مباح مىشمرد. مثلاً در برابر پيشرفتهاى سلطان سليمانِ قانونى در کشور خويش آبادىهاى سر راه او و سپاهيانش را از خواربار و علوفه تهى مىکرد و يا مىسوزانيد و با تذکار نيرومندى سپاه عثمانى چنين مىگفت: 'علاج ما اين است که از هر جانب راه آذوقهٔ ايشان را مسدود سازيم جنگ با ايشان همين است و سواى اين ديوانگى و بىصرفگى است' .
|
|
وى مردى بود لئيم و بسا از بامداد تا شام را به رسيدگى دفترها مىگذرانيد و طلبها را تا آخر دريافت و ذخيره مىکرد. از بيست سالگى به بعد که توبه کرده بود حالتى شبيه به وسواس داشت چنانکه بسيارى از روزها از بام تا شام در گرمابه به شست و شوى و گرفتن ناخن مىگذراند، بيشتر چيزها را پليد مىدانست و بدانها دست نمىيازيد، به زنان و آميزش با آنان بويهٔ بسيار داشت و با همهٔ خسّت مال بىشمار در پاى آنان مىريخت. در جوانى نوشتن و نقاشى را دوست مىداشت و بعد از آن خرسوارى پيشه کرد و از اين روى در عهد او خرهاى مصرى با زين و برگ زرين درآمد و شد بودند و شاعرى طنزگوى معروف به 'بوقالعشق' در اين باره گفته است:
|
|
بىتکلف خوش ترقى کردهاند |
|
کاتب و نقاش و قزوينى و خر |
|
|
در اواخر حيات سالها از 'دولتخانه' بيرون نيامد و به فرياد دادخواهان نرسيد. به همين سبب گماشتگانش به دادخواهان که خويشتن را به ديوارهاى دولتخانه مىآويخته و از بسيارى خشم و اندوه پيراهن بر تن مىدريدهاند، دشنام مىگفتند و آنان را به سنگ و به تازيانه مىآزرده و بسيارى را مىکشتهاند. او مىگفت که در کشور قاضيان را گماشته است تا به داد مردم برسند و ديگر حاجتى به داورى او نيست. غافل از اينکه آن قاضيان از گناهکاران رشوت مىستاندند و بىگناهان را مىآزردند و چون از بىعنايتى پادشاه به حال آنان خبر داشتند از بيدادگرى پروا نمىکردند. 'پادشاه دينپناه' شاعران را به بهانهٔ آنکه مبالغهگر و دروغپردازند به خود راه نمىداد، اما حقيقت حال آن بود که نمىخواست سيم و زرى که انباشته بود صرف آنان شود و در همان حال چنان به ارباب دانشهاى عقلى بىاعتنا بود که بسيارى از دانشمندان ايران در عهد وى از کشور بيرون مىرفتند اما جانب عالمان شرعى شيعه را بسيار مىگرفت و از آن جمله دستور داده بود که فرمان محقق کرکى را که مجتهدى عربنژاد بود در سراسر کشور بپذيرند. به هيچ جاى کشور از بيم پرداخت مستمرى داروغه نمىفرستاد و به همين سبب دزدى و ناامنى و جنگ و ستيز مردم با يکديگر در عهد او بسيار شايع بود.
|
|
با اين همه سرخکلاهان او را که مرشد کامل و مرادشان بود، بسيار دوست مىداشتند و اگر چنين نمىبود يقيناً حاصل رنجهاى شاه اسمعيل در تشکيل حکومت به عهد پادشاهى با اين همه خصلتهاى مذموم بر باد مىرفت.
|
|
از اواخر پادشاهى شاه طهماسب آثار ضعف در حکومت آشکار شد و هيمنهٔ نظام شاه اسمعيلى از ميانه برخاست. اميران و خانان طايفههاى سرخکلاه بهويژه در جانبدارى از شاهزادگان با يکديگر به اظهار مخالفت پرداختند و زنان حرامسرا نيز در اين دوگانگىها وارد شدند.
|
|
کار اختلاف بدانجا کشيد که به محض فوت شاه طهماسب در شب سهشنبه پانزدهم ماه صفر سال ۹۸۴ هـ. دو دسته از قزلباشان به جان يکديگر افتادند.
|
|
|
حيدر ميرزا پسر محبوب شاه طهماسب که به وصايت پدر مىبايست جانشين او شود، و هنگام مرگ شاه طهماسب در حرمسرا بر بالين پدر بود، در گيرودار مبارزات دستههاى مخالف، بىآنکه فرصت بيرون رفتن از حرمخانه و نجات جان خود داشته باشد، در برابر چشم مادر شربت مرگ نوشيد و اسمعيل ميرزا که تا آن هنگام نزديک بيست سال در دژ معروف به قهقهه زندانى بود، براى سلطنت دعوت شد و بهنام شاه اسمعيل ثانى و با عنوان 'پادشاه عالمپناه' در قزوين بر اريکهٔ سلطنت تکيه داد.
|
|
از اين تاريخ يعنى از سال ۹۸۴ تا سال ۹۹۵ هـ شاهنشاهى صفوى دستخوش اغتشاشها و انقلابها و قتلها و غارتهاى پياپى بود و فجايعى که در اين مدت رخ داد در تاريخ ايران کمتر نظير دارد.
|
|
شاه اسمعيل دوم اگرچه بيش از يک سال و نيم پادشاهى نکرد، در همين مدت کوتاه بسيارى از برادران و برادرزادگان خود را از بيم آنکه مبادا منازع او شوند از ميان برد. هنگامى که او بر تخت سلطنت جلوس مىکرد از برادران وى هشت تن مانده بودند و او هفت تن از آنان را که هر يک حکومت شهرى و ديارى داشتند به قتل رسانيد، بر برادرزادگان خردسال خود نيز رحم نکرد و بر آن بود که برادر بزرگتر خود محمد خدابنده را با پسرش عباس ميرزا که حاکم هرات بود به ديار نيستى فرستد که مرگ آمد و آب از آسيا افکند. به روايتى مسموم شد ليکن به قولى درستتر از مبالغه در شرابخوارى و صرف معجون افيوندار از پاى درآمد (۹۸۵ هـ).
|
|
بعد از اين واقعه اميران و سران قزلباش محمد ميرزا، بزرگترين پسر شاه طهماسب را که از بيمارى آبله کور شده و در آن زمان حاکم فارس بود و بنابر حکم شاه اسمعيل دوم مىبايست کشته شود، به پادشاهى برگزيدند (۹۸۵-۹۹۶ هـ). دوران يازده سالهٔ سلطنت اين پادشاه سست رأى درويش مآب که آلت دست اين و آن بود، دورهاى سياه از بىسامانى احوال و آشوب و طغيان و تمرد بزرگان کشور و رواج فسادها و تباهکارىها و نابهنجارىها بود. همسرش مهدعليا خيرالنساء بيگم بهعلت بيمارى و ناتوانى شوهر بر کارها مسلط شد، و گروهى را از ميان اعضاء خاندان پادشاهى و رجال و بزرگان که مزاحم خود مىدانست از ميان برد.
|
|
پسر بزرگ شاه محمد خدابنده، حمزه ميرزا که جوانى شجاع و لايق بود بىتدبيرى و ضعف پدر را تا حدى جبران مىکرد و اگر اين شاهزادهٔ دلير در دستگاه سلطنت نمىبود شايد مملکت دچار تباهى بيشتر و مصيبتهاى تحملناپذيرتر مىگرديد، اما او نيز به آسانى دستخوش فساد و نابخردىهاى اميران و سران کشور شد و وجود لايق او چنانکه مىيايست سودى به بار نياورد.
|
|
اين اوضاع پريشان دشمنان قديم ايران يعنى ازبکان و عثمانيان را که چندگاهى آرام بودند، دوباره به تکاپوى تجاوز افکند. سپاهيان سلطان مراد سوم گرجستان و شروان و ارّان و برخى از ناحيههاى شمالى آذربايجان و عاقبت تبريز را تصرف کردند.
|
|
در اين اوان کار ضعف حکومت صفوى به نهايت رسيده بود، تمام سران قزلباش که از قبيلههاى مختلف ترکنژاد بودند به جان يکديگر افتادند و بسيارى از سران لشکرى و کشورى از راه جنون و ديوانگى نابود شدند و براى خاندان سلطنتى اهميت و اعتبارى باقى نماند. سلطان محمد خدابنده به هيچ روى از عهدهٔ اداره کردن کارها برنمىآمد، مهدعليا نيز در تصرف امور و عزل و نصب سران قزلباش بيداد مىکرد. حمزه ميرزاى جوان که گروهى از اميران قزلباش همسال او و وى را احاطه کرده و به بادهگسارى تشجيع نموده بودند، چنان به بىتدبيرى کار مىکرد که همهٔ دولتخواهان را از گرد خود پراکند. در اين سوى و آن سوى کشور هرجا اميرى و سردارى از قزلباشان علم طغيان برافراشته بود و ديگر براى 'مرشد کامل' حرمتى و ابَّهتى نمانده بود. کار جسارت سرداران بهجائى کشيده بود که دست اهانت به خاندان شاهى دراز کردند، به حرمسراى سلطنتى ريختند و مهدعليا خيرالنساء بيگم همسر خدابنده پادشاه و مادر حمزه ميرزا و عباس ميرزا را در سال ۹۸۷ هـ. به وضعى فجيع آشکارا به قتل رسانيدند.
|
|
آشفتگىهاى کشور در وضع خراسان نيز اثر کرد. سرخکلاهانى از دو طايفهٔ شاملو و استاجلو که با عباس ميرزا در آن سازمان مىزيستند از فرمانبردارى پادشاه سرباز زدند و بر آن شدند که عباس ميرزا را به پادشاهى نشانند. سلطان محمد ناگزير حمزه ميرزا را براى فرونشاندن شورش به خراسان فرستاد. نبرد ميان دو برادر به درازا کشيد و سرانجام هر دو از درِ آشتى درآمدند و قرار بر آن نهادند که پدر را در سلطنت نگاه دارند و حکومت هرات و خراسان سهم عباس و فرمانروائى عراق نصيب حمزه باشد.
|
|
بعد از اين پيمان آشتى، حمزه ميرزا را به جانب تبريز شتافت و عثمان پاشا سردار عثمانى را از آن شهر بيرون راند (۹۹۳ هـ) ولى خود به سال ۹۹۴ هـ به خيانت گروهى از قزلباشان کشته شد.
|