دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قصهٔ رمالباشی دروغی
در زمان قديم زن و شوهرى زندگى مىکردند که خيلى فقير بودند و دوماهى مىشد که زن از بىپولى نرفته بود حمام. |
يک روز، زن به شوهرش گفت: 'آخر تو چه جور شوهرى هستى که نمىتوانى ده شاهى بدهى به من برم حمام' . |
مرد از حرف زنش خجالت کشيد و بعد از مدّتى اين در آن در زدن، به هر جانکندنى بود، ده شاهى جور کرد و داد به او. |
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد. به حمام که رسيد ديد حمام قُرُق است. از حمامى پرسيد: 'کى حمام را قرق کرده؟' |
حمامى گفت: 'زنِ رمالباشى' . |
زن گفت: 'تو را به خدا بگذار من هم برم لابهلاى کنيزها و دَدِهها بنشينم و حمام کنم. خيلى وقت بود مىخواستم بيام حمام و پولى تو دست و بالم نبود' . |
حمامى دلش به حال زن سوخت و او را راه داد. زن رفت گوشهاى نشست و مشغول شد به شستوشوى خودش. در اين حيصِ بيص ديد کنيزها با سلام و صلوات زن بدترکيب و نکرهاى را که بلندبلند آروغ مىزد، آوردند به حمام. |
زن بيچاره تا چشمش افتاد به هيکل نتراشيدهٔ زن رمالباشى، سرش را بلند کرد به طرف آسمان و گفت: 'خدايا به کَرَمت شکر. من با اين حُسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمىتوانم بيايم حمام، آن وقت بايد براى اين زنِ بدترکيب حمام را قرق کنند و او را با اين جاه و جلال و دَم و دستگاه به حمام بيايد' . |
بعد، هر طورى بود خودش را شستوشوئى داد. از حمام درآمد و رفت خانه. |
شب، وقتى شوهرش آمد خانه، حکايتِ حمام رفتنِ زنِ رمالباشى را تمام و کمال براى او تعريف کرد و آخر سر گفت: 'اى مرد! تو هم از فردا بايد برى و رمال بشوي' . |
مرد گفت: 'مگر زده به سرت. من که رمالى چيزى سرم نمىشود' . |
زن گفت: 'خودم کمکت مىکنم. اِلّا و لِلّا تو از فردا بايد رمال بشوى' . |
خلاصه! هر چه مرد به زنش گفت از عهدهٔ اين کار برنمىآيد، زن زير بار نرفت و آخر سر گفت: 'يا تخته و رمالى يا طلاق و بيزاري' . |
مرد هر چه فکر کرد ديد زنش را خيلى دوست دارد و چارهاى ندارد که حرفش را قبول کند. اين بود که نرم شد و گفت: 'اى زن! پدرت خوب! مادرت خوب! مگر به همين سادگى مىشود رمال شد' . |
زن گفت: 'آنقدرها هم که تو فکر مىکنى مشکل نيست. فردا صبحِ زود مىروى بيل و کلنگ را مىفروشي. پولش را مىدهى يک تختهٔ رمالى و دو سه تا کتاب کهنهٔ کَت و کُلفت و مىروى مىنشينى يک گوشه مشغول رَمل انداختن مىشوي. هر که آمد گفت طالع من را ببين، اول کمى طولش مىدهى، بعد مىگوئى طالع تو در بُرجِ عقرب است و عاقبت چنين مىشوى و چنان مىشوي' . |
مرد گفت: 'آمديم مشکل يکى و دوتا را شانسى رفع و رجوع کرديم، آخرش چى؟ بالأخره مىافتيم تو دردسر' . |
زن گفت: 'آخرِ هر کارى را فقط خدا مىداند. نترس! خدا کريم است' . |
صبح زود، مرد بيل و کلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولش اسباب رمالى خريد و رفت نشست درِ مسجد شاه. |
چندان طول نکشيد که جلودارِ پادشاه آمد سراغش و گفت: 'جناب رمالباشي. شترى که پولهاى پادشاه بارش بوده گم شده. رمل بنداز ببين کجا رفته' . |
رمال تو دلش گفت: 'خدايا! چه کنم؟ چه نکنم؟ حالا چه خاکى بريزم به سرم؟ ديدى اين زن سبکسر چطور دستى دستى ما را انداخت تو هَچَل' . |
بعد، همين طور که مانده بود چه کند، چه نکند، مهرهها را در مشتش چرخاند و آنها را ول کرد رو تخته. خوب نگاهشان کرد. کمى رفت تو فکر و گفت: 'جلودار باشي! برو صد دينار بده نخود و به هر طرف که دلت خواست راه بيفت و بنا کن دانه به دانه نخود ريختن و رفتن. وقتى نخودها تمام شد سه مرتبه دور خودت بچرح. به هر طرف که قرار گرفتى از زمين چشم برندار و به اين طرف و آن طرف نگاه نکن. راست برو تا برسى به شترِ گم شده' . |
جلودارباشى يک شاهى گذاشت کف دست رمال و رفت و هر چه را که گفته بود موبهمو انجام داد و آخر سر رسيد به خرابهاى و ديد شتر رفته آنجا گرفته خوابيده. |
افسار شتر را گرفت. برد به قصر. حکايت گم شدن شتر و رمال را براى پادشاه تعريف کرد. بعد، برگشت پيش رمال و ده اشرفى به او انعام داد. |
مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفى، از خوشحالى دست و پاش را گم کرد. پيش از غروب بساطش را روچيد. توى بازار گشتى زد. هر چه لازم داشت خريد و با دست پر رفت خانه و گفت: 'اى زن! حقّ با تو بود و من تا حالا نمىدانستم رمالى چه دخل و مَداخلى دارد. خدا پدرت را بيامرزد که من را از فَعلِگى و دنبال سه شاهى صنار دويدن راحت کردي' . |
بعد، نشستند با هم به گپزدن و گل گفتن و گل شنفتن. |
فرداى آن شب، مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن کرد و همين که نشست، چند تا غلام و فراشِ دربارى آمدند و به او گفتند: 'پاشو راه بيفت که پادشاه تو را مىخواهد' . |
اين را که شنيد دلش افتاد به تپيدن و رنگ بهصورتش نماند. با خودش گفت: 'بر پدر زنِ بد لعنت! ديدى آخر عاقبت ما را به کشتن داد. اگر پادشاه بو ببرد که من بيقِ بيقم و حتى سواد ندارم، کارم زار است و گوش تا گوش سرم را مىبرد' . |
خلاصه! با ترس و لرز اسباب رماليش را زد زير بغل و با غلامها و فراشها راه افتاد. در راه هزار جور فکر و خيال کرد و از ترس جان به سر شد، تا رسيد به حضور پادشاه. |
پادشاه نگاهى به قد و بالاى او انداخت و پرسيد: 'تو شتر را پيدا کردى، با بارِ پولى که بارش بود؟' |
مرد جواب داد: 'بله قربان' . |
پادشاه گفت: 'از امروز تو رمالباشيِ دربار هستى و از ما جيره و مواجب مىگيري. برو و کارت را شروع کن' . |
آن شب، وقتى مرد به خانهاش برگشت، گفت: 'اى زن! خانهات خراب شود که آخر به کشتنم دادي' . |
زن پرسيد: 'مگر چه شده؟ |
جواب داد: 'مىخواستى چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمالباشيِ دربارم کرد و از صبح تا شب هى خدا خدا کردم چيزى پيش نيايد که بفهمد از رمالى هيچى سرم نمىشود و دارم بزنند' . |
زن گفت: 'اى بابا! بعد از آن همه بدبختى، تازه خدا يادش افتاده به ما و خواسته نانى بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو مىخواهى به يک پِخ جا خالى کني. اين جور فکرها را از سرت بيرون کن و بىخيال باش. آخرش هم يک طورى مىشود خدا کريم است' . |
بگذريم! زن آنقدر از اين حرفها خواند به گوش او که مرد دل و جرئتى به هم زد و از آن به بعد دربارىهاى ديگر راست راست مىرفت دربار و مىآمد خانه. |
مدتى گذشت و هيچ اتفاقى نيفتاد، تا يک شب از قضاى روزگار چهل دزد خزانهٔ پادشاه را شبانه زدندو بردند. همين که صبح شد، پادشاه رمالباشى را خواست و گفت: 'زود دزدها و هر چه را که از خزانه بردهاند پيدا کن' . |
رمالباشى گفت: 'حکم حکمِ پادشاه است' . |
بعد، آمد خانه به زنش گفت: 'روزگارم سياه شد' . |
زن پرسيد: 'چى شده؟' |
مرد جواب داد: 'ديگر مىخواستى چه بشود؟ ديشب دزدها خزانهٔ پادشاه را خالى کردهاند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را که بردهاند از من مىخواهد. همين فردا مُشتم وا مىشود و سرم به باد مىرود' . |
زن گفت: 'فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگير تا ببينم بعد چه مىشود' . |
رمالباشى رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت: 'اين هم چهل روز مهلت. بعدش چه خاکى بريزيم به سرم؟' |
زن گفت: 'تا چهل روز ديگر کى مرده، کى زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا کله خرما بگير و بيار و هر شب يکى از آنها را بخور و هستهاش را بنداز تو دَله که اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانيم روز چهلم چه روزى است' . |
رمالباشى گفت: 'بد فکرى نيست' . |
و رفت چهل تا کله خرما خريد و برگشت خانه. |
حالا بشنويد از دزدها! |
همچنین مشاهده کنید
- قصهٔ عارف و مهتاب
- چرتان و پرتان
- بنهکی
- گربهٔ سبز نقاره (۲)
- ملکخورشید
- گنج پنهانی
- جولاه
- حسن ترسالو (ترسآلوده ـ بسیار ترسو)
- تاجر و غلام سیاه
- شنگول و منگول و دستهای گل
- پهلوان پنبه
- درس اکونومی
- فاطمه غرغرو
- دختر عاقل پادشاه
- دیو عاشق
- شاهزاده و ملکه خاتون (۲)
- دیوانگان
- سزای نیکی
- پسر شاهپریان(۲)
- قصهٔ شاهزاده احمد و بُسکیالدار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست