شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

سال از معانی اصطلاحات شاعرانه عارفان


چه خواهد اهل معنی زان عبارت    که سوی چشم و لب دارد اشارت
چه جوید از سر زلف و خط و خال    کسی که اندر مقامات است و احوال
جواب:
هر آن چیزی که در عالم عیان است    چو عکسی ز آفتاب آن جهان است
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست    که هر چیزی به جای خویش نیکوست
تجلی گه جمال و گه جلال است    رخ و زلف آن معانی را مثال است
صفات حق تعالی لطف و قهر است    رخ و زلف بتان را زان دو بهر است
چو محسوس آمد این الفاظ مسموع    نخست از بهر محسوس است موضوع
ندارد عالم معنی نهایت    کجا بیند مر او را لفظ غایت
هر آن معنی که شد از ذوق پیدا    کجا تعبیر لفظی یابد او را
چو اهل دل کند تفسیر معنی    به مانندی کند تعبیر معنی
که محسوسات از آن عالم چو سایه است    که این چون طفل و آن مانند دایه است
به نزد من خود الفاظ ماول    بر آن معنی فتاد از وضع اول
به محسوسات خاص از عرف عام است    چه داند عام کان معنی کدام است
نظر چون در جهان عقل کردند    از آنجا لفظها را نقل کردند
تناسب را رعایت کرد عاقل    چو سوی لفظ معنی گشت نازل
ولی تشبیه کلی نیست ممکن    ز جست و جوی آن می‌باش ساکن
بدین معنی کسی را بر تو دق نیست    که صاحب مذهب اینجا غیر حق نیست
ولی تا با خودی زنهار زنهار    عبارات شریعت را نگه‌دار
که رخصت اهل دل را در سه حال است    فنا و سکر و آن دیگر دلال است
هر آن کس کو شناسد این سه حالت    بداند وضع الفاظ و دلالت
تو را گر نیست احوال مواجید    مشو کافر ز نادانی به تقلید
مجازی نیست احوال حقیقت    نه هر کس یابد اسرار طریقت
گزاف ای دوست ناید ز اهل تحقیق    مر این را کشف باید یا که تصدیق
بگفتم وضع الفاظ و معانی    تو را سربسته گر خواهی بدانی
نظر کن در معانی سوی غایت    لوازم را یکایک کن رعایت
به وجه خاص از آن تشبیه می‌کن    ز دیگر وجه‌ها تنزیه می‌کن
چو شد این قاعده یک سر مقرر    نمایم زان مثالی چند دیگر
اشارت به چشم و لب:
نگر کز چشم شاهد چیست پیدا    رعایت کن لوازم را بدینجا
ز چشمش خاست بیماری و مستی    ز لعلش گشت پیدا عین هستی
ز چشم اوست دلها مست و مخمور    ز لعل اوست جانها جمله مستور
ز چشم او همه دلها جگرخوار    لب لعلش شفای جان بیمار
به چشمش گرچه عالم در نیاید    لبش هر ساعتی لطفی نماید
دمی از مردمی دلها نوازد    دمی بیچارگان را چاره سازد
به شوخی جان دمد در آب و در خاک    به دم دادن زند آتش بر افلاک
از او هر غمزه دام و دانه‌ای شد    وز او هر گوشه‌ای میخانه‌ای شد
ز غمزه می‌دهد هستی به غارت    به بوسه می‌کند بازش عمارت
ز چشمش خون ما در جوش دائم    ز لعلش جان ما مدهوش دائم
به غمزه چشم او دل می‌رباید    به عشوه لعل او جان می‌فزاید
چو از چشم و لبش جویی کناری    مر این گوید که نه آن گوید آری
ز غمزه عالمی را کار سازد    به بوسه هر زمان جان می‌نوازد
از او یک غمزه و جان دادن از ما    وز او یک بوسه و استادن از ما
ز «لمح بالبصر» شد حشر عالم    ز نفخ روح پیدا گشت آدم
چو از چشم و لبش اندیشه کردند    جهانی می‌پرستی پیشه کردند
نیاید در دو چشمش جمله هستی    در او چون آید آخر خواب و مستی
وجود ما همه مستی است یا خواب    چه نسبت خاک را با رب ارباب
خرد دارد از این صد گونه اشگفت    که «ولتصنع علی عینی» چرا گفت
اشارت به زلف:
حدیث زلف جانان بس دراز است    چه می‌پرسی از او کان جای راز است
مپرس از من حدیث زلف پرچین    مجنبانید زنجیر مجانین
ز قدش راستی گفتم سخن دوش    سر زلفش مرا گفتا فروپوش
کژی بر راستی زو گشت غالب    وز او در پیچش آمد راه طالب
همه دلها از او گشته مسلسل    همه جانها از او بوده مقلقل
معلق صد هزاران دل ز هر سو    نشد یک دل برون از حلقه‌ی او
گر او زلفین مشکین برفشاند    به عالم در یکی کافر نماند
وگر بگذاردش پیوسته ساکن    نماند در جهان یک نفس ممن
چو دام فتنه می‌شد چنبر او    به شوخی باز کرد از تن سر او
اگر ببریده شد زلفش چه غم بود    که گر شب کم شد اندر روز افزود
چو او بر کاروان عقل ره زد    به دست خویشتن بر وی گره زد
نیابد زلف او یک لحظه آرام    گهی بام آورد گاهی کند شام
ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد    بسی بازیچه‌های بوالعجب کرد
گل آدم در آن دم شد مخمر    که دادش بوی آن زلف معطر
دل ما دارد از زلفش نشانی    که خود ساکن نمی‌گردد زمانی
از او هر لحظه کار از سر گرفتم    ز جان خویشتن دل برگرفتم
از آن گردد دل از زلفش مشوش    که از رویش دلی دارد بر آتش
اشارت به رخ و خط:
رخ اینجا مظهر حسن خدایی است    مراد از خط جناب کبریایی است
رخش خطی کشید اندر نکویی    که از ما نیست بیرون خوبرویی
خط آمد سبزه‌زار عالم جان    از آن کردند نامش دار حیوان
ز تاریکی زلفش روز شب کن    ز خطش چشمه‌ی حیوان طلب کن
خضروار از مقام بی‌نشانی    بخور چون خطش آب زندگانی
اگر روی و خطش بینی تو بی‌شک    بدانی کثرت از وحدت یکایک
ز زلفش باز دانی کار عالم    ز خطش باز خوانی سر مبهم
کسی گر خطش از روی نکو دید    دل من روی او در خط او دید
مگر رخسار او سبع المثانی است    که هر حرفی از او بحر معانی است
نهفته زیر هر مویی از او باز    هزاران بحر علم از عالم راز
ببین بر آب قلبت عرش رحمان    ز خط عارض زیبای جانان
اشارت به خال:
بر آن رخ نقطه‌ی خالش بسیط است    که اصل مرکز دور محیط است
از او شد خط دور هر دو عالم    وز او شد خط نفس و قلب آدم
از آن حال دل پرخون تباه است    که عکس نقطه‌ی خال سیاه است
ز خالش حال دل جز خون شدن نیست    کز آن منزل ره بیرون شدن نیست
به وحدت در نباشد هیچ کثرت    دو نقطه نبود اندر اصل وحدت
ندانم خال او عکس دل ماست    و یا دل عکس خال روی زیباست
ز عکس خال او دل گشت پیدا    و یا عکس دل آنجا شد هویدا
دل اندر روی او یا اوست در دل    به من پوشیده شد این راز مشکل
اگر هست این دل ما عکس آن خال    چرا می‌باشد آخر مختلف حال
گهی چون چشم مخمورش خراب است    گهی چون زلف او در اضطراب است
گهی روشن چو آن روی چو ماه است    گهی تاریک چون خال سیاه است
گهی مسجد بود گاهی کنشت است    گهی دوزخ بود گاهی بهشت است
گهی برتر شود از هفتم افلاک    گهی افتد به زیر توده‌ی خاک
پس از زهد و ورع گردد دگر بار    شراب و شمع و شاهد را طلبکار


همچنین مشاهده کنید