چندت گفتم که دیده بردوز ای دل |
|
در راه بلا فتنه میندوز ای دل |
اکنون که شدی عاشق و بدروز ای دل |
|
تن درده و جان کن و جگر سوز ای دل |
|
در عشق چه به ز بردباری ای دل |
|
گویم به تو یک سخن زیاری ای دل |
هر چند رسد ز یار خواری ای دل |
|
زنهار به روی او نیاری ای دل |
|
با خود در وصل تو گشودن مشکل |
|
دل را به فراق آزمودن مشکل |
مشکل حالی و طرفه مشکل حالی |
|
بودن مشکل با تو، نبودن مشکل |
|
با اهل زمانه آشنایی مشکل |
|
با چرخ کهن ستیزه رایی مشکل |
از جان و جهان قطع نمودن آسان |
|
در هم زدن دل به جدایی مشکل |
|
بر لوح عدم لوایح نور قدم |
|
لایح گردید و نه درین سر محرم |
حق را مشمر جدا ز عالم زیراک |
|
عالم در حق حقست و حق در عالم |
|
رنجورم و در دل از تو دارم صد غم |
|
بی لعل لبت حریف دردم همه دم |
زین عمر ملولم من مسکین غریب |
|
خواهد شود آرامگهم کوی عدم |
|
گر پاره کنی مرا ز سر تا به قدم |
|
موجود شوم ز عشق تو من ز عدم |
جانی دارم ز عشق تو کرده رقم |
|
خواهیش به شادی کش و خواهیش به غم |
|
من دانگی و نیم داشتم حبهی کم |
|
دو کوزه نبید خریدهام پارهی کم |
بر بربط ما نه زیر ماندست و نه بم |
|
تا کی گویی قلندری و غم و غم |
|
از گردش افلاک و نفاق انجم |
|
سر رشتهی کار خویشتن کردم گم |
از پای فتادهام مرا دست بگیر |
|
ای قبلهی هفتم ای امام هشتم |
|
هم در ره معرفت بسی تاختهام |
|
هم در صف عالمان سر انداختهام |
چون پرده ز پیش خویش برداشتهام |
|
بشناختهام که هیچ نشناختهام |
|
حک کردنی است آنچه بنگاشتهام |
|
افگندنی است آنچه برداشتهام |
باطل بودست آنچه پنداشتهام |
|
حاصل که به هرزه عمر بگذاشتهام |
|
بستم دم مار و دم عقرب بستم |
|
نیش و دمشان بیکدگر پیوستم |
شجن قرنین قرنین خواندم |
|
بر نوح نبی سلام دادم رستم |
|
گر من گنه جمله جهان کردستم |
|
عفو تو امیدست که گیرد دستم |
گفتی که به روز عجز دستت گیرم |
|
عاجزتر ازین مخواه کاکنون هستم |
|
تب را شبخون زدم در آتش کشتم |
|
یک چند به تعویذ کتابش کشتم |
بازش یک بار در عرق کردم غرق |
|
چون لشکر فرعون در آبش کشتم |
|
دیریست که تیر فقر را آماجم |
|
بر طارم افلاک فلاکت تاجم |
یک شمه ز مفلسی خود برگویم |
|
چندانکه خدا غنیست من محتاجم |
|
هر چند به صورت از تو دور افتادم |
|
زنهار مبر ظن که شدی از یادم |
در کوی وفای تو اگر خاک شوم |
|
زانجا نتواند که رباید بادم |
|
دی بر سر گور ذله غارت گردم |
|
مر پاکان را جنب زیارت کردم |
شکرانهی آنکه روزه خوردم رمضان |
|
در عید نماز بی طهارت کردم |
|
یا رب من اگر گناه بی حد کردم |
|
دانم به یقین که بر تن خود کردم |
از هرچه مخالف رضای تو بود |
|
برگشتم و توبه کردم و بد کردم |
|
تا چند به گرد سر ایمان گردم |
|
وقتست کز افعال پشیمان گردم |
خاکم ز کلیسیا و آبم ز شراب |
|
کافرتر از آنم که مسلمان گردم |
|
عودم چو نبود چوب بید آوردم |
|
روی سیه و موی سپید آوردم |
چون خود گفتی که ناامیدی کفرست |
|
فرمان تو بردم و امید آوردم |
|
اندوه تو از دل حزین میدزدم |
|
نامت ز زبان آن و این میدزدم |
مینالم و قفل بر دهان میفگنم |
|
میگردیم و خون در آستین میدزدم |
|
گر خاک تویی خاک ترا خاک شدم |
|
چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم |
غم سوی تو هرگز گذری مینکند |
|
آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم |
|
اندر طلب یار چو مردانه شدم |
|
اول قدم از وجود بیگانه شدم |
او علم نمیشنید لب بر بستم |
|
او عقل نمیخرید دیوانه شدم |
|
آنان که به نام نیک میخوانندم |
|
احوال درون بد نمیدانندم |
گز زانکه درون برون بگردانندم |
|
مستوجب آنم که بسوزانندم |
|
چونان شدهام که دید نتوانندم |
|
تا پیش توای نگار بنشانندم |
خورشید تویی به ذره من مانندم |
|
چون ذره به خورشید همیدانندم |
|
گر خلق چنانکه من منم دانندم |
|
همچون سگ ز در بدر رانندم |
ور زانکه درون برون بگردانندم |
|
مستوجب آنم که بسوزانندم |
|
آن دم که حدیث عاشقی بشنودم |
|
جان و دل و دیده را به غم فرسودم |
میپنداشتم عاشق و معشوق دواند |
|
چون هر دو یکیست من خود احول بودم |
|
عمری به هوس باد هوی پیمودم |
|
در هر کاری خون جگر پالودم |
در هر چه زدم دست زغم فرسودم |
|
دست از همه باز داشتم آسودم |
|
من از تو جدا نبودهام تا بودم |
|
اینست دلیل طالع مسعودم |
در ذات تو ناپدیدم ار معدومم |
|
وز نور تو ظاهرم اگر موجودم |
|
هرگز نبود شکست کس مقصودم |
|
آزرده نشد دلی ز من تا بودم |
صد شکر که چشم عیب بینم کورست |
|
شادم که حسود نیستم محسودم |
|
|