رفت آنکه نبود کس به خوبی یارش |
|
بیآنکه دلم سیر شد از دیدارش |
او رفت و نماند در دلم تیمارش |
|
آری برود گل و بماند خارش |
|
سودای توام در جنون میزد دوش |
|
دریای دو چشم موج خون میزد دوش |
تا نیم شبی خیل خیالت برسید |
|
ورنی جانم خیمه برون میزد دوش |
|
سوگند بدان دل که شده است او پستش |
|
سوگند بدان جان که شده است او مستش |
سوگند بدان دم که مرا میدیدند |
|
پیمانه به دستی و به دستی دستش |
|
شب چیست برای ما زمان نالش |
|
وان را که نه عاشق است او را مالش |
وان عاشق ناقصی که نوکار بود |
|
گوشش نشود گرم به شب بیبالش |
|
کاری کردم نگاه نکردم پس و پیش |
|
آنرا که چنان کند چنین آید پیش |
آندم که قضا مکر کند ای درویش |
|
در خانه گریزد خرد دوراندیش |
|
گر میکشدم غم تو هر دم مکش |
|
هل تا بکشندم همه عالم تو مکش |
آنرا که خود انداختهای پای مزن |
|
وانرا که تو زنده کردهای هم تو مکش |
|
گر ناله کنم گوید یعقوب مباش |
|
ور صبر کنم گوید ایوب مباش |
اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم |
|
بر سر زندم که سر مکش چوب مباش |
|
گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش |
|
گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش |
گفتم که تنم گفت در این روزی چند |
|
رسوا کنم وز شهر بیرون کنمش |
|
الجوهر فقر و سوی الفقر عرض |
|
الفقر شفاء و سوی الفقر مرض |
العالم کله خداع و غرور |
|
والفقر من العالم کنزو غرض |
|
امروز سماعست و سماعست و سماع |
|
نورست شعاعست و شعاعست و شعاع |
این عشق مطاعست و مطاعست و مطاع |
|
از عقل وداعست و وداعست و وداع |
|
عشقست زهر چه آن نشاید مانع |
|
گر عشق نبودی، ننمودی صانع |
دانی که حروف عشق را معنی چیست |
|
عین عابد و شین شاکر و قافست قانع |
|
عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع |
|
زاهد گردد بگرد تسبیح و رکوع |
بر نان تند این و آن دیگر بر لب آب |
|
کانرا عطش آمده است و این را غم جوع |
|
مهمان توایم ما و مهمان سماع |
|
ای جان معاشران و سلطان سماع |
هم بحر حلاوتی و هم کان سماع |
|
آراسته باد از تو میدان سماع |
|
هر روز بیاید آن سپهدار سماع |
|
چون باد صبا بسوی گلزار سماع |
هم طوطی و عندلیب در کار سماع |
|
هم گردد هر درخت پربار سماع |
|
ای بندهی سردی به زمستان چون زاغ |
|
محروم ز بلبل و گلستان ز باغ |
دریاب که این دم اگرت فوت شود |
|
بسیار طلب کنی به صد چشم و چراغ |
|
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ |
|
آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ |
چون سوسن و گل ز خویش بیرون آئیم |
|
چون آب روان رویم از باغ به باغ |
|
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ |
|
ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ |
لیکن چو فرو شود کسی را خورشید |
|
در پیش نهد بجای خورشید چراغ |
|
گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ |
|
من آن توام بخسب ایمن به فراغ |
ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی |
|
وانگاه بجویمش به صد چشم و چراغ |
|
گویند که عشق بانگ و نامست دروغ |
|
گویند امید عشق خامست دروغ |
کیوان سعادت بر ما در جانست |
|
گویند فراز هفت بامست دروغ |
|
گویند که یار را وفا نیست دروغ |
|
گویند پس از هجر لقا نیست دروغ |
گویند شراب جانفزا نیست دروغ |
|
گویند که این به پای ما نیست دروغ |
|
از دل سوی دلدار شکافست شکاف |
|
وانکس که نداند این معافست معاف |
هر روز در این حلقه مصافست مصاف |
|
میپنداری که این گزافست گزاف |
|
امروز طوافست طوافست طواف |
|
دیوانه معافست معافست معاف |
نی جنگ و مصافست و مصافست مصاف |
|
وصل است و زفافست زفافست زفاف |
|
با زنگی امشب چو شدستی به مصاف |
|
از سینهی خود سینهی شب را بشکاف |
در کعبهی عشاق طوافی چو کنی |
|
دریاب که کعبه میکند با تو طواف |
|
در فقر فقیر باش و در صفوت صاف |
|
با فقر و صفا درآ تو در کار مصاف |
گر خصم تو صد تیغ برآرد ز غلاف |
|
چون هیچ نبیند نزند زخم گزاف |
|
گویند مرا چند بخندی ز گزاف |
|
کارت همه عشرتست و گفتت همه لاف |
ای خصم چو عنکبوت صفرا میباف |
|
سیمرغ طربناک شناسد سر قاف |
|
مهمان تو نیست دو سه روز و گزاف |
|
خوان تو گرفته است از قاف به قاف |
گر فتنه شود کسی معافست معاف |
|
بر شمع کند همیشه پروانه طواف |
|
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق |
|
با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق |
پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت |
|
گفتم به تو جفت و از همه عالم تاق |
|
آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق |
|
در حال دهد کون و مکان را سه طلاق |
مه را چه طراوت و زحل را چه محل |
|
با طلعت آفتاب اندر افاق |
|
ای داروی فربهی و جان عاشق |
|
فربه ز خیال تو روان عاشق |
شیرین ز دهان تو دهان عاشق |
|
جان بندهات ای جان و جهان عاشق |
|
تمکین و قرار من که دارد در عشق |
|
مستی و خمار من که دارد در عشق |
من در طلب آب و نگارم چون باد |
|
کار من و بار من که دارد در عشق |
|
لو کان اقل هذه الاشواق |
|
للشمس لا ذهلت عن الاشراق |
لو قسم ذوالهوی علیالعشاق |
|
العشر لهم ولی جمیعالباقی |
|
هر دل که طواف کرد گرد در عشق |
|
هم کشته شد به آخر از خنجر عشق |
این نکته نوشتهاند بر دفتر عشق |
|
سر اوست ندارد آنکه دارد سر عشق |
|
هر روز بنو برآید آن دلبر عشق |
|
در گردن ما درافکند دفتر عشق |
این خار از آن نهاد حق بر در عشق |
|
تا دور شود هرکه ندارد سر عشق |
|
چون گشت طلسم جسم آدم چالاک |
|
با خاک درآمیخته شد گوهر پاک |
آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک |
|
پاکی بر پاک رفت و خاکی در خاک |
|
حاشا که شود سینهی عاشق غمناک |
|
یا از جز عشق دامنش گردد چاک |
حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک |
|
پاکست و کجا رود در آن عالم پاک |
|