بپاداش جان خواهد از من همی |
|
سر بدگمان خواهد از من همی |
پر از دردم ای پهلوان از دو روی |
|
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی |
نه راه گریزست ز افراسیاب |
|
نه جای دگر دارم آرام و خواب |
همم گنج و بوم است و هم چارپای |
|
نبینم همی روی رفتن بجای |
پسر هست و پوشیدهرویان بسی |
|
چنین خسته و بستهی هر کسی |
اگر جنگ فرماید افراسیاب |
|
نماند که چشم اندر آید بخواب |
بناکام لشکر باید کشید |
|
نشاید ز فرمان او آرمید |
بمن بر کنون جای بخشایشست |
|
سپاه اندر آوردن آرایشست |
اگر نیستی بر دلم درد و غم |
|
ازین تخمه جز کشتن پیلسم |
جز او نیز چندی دلیر و جوان |
|
که در جنگ سیر آمدند از روان |
ازین پس مرا بیم جانست نیز |
|
سخن چند گویم ز فرزند و چیز |
به پیروزگر بر تو ای پهلوان |
|
که از من نباشی خلیدهروان |
ز خویشان من بد نداری نهان |
|
براندیشی از کردگار جهان |
بروشن روان سیاوش که مرگ |
|
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ |
گر ایدونکه جنگی بود هم گروه |
|
تلی کشته بینی ببالای کوه |
کشانی و سقلاب و شگنی و هند |
|
ازین مرز تا پیش دریای سند |
ز خون سیاوش همه بیگناه |
|
سپاهی کشیده بدین رزمگاه |
ترا آشتی بهتر آید که جنگ |
|
نباید گرفتن چنین کار تنگ |
نگر تا چه بینی تو داناتری |
|
برزم دلیران تواناتری |
ز پیران چو بشنید رستم سخن |
|
نه بر آرزو پاسخ افگند بن |
بدو گفت تا من بدین رزمگاه |
|
کمر بستهام با دلیران شاه |
ندیدستم از تو بجز راستی |
|
ز ترکان همه راستی خواستی |
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ |
|
نه خوبست و داند همی کوه و سنگ |
چو کین سر شهریاران بود |
|
سر و کار با تیرباران بود |
کنون آشتی را دو راه ایدرست |
|
نگر تا شما را چه اندرخورست |
یکی آنک هر کس که از خون شاه |
|
بگسترد بر خیره این رزمگاه |
ببندی فرستی بر شهریار |
|
سزد گر نفرماید این کارزار |
گنهکار خون سر بیگناه |
|
سزد گر نباشد بدین رزمگاه |
و دیگر که با من ببندی کمر |
|
بیایی بر شاه پیروزگر |
ز چیزی که ایدر بمانی همی |
|
تو آن را گرانمایه دانی همی |
بجای یکی ده بیابی ز شاه |
|
مکن یاد بنگاه توران سپاه |
بدل گفت پیران که ژرفست کار |
|
ز توران شدن پیش آن شهریار |
دگر چون گنه کار جوید همی |
|
دل از بیگناهان بشوید همی |
بزرگان و خویشان افراسیاب |
|
که با گنج و تختند و با جاه و آب |
ازین در کجا گفت یارم سخن |
|
نه سر باشد این آرزو را نه بن |
چو هومان و کلباد و فرشیدورد |
|
کجا هست گودرز زیشان بدرد |
همه زین شمارند و این روی نیست |
|
مر این آب را در جهان جوی نیست |
مرا چارهی خویش باید گرفت |
|
ره جست را پیش باید گرفت |
بدو گفت پیران که ای پهلوان |
|
همیشه جوان باش و روشنروان |
شوم بازگویم بگردان همین |
|
بمنشور و شنگل بخاقان چین |
هیونی فرستم بافراسیاب |
|
بگویم سرش را برآرم ز خواب |
و زانجا بیامد بلشکر چو باد |
|
کسی را که بودند ویسه نژاد |
یکی انجمن کرد و بگشاد راز |
|
چنین گفت کامد نشیب و فراز |
بدانید کین شیر دل رستمست |
|
جهانگیر و از تخمهی نیرمست |
بزرگان و شیران زابلستان |
|
همه نامداران کابلستان |
چنو کینهور باشد و رهنمای |
|
سواران گیتی ندارند پای |
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس |
|
بناکام رزمی بود با فسوس |
ز ترکان گنهکار خواهد همی |
|
دل از بیگناهان بکاهد همی |
که دانی که ایدر گنهکار نیست |
|
دل شاه ازو پر ز تیمار نیست |
نگه کن که این بوم ویران شود |
|
بکام دلیران ایران شود |
نه پیر و
جوان ماند ایدر نه شاه |
|
نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه |
همی گفتم این شوم بیداد را |
|
که چندین مدار آتش و باد را |
که روزی شوی ناگهان سوخته |
|
خرد سوخته چشم دل دوخته |
نکرد آن جفاپیشه فرمان من |
|
نه فرمان این نامدار انجمن |
بکند این گرانمایگان را ز جای |
|
نزد با دلیر و خردمند رای |
ببینی که نه شاه ماند نه تاج |
|
نه پیلان جنگی نه این تخت عاج |
بدین شاددل شاه ایران بود |
|
غم و درد بهر دلیران بود |
دریغ آن دلیران و چندین سپاه |
|
که با فر و برزند و با تاج و گاه |
بتاراج بینی همه زین سپس |
|
نه برگردد از رزمگه شاد کس |
بکوبند ما را بنعل ستور |
|
شود آب این بخت بیدار شور |
ز هومان دل من بسوزد همی |
|
ز رویین روان برفروزد همی |
دل رستم آگنده از کین اوست |
|
بروهاش یکسر پر از چین اوست |
پر از غم شوم پیش خاقان چین |
|
بگویم که ما را چه آمد ز کین |
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد |
|
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد |
سراپردهی او پر از ناله دید |
|
ز خون کشته بر زعفران لاله دید |
ز خویشان کاموس چندی سپاه |
|
بنزدیک خاقان شده دادخواه |
همی گفت هر کس که افراسیاب |
|
ازین پس بزرگی نبیند بخواب |
چرا کین پی افگند کش نیست مرد |
|
که آورد سازد بروز نبرد |
سپاه کشانی سوی چین شویم |
|
همه دیده پر آب و باکین شویم |
ز چین و ز بربر سپاه آوریم |
|
که کاموس را کینهخواه آوریم |
ز بزگوش و سگسار و مازندران |
|
کس آریم با گرزهای گران |
مگر سیستان را پر آتش کنیم |
|
بریشان شب و روز ناخوش کنیم |
سر رستم زابلی را بدار |
|
برآریم بر سوگ آن نامدار |
تنش را بسوزیم و خاکسترش |
|
همی برفشانیم گرد درش |
اگر کین همی جوید افراسیاب |
|
نه آرام باید که یابد نه خواب |
همی از پی دوده هر کس بدرد |
|
ببارید بر ارغوان آب زرد |
چو بشنید پیران دلش خیره گشت |
|
ز آواز ایشان رخش تیره گشت |
بدل گفت کای زار و بیچارگان |
|
پر از درد و تیمار و غمخوارگان |
ندارید ازین اگهی بیگمان |
|
که ایدر شما را سرآمد زمان |
ز دریا نهنگی بجنگ آمدست |
|
که جوشنش چرم پلنگ آمدست |
بیامد بخاقان چنین گفت باز |
|
که این رزم کوتاه ما شد دراز |
از این نامداران هر کشوری |
|
ز هر سو که بد نامور مهتری |
بیاورد و این رنجها شد به باد |
|
کجا خیزد از کار بیداد داد |
سر شاه کشور چنین گشته شد |
|
سیاوش بر دست او کشته شد |
بفرمان گرسیوز کم خرد |
|
سر اژدها را کسی نسپرد |
سیاوش جهاندار و پرمایه بود |
|
ورا رستم زابلی دایه بود |
هر آنگه که او جنگ و کین آورد |
|
همی آسمان بر زمین آورد |
نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل |
|
نه کوه بلند و نه دریای نیل |
بسندست با او بوردگاه |
|
چو آورد گیرد به پیش سپاه |
یکی رخش دارد بزیر اندرون |
|
که گویی روان شد که بیستون |
کنون روز خیره نباید شمرد |
|
که دیدند هر کس ازو دستبرد |
یکی آتش آمد ز چرخ کبود |
|
دل ما شد از تف او پر ز دود |
کنون سر بسر تیزهش بخردان |
|
بخوانید با موبدان و ردان |
ببینید تا چارهی کار چیست |
|
بدین رزمگه مرد پیکار کیست |
همی رای باید که گردد درست |
|
از آغاز کینه نبایست جست |
مگر زین بلا سوی کشور شویم |
|
اگر چند با بخت لاغر شویم |
ز پیران غمی گشت خاقان چین |
|
بسی یاد کرد از جهان آفرین |
بدو گفت ما را کنون چیست روی |
|
چو آمد سپاهی چنین جنگجوی |
چنین گفت شنگل که ای سرفراز |
|
چه باید کشیدن سخنها دراز |
بیاری افراسیاب آمدیم |
|
ز دشت و ز دریای آب آمدیم |
بسی باره و هدیهها یافتیم |
|
ز هر کشوری تیز بشتافتیم |
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ |
|
چرا شد چنین بر شما کار تنگ |
ز یک مرد ننگست
گفتن سخن |
|
دگرگونهتر باید افگند بن |
اگر گرد کاموس را زو زمان |
|
بیامد نباید شدن بدگمان |
سپیدهدمان گرزها برکشیم |
|
وزین دشت یکسر سراندر کشیم |
هوا را چو ابر بهاران کنیم |
|
بریشان یکی تیرباران کنیم |
ز گرد سواران و زخم تبر |
|
نباید که داند کس از پای سر |
شما یکسره چشم بر من نهید |
|
چو من برخروشم دمید و دهید |
|