بهر
سو که جویمش یابم بجای |
|
بهر نیک و بد پیش من بربپای |
چو این نامهی من بخوانی مپای |
|
بزودی تو با گیو خیز اندرآی |
بدان تا بدین کار با ما بهم |
|
زنی رای فرخ بهر بیش و کم |
ز مردان وز گنج وز خواسته |
|
بیارم بپیش تو آراسته |
بفرخ پی و بر شده نام تو |
|
ز توران برآید همه کام تو |
چنانچون بباید بسازی نوا |
|
مگر بیژن از بند یابد رها |
چو برنامه بنهاد خسرو نگین |
|
بشد گیو و بر شاه کرد آفرین |
سواران دوده همه برنشاند |
|
بیزدان پناهید و لشکر براند |
چو نخجیر از آنجا که برداشتی |
|
دو روزه بیک روزه بگذاشتی |
بیابان گرفت و ره هیرمند |
|
همی رفت پویان بساند نوند |
بکوه و بصحرا نهادند روی |
|
همی شد خلیده دل و راهجوی |
چو از دیدهگه دیدهبانش بدید |
|
سوی زابلستان فغان برکشید |
که آمد سواری سوی هیرمند |
|
سواران بگرد اندرش نیز چند |
درفشی درفشان پس پشت اوی |
|
یکی زابلی تیغ در مشت اوی |
غو دیده بشنید دستان سام |
|
بفرمود بر چرمه کردن لگام |
پراندیشه آمد پذیره براه |
|
بدان تا نباشد یکی کینه خواه |
ز ره گیو را دید پژمرده روی |
|
همی آمد آسیمه و پوی پوی |
بدل گفت کاری نو آمد بشاه |
|
فرستاده گیوست کامد براه |
چو نزدیک شد پهلوان سپاه |
|
نیایش کنان برگفتند راه |
بپرسید دستان ز ایرانیان |
|
ز شاه و ز پیکار تورانیان |
درود بزرگان بدستان بداد |
|
ز شاه و ز گردان فرخ نژاد |
همه درد دل پیش دستان بخواند |
|
غم پور گم بوده با او براند |
همی گفت رویم نبینی برنگ |
|
ز خون مژه پشت پایم بلنگ |
ازان پس نشان تهمتن بخواست |
|
بپرسید و گفتش که رستم کجاست |
بدو گفت رستم بنخچیر گور |
|
بیاید همانا که برگشت هور |
شوم گفت تا من ببینمش روی |
|
ز خسرو یکی نامه درام بدوی |
بدو گفت دستان کز ایدر مرو |
|
که زود آید از دشت نخچیرگو |
تو تا رستم آید بخانه بپای |
|
یک امروز با ما بشادی گرای |
چو گیو اندر آمد بایوان ز راه |
|
تهمتن بیامد ز نخچیرگاه |
پذیره شدش گیو کامد فراز |
|
پیاده
شد از اسب و بردش نماز |
پر از آرزو دل پر از رنگ روی |
|
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی |
چو رستم دل گیو را خسته دید |
|
بب مژه روی او نشسته دید |
بدو گفت باری تباهست کار |
|
بایوان و بر شاه بد روزگار |
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد |
|
بپرسیدش از خسرو تاجور |
ز گودرز وز طوس وز گستهم |
|
ز گردان لشکر همه بیش و کم |
ز شاپور و فرهاد وز بیژنا |
|
ز رهام و گرگین وز هرتنا |
چو آواز بیژن رسیدش بگوش |
|
برآمد بناکام ازو یک خروش |
برستم چنین گفت کای بفرین |
|
گزین همه خسروان زمین |
چنان شاد گشتم بدیدار تو |
|
بدین پرسش خوب و گفتار تو |
درستند ازین هرک بردی تو نام |
|
ازیشان فراوان درود و پیام |
نبینی که بر من بپیران سرم |
|
چه آمد ز بخت بد اندر خورم |
چه چشم بد آمد بگودرزیان |
|
کزان سود ما را سر آمد زیان |
ز گیتی مرا خود یکی پور بود |
|
همم پور و هم پاک دستور بود |
شد از چشم من در جهان ناپدید |
|
بدین دودمان کس چنین غم ندید |
چنینم که بینی بپشت ستور |
|
شب و روز تازان بتاریک هور |
ز بیژن شب و روز چون بیهشان |
|
بجستم بهر سو ز هر کس نشان |
کنون شاه با جام گیتی نمای |
|
بپیش جهان آفرین شد بپای |
چه مایه خروشید و کرد آفرین |
|
بجشن کیان هرمز فرودین |
پس آمد ز آتشکده تا بگاه |
|
کمربست و بنهاد بر سر کلاه |
همان جام رخشنده بنهاد پیش |
|
بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش |
بتوران نشان داد زو شهریار |
|
ببند گران و ببد روزگار |
چو در جام کیخسرو ایدون نمود |
|
سوی پهلوانم دوانید زود |
کنون آمدم با دلی پر امید |
|
دو رخساره زرد و دو دیده سپید |
ترا دیدم اندر جهان چارهگر |
|
تو بندی بفریاد هر کس کمر |
همی گفت و مژگان پر از آب زرد |
|
همی برکشید از جگر باد سرد |
ازان پس که نامه برستم داد |
|
همه کار گرگین بدو کرد یاد |
ازو نامه بستد دو دیده پر آب |
|
همه دل پر از کین افراسیاب |
پس از بهر بیژن خروشید زار |
|
فرو ریخت از دیده خون برکنار |
بگیو آنگهی گفت مندیش ازین |
|
که رستم نگرداند از رخش زین |
مگر دست
بیژن گرفته بدست |
|
همه بند و زندان او کرده پست |
بنیروی یزدان و فرمان شاه |
|
ز توران بگردانم این تاج و گاه |
وز آنجا بایوان رستم شدند |
|
بره بر همی رای رفتن زدند |
چو آن نامهی شاه رستم بخواند |
|
ز گفتار خسرو بخیره بماند |
ز بس آفرید جهاندار شاه |
|
بد آن نامه بر پهلوان سپاه |
بگیو آنگهی گفت بشناختم |
|
بفرمان او راه را ساختم |
بدانستم این رنج و کردار تو |
|
کشیدن بهر کار تیمار تو |
چه مایه ترا نزد من دستگاه |
|
بهر کینهگاه اندرون کینه خواه |
چه کین سیاوش چه مازندران |
|
کمر بسته بر پیش جنگاوران |
برین آمدن رنج برداشتی |
|
چنین راه دشوار بگذاشتی |
بدیدار تو سخت شادان شدم |
|
ولیکن ز بیژن غریوان شدم |
نبایستمی کاین چنین سوگوار |
|
ترا دیدمی خستهی روزگار |
من از بهر این نامهی شاه را |
|
بفرمان بسر بسپرم راه را |
ز بهر ترا خود جگر خستهام |
|
بدین کار بیژن کمر بستهام |
بکوشم بدین کارگر جان من |
|
ز تن بگسلد پاک یزدان من |
من از بهر بیژن ندارم برنج |
|
فدا کردن جان و مردان و گنج |
بنیروی یزدان ببندم کمر |
|
ببخت شهنشاه پیروزگر |
بیارمش زان بند تاریک چاه |
|
نشانمش با شاه در پیشگاه |
سه روز اندرین خان من شاد باش |
|
ز رنج و ز اندیشه آزاد باش |
که این خانه زان خانه بخشیده نیست |
|
مرا با تو گنج و تن و جان یکیست |
چهارم سوی شهر ایران شویم |
|
بنزدیک شاه دلیران شویم |
چو رستم چنین گفت بر جست گیو |
|
ببوسید دست و سر و پای نیو |
برو آفرین کرد کای نامور |
|
بمردی و نیروی و بخت و هنر |
بماناد بر تو چنین جاودان |
|
تن پیل و هوش و دل موبدان |
ز هر نیکی بهرهور بادیا |
|
چنین کز دلم زنگ بزدادیا |
چو رستم دل گیو پدرام دید |
|
ازان پس بنیکی سرانجام دید |
بسالار خوان گفت پیش آر خوان |
|
بزرگان و فرزانگان را بخوان |
زواره فرامرز و دستان و گیو |
|
نشستند بر خوان سالار نیو |
بخوردند خوان و بپرداختند |
|
نشستنگه رود و می ساختند |
نوازندهی رود با میگسار |
|
بیامد
بایوان گوهر نگار |
همه دست لعل از می لعل فام |
|
غریونده چنگ و خروشنده جام |
بروز چهارم گرفتند ساز |
|
چو آمدش هنگام رفتن فراز |
بفرمود رستم که بندید بار |
|
سوی شاه ایران بسیچید کار |
سواران گردنکش از کشورش |
|
همه راه را ساخته بر درش |
بیامد برخش اندر آورد پای |
|
کمر بست و پوشید رومی قبای |
بزین اندر افگند گرز نیا |
|
پر از جنگ سر دل پر از کیمیا |
بگردون برافراخته گوش رخش |
|
ز خورشید برتر سر تاجبخش |
خود و گیو با زابلی صد سوار |
|
ز لشکر گزید از در کارزار |
که نابردنی بود برگاشتند |
|
بزال و فرامرز بگذاشتند |
سوی شهر ایران نهادند روی |
|
همه راه پویان و دل کینهجوی |
چو رستم بنزدیک ایران رسید |
|
بنزدیک شهر دلیران رسید |
یکی باد نوشین درود سپهر |
|
برستم رسانید شادان بمهر |
بر رستم آمد همانگاه گیو |
|
کز ایدر نباید شدن پیش نیو |
شوم گفت و آگه کنم شاه را |
|
که پیمود رخش تهم راه را |
چو رفت از بر رستم پهلوان |
|
بیامد بدرگاه شاه جوان |
|