چوخورشید برزد سراز تیره کوه |
|
خروشی برآمد زهر دو گروه |
که گفتی زمین گشت گردان سپهر |
|
گر از تیغها تیره شد روی مهر |
بیاراسته میمن و میسره |
|
زمین کوه گشت آهنین یکسره |
از آواز اسپان و بانگ سپاه |
|
بیابان همیجست بر کوه راه |
چو بهرام جنگی بدان بنگرید |
|
یکی خنجر آبگون برکشید |
نیامد به دلش اندرون ترس وبیم |
|
دل شیر دربیشه شد بد و نیم |
به ایرانیان گفت صف برکشید |
|
همه کشور دوک لشکر کشید |
همیگشت گرد سپه یک تنه |
|
که دارد نگه میسره ومیمنه |
یلان سینه را گفت برقلبگاه |
|
همیباش تا پیش روی سپاه |
که از لشکر امروز جنگی منم |
|
بگاه گریزش درنگی منم |
نگه کرد خسرو بدان رزمگاه |
|
جهان دید یکسر زلشکر سیاه |
رخ شید تابان چوکام هژبر |
|
همی تیغ بارید گفتی ز ابر |
نیاطوس و بندوی و گستهم وشاه |
|
ببالا گذشتند زان رزمگاه |
نشستند بر کوه دوک آن سران |
|
نهاده دو دیده بفرمانبران |
ازان کوه لشکر همیدید شاه |
|
چپ وراست و قلب و جناح سپاه |
چوبرخاست آواز کوس از دو روی |
|
برفتند مردان پر خاشجوی |
تو گفتی زمین کوه آهن شدست |
|
سپهر ا زبر خاک دشمن شدست |
چو خسرو بران گونه پیکار دید |
|
فلک تار دید و زمین قار دید |
به یزدان همیگفت برپهلوی |
|
که از برتو ران پاک وبرتر توی |
که برگردد امروز از رزم شاد |
|
که داند چنین جز تو ای پاک وراد |
کرابخت خواهد شدن کندرو |
|
سر نیزه که شود خار و خو |
دل و جان خسرو پراندیشه بود |
|
جهان پیش چشمش یکی بیشه بود |
که بگسست کوت ازمیان سپاه |
|
ز آهن بکردار کوهی سیاه |
بیامد دمان تامیان گروه |
|
چو نزدیک ترشد بران برز کوه |
به خسرو چنین گفت کای سرفراز |
|
نگه کن بدان بنده دیوساز |
که بااو برزم اندر آویختی |
|
چواو کامران شد تو بگریختی |
ببین از چپ لشکر ودست راست |
|
که تا از میان دلیران کجاست |
کنون تا بیاموزمش کارزار |
|
ببیند دل و رزم مردان کار |
چو بشنید خسرو زکوت این سخن |
|
دلش گشت پردرد و کین کهن |
کجا گفت کز بنده بگریختی |
|
سلیح سواران فروریختی |
ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد |
|
دلش گشت پرخون و سر پر ز باد |
چنین گفت پس کوت را شهریار |
|
که روپیش آن مرد ابلق سوار |
چوبیند تو را پیشت آید به جنگ |
|
تومگریز تا لب نخایی زننگ |
چوبشنید کوت این سخن بازگشت |
|
چنان شد که با باد انباز گشت |
همیرفت جوشان ونیزه بدست |
|
به آوردگه رفت چون پیل مست |
چو نزدیک شد خواست بهرام را |
|
برافراخت زانگونه زونام را |
یلان سینه بهرام را بانگ کرد |
|
که بیدارباش ای سوار نبرد |
که آمد یکی دیو چون پیل مست |
|
کمندی بفتراک و نیزه بدست |
چو بهرام بشنید تیغ از نیام |
|
برآهخت چون باد و برگفت نام |
چوخسرو چنان دید برپای خاست |
|
ازان کوهسر سر برآورد راست |
نهاده بکوت و به بهرام چشم |
|
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم |
چو رومی به نیزه درآمد زجای |
|
جهانجوی بر جای بفشارد پای |
چو نیزه نیامد برو کارگر |
|
بر وی اندر آورد جنگی سپر |
یکی تیغ زد بر سر و گردنش |
|
که تاسینه ببرید تیره تنش |
چو آواز تیغش به خسرو رسید |
|
بخندید کان زخم بهرام دید |
نیاطوس جنگی بتابید چشم |
|
ازان خندهی خسرو آمد بخشم |
به خسرو چنین گفت کای نامدار |
|
نه نیکو بود خنده درکارزار |
تو رانیست از روم جز کیمیا |
|
دلت خیره بینم بکین نیا |
چو کوت هزاره به ایران و روم |
|
نبینند هرگز به آباد بوم |
بخندی کنون زانک اوکشته شد |
|
چنان دان که بخت تو برگشته شد |
بدو گفت خسرو من از کشتنش |
|
نخندم همی وز بریده تنش |
چنان دان که هرکس که دارد فسوس |
|
همو یابد از چرخ گردنده کوس |
مرا گفت کز بنده بگریختی |
|
نبودت هنر تا نیاویختی |
ازان بنده بگریختن نیست ننگ |
|
که زخمش بدین سان بود روز جنگ |
وزان روی بهرام آواز داد |
|
کهای نامداران فرخ نژاد |
یلان سینه و رام و ایزد گسسپ |
|
مرین کشته را بست باید بر اسپ |
فرستید ز ایدر به لشکر گهش |
|
بدان تابریده ببیند شهش |
تن کوت رازود برپشت زین |
|
بتنگی ببستند مردان کین |
دوان اسپ با مرد گردن فراز |
|
همیشد به لشکر گه خویش باز |
دل خسرو ازکوت شد دردمند |
|
گشادند زان کشته بند کمند |
بران زخم او بر پراگند مشک |
|
بفرمود پس تا بکردند خشک |
به کرباس بر دوختش همچنان |
|
زره دربر و تنگ بسته میان |
به نزدیک قیصر فرستاد باز |
|
که شمشیر این بندهی دیوساز |
برین گونه برد همی روز جنگ |
|
ازو گر هزیمت شدم نیست ننگ |
همه رو میان دلشکسته شدند |
|
به دل پاک بیجنگ خسته شدند |
همیریخت بطریق خونین سرشک |
|
همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک |
بیامد ز گردنکشان ده هزار |
|
همه جاثلیقان گرد و سوار |
یکی حمله بردند زان سان که کوه |
|
بدرید ز آواز رومی گروه |
چکاچک برخاست و بانگ سران |
|
همان زخم شمشیر و گرز گران |
توگفتی که دریا بجوشد همی |
|
سپهر روان بر خروشد همی |
ز بس کشته اندر میان سپاه |
|
بماندند بر جای بربسته راه |
ازان رومیان کشته شد لشکری |
|
هرآنکس که بود از دلیران سری |
دل خسرو از درد ایشان بخست |
|
تن خسته زندگان راببست |
همه کشتگان رابهم برفکند |
|
تلی گشت برسان کوه بلند |
همیخواندندیش بهرام چید |
|
ببرید خسرو ز رومی امید |
همیگفت اگر نیز رومی دو بار |
|
کند همی برین گونه بر کارزار |
جهان را تو بیلشکر روم دان |
|
همان تیغ پولاد را موم دان |
به سرگس چنین گفت پس شهریار |
|
که فردا مبر جنگیان را به کار |
تو فردا بیاسای تا من سپاه |
|
بیارم ز ایرانیان کینه خواه |
بایرانیان گفت فردا به جنگ |
|
شما را بباید شدن بیدرنگ |
همه ویژه گفتند کایدون کنیم |
|
که کوه و بیابان پر از خون کنیم |
|