دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
وصیت تاجرباشی
روزى بود، روزگارى. تاجرباشىاى بود که يک پسر بيشتر نداشت. زد و تاجر در بستر بيمارى افتاد. زنش را خواست و گفت: اى زن. پاى من لب گور است. امروز و فرداست که غزل خداحافظى را بخوانم. بعد از من، تو و اين پسر تنها مىمانيد. من اين پسر را مىشناسم. تا به امروز نه دست به سياه و سفيد زده، نه با مرد چخ و چخى (رفت و آمد) داشته. اگر بعد از من تمام مال و حال را از دست داد، اين کليد را به او مىدهى. در اتاق اولي، صندوقچهاى هست و در آن شبکلاه و تبرزين و کشکولى. اگر روزگار تنگى کرد و دير چارهاى نبود، شبکلاه را مىگذارد سرش و کشکول را به شانه مىاندازد و تبرزين را بهدست راه مىافتد در کوى و بازار چرخى مىزند و هوئى مىکشد و صنار سه شاهى گدائى مىکند، تا از گرسنگى نميرد. اگر باز هم روزگار تنگى کرد، کليد دوم را به او مىدهى. در اتاق دومى سکوئى هست و از سقف آن زنجيرى آويزان است. زنجير را به گردنش بياندازد و خودش را خلاص کند. اگر جرأت اين کار را هم نداشت، با کليد سوم در اتاق آخرى را باز مىکند. در صندوقچه، بوقى هست. بوق را برمىدارد و لباس مطربى بر تن مىکند، تا پولى جمع کند و از گرسنگى نميريد. تاجر اين را گفت و سه روز بعد مرد. |
تاجر مرد و از آنجا که پسر ساده و بيعار بود، هر چه رند و حقهباز بود جمع شدند و به بهانهٔ سر سلامتى دور پسر را گرفتند و تمام دارائى تاجر در يک هفته بر باد رفت. تا اينکه يک روز که ديگر پشيزى براى مادر و پسر نمانده و مانده بود که ناهار امروز را چکار کنند، مادر اولين وصيت پدر را براى پسرش گفت. |
پسر درآمد: اى مادر. بعد از تاجرباشى بودن، حالا بيايم و گدائى کنم؟ آنقدر اينجا مىخوابم، تا از گرسنگى بميرم. يک ساعت گذشت يا چند ساعت، وقتى پسر ديد که روده کوچيکه روده بزرگه را مىخورد، مادر را صدا کرد و کليد را از او گرفت. در اتاق صندوقچهاى بود. صندوق را باز کرد، ديد آنجا شبکلاه منگولهدارى هست و تبرزين و کشکولى. |
شبکلاه را سرش گذاشت و کشکول را به شانه انداخت و تبرزين بهدست. هو على مدد. حق نگهدار در کوى و بازار به راه افتاد. پسر خودش را به بىخيالى زده بود و مىخنديد و مىرفت و مردم که اين وضع را ديدند، ذوق کردند و براى خنده هم که شده، صنار و سه شاهى و ده شاهي، داخل کشکول پسر انداختند. پسر هم مىخنديد و بازى درمىآورد و هو مىکشيد و غزل مىخواند و مىرفت تا اينکه غروب شد و پسر به خانه برگشت و کشکول را که روى کرسى برگرداند سکههاى طلا و نقره و اشرفى روى کرسى ريخت و تمامى نداشت. |
سر يک هفته، پسر مال و دارائىاى به هم زد و حجرهاى راه انداخت و به تجارت پرداخت و از آنجا که خيالش از بابت کشکول راحت بود، هر چه جنس بود، گران مىخريد و ارزان مىفروخت. تا اينکه حجرهاش لبالب از مشترى شد و دم و دستگارى راه انداخت. تا خبر به دختر پادشاه رسيد. |
دختر پادشاه به کنيزش گفت خوب است برويم ببينم چه خبر است. آمدند و ايستادند تا از غروب گذشت. شب، حجره خلوت شد. دختر پادشاه از در وارد شد و شروع کرد به گله کردن: اين چه وضعى است؟ من از ظهر تا به حال اينجا هستم و نوبت من نرسيده. اين قواره پارچهٔ مخمل را بيار، آن ترمه و اين شال و آن سينهريز را قيمت کردند تا اينکه يکى دو نفرى هم که در حجره بودند، رفتند. دختر، گوشهٔ چشمى به پسر نشان داد و گفت: اى پسر. از خدا پنهان نيست، از تو چه پنهان. من دختر پادشاه هستم و يک دل نه صد دل عاشق تو. امشب پشت دروازهٔ قصر خودم، منتظرت هستم. |
پسر که اين را شنيد، قند توى دلش آب شد. چپ کوچه و راست کوچه، نشانى قصر را گرفت. بعد دختر و کنيزک رفتند. پسر هم در حجره را بست و دستى به سر و وضعش کشيد و سر قرار حاضر شد. |
از آنجا که دختر پادشاه از زيبائى و هوش چيزى کم نداشت و خيلى ناقلا بود، دستور داد شراب هفت سالهاى آوردند و از اين شراب آنقدر به پسر داد تا از هوش رفت. غلامش را صدا کرد و پسر را لخت کردند و گليم کهنهاى پيچيدند و دستور داد از پشتبام قصر، به دامون (پائين) بيندازند تا تخم و ترکهاش وربيفتد. |
آقا برادر بد نديده. نيمههاى شب بود و غلام دلش به رحم آمد، سر طناب را شل کرد و پسر را پائين فرستاد و برگشت. |
از آنطرف حمامي، صبح سحر که مىرفت حمام را روشن کند، ديد يک تخته گليم طناب پيچ شده کنار ديوار افتاده. گفت: خدايا شکرت. ما نه سرانداز داشتيم، نه زيرانداز. اين زيرانداز، امروز روزى ما بود. رفت و گليم را برداشت و آورد خانه. |
از آنطرف دختر پادشاه، هر چه نوکر و کنيز داشت جمع کرد و رفت حجره پسر را خالى کرد و شبکلاه و کشکول و تبرزين را هم برداشت و به قصر آورد. |
حمامى هم گليم را هن و هنکنان تا در خانه آورد. زنش گفت: چرا به اين زودى برگشتي؟ مرد درآمد: کلوت (چراغ) را روشن کن، اين زيرانداز را کنار قصر دختر پادشاه پيدا کردم. مرد و زن ذوق زده گليم را باز کردند و پسر از داخلش درآمد. پسر که هنوز گيج خواب و شراب بود، گفت پس کو دختر؟ قصر کو؟ بند و بساط کو؟ که حمامى محکم توى سر خودش زد و زنش هم از هوش رفت. |
پسر بلند شد و آمد خانه. مادرش گفت: پس چطور شد؟ پسر گفت: اى مادر، دست روى دلم نگذار. باز هم فقير و بىچيز شديم. رختخواب مرا بينداز تا بخوابم. مادرش گفت: اينطورى که نمىشود. و وصيت دوم پدر را برايش گفت. |
پسر گفت: تو مىگوئى چکار کنم يعنى بعد از چندى تاجرباشى بودن، بروم و خودم را بکشم و هفت پشتم را هم جهنمى کنم. يک ساعت يا ده ساعت، پسر که ديد روده کوچکه روده بزرگه را مىخورد، بلند شد. قضا هر چى بادا باد. |
کليد را از مادرش گرفت و رفت زنجير را به گردنش انداخت و سکو را هل داد به کنارى. که سقف ريخت و طلا و جواهرات بود که بر سرش باريد. |
دوباره حجرهاى و کار و کسبي، تا خبر به رندهاى اصفهان رسيد که پسر تاجرباشى تا به حال دوبار تمامى دارائىاش بر باد رفته و دوباره به ثروت رسيده است. گفتند يقين ثروتش فراوان است و عقلش کم. |
آمدند پيش پسر و سلام و عليک و خدا بيامرزد تاجر را، ما از دوستان نزديکش بوديم، با هم معامله داشتيم، ما حاجى را از برادر بيشتر دوست داشتيم، سرت سلامت باشد، باقى بقاى تو، گفتند و گفتند تا پسر خام شد و هر روز چهل نفر مىآمدند و چهل نفر مىرفتند. از يک طرف مهماندارى و از طرف ديگر وقت نداشت که به کار و کاسبىاش برسد، تا سر چهل روز، تمام دارائىاش بر باد رفت. |
دوباره آمد خانه و يکورى افتاد و گفت: اى ننه. تمام مال و حال از دست رفت. اينبار چه کنم مادر گفت: پدرت يک وصيت ديگر هم کرده که اگر هيچکدام نشد، بروى و مطربى کنى. پسر گفت: بعد از تاجرباشى بودن، حالا بيايم و مطربى کنم؟ مىخوابم تا از گرسنگى بميرم. يک ساعت و دو ساعت، ديد روده کوچکه روده بزرگه را مىخورد. بلند شد. قضا هر چه بادا باد. |
کليد را برداشت و در اتاق را باز کرد، ديد بوقى آنجا افتاده به شکل و شمايل شاخ گاو. پسر بوق را برداشت و توى دلش گفت: من که مطربى بلد نيستم. خوب است بروم بيرون از شهر، اول مشق مطربى کنم. رفت و از شهر خارج شد. در يک بر و بيابانى شروع کرد به پوف کردن بوق. که صداى ناهنجارى بلند شد و در يک چشم به هم زدن، لشگرى از اطراف و اکناف، دور و برش جمع شدند و گفتند: پادشاها! بارگاهت از مَلِک پر نور باد. اى سليمان و جمشيدِ جم. تيغ تو بر فرق دشمن ناصر و منصور باد. پسر درآمد: اى بابا. چطور شد؟ گفتند که هر کسى اين بوق را به صدا دربياورد، پادشاه ماست. |
پسر که ديد اينطور است، سبيلى تاب داد و دستور داد، ميرزا بيايد. در يک چشم به هم زدن ميرزا حاضر شد و گفت: السلام عليک پادشاه. امر بفرما. پسر دستور داد نامهاى به پادشاه نوشتند که اى پادشاه يا آمادهٔ جنگ باش، يا خراج هفتاد ساله را بپرداز، يا دخترت را بهدست خودت تقديم کن. نوشتند و پسر هم زيرش را مهر زد 'عقيل پسر حاجىباشي' . |
قاصدى آمد و پسر نامه را داد و با يک لشگر به راه افتاد. لشگر کنار دروازه شهر خيمه زد و قاصد، نامه را براى پادشاه برد. |
دست بر قضا، تولد دختر شاه بود و شاه با اعوان و انصار، نشسته بود بر تخت و خوش بود. قاصد آمد و پادشاه نامه را ديد، کلى خنديد. خبر آوردند به پادشاه که شهر در محاصره است دختر که خيلى ناقلا بود، نامه را از پدر گرفت و اسم عقيل پسر حاجىباشى را ديد و گفت: اى پدر. من مىروم و چند ساعت بعد برمىگردم. |
قاصد، دختر را برداشت و حالا ده فرسخ يا دو فرسخ، رفتند تا رسيدند به سرحد لشگر. دختر ديد بند چادر به بند چادر، خيمه به خيمه، بيابان خدا پر از سرباز و لشگر است. |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست