دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ملکمحمد که تقاص برادراش را از دختر بیرحم گرفت (۲)
آمد رفت پهلوى پادشاه خواستگاري. شاه گفت: 'اختيار دختر با من نيست با خودشه' . خبر کردند به دختر که خواستگار آمده، گفت: 'مانعى نيست، بياد جلو!' پردهاى کشيدند و دختر آمد پشت پرده، گفت: 'سؤال اول من اينه که شش تا تخممرغ مىذارم جلو شما، بايد تقسم کني. اگه درست تقسيم کردى هيچى اگه تقسيم نکردى مىکشمت' . پسر قبول کرد. دختر گفت: 'بياريد سينى تخممرغو!' سينى آوردند، شش تا تخممرغ توش بود. گفت: 'قسمت کن، دو تا بذار جلوى من، دو تا جلوى خواجه، دو تا جلوى کنيز، دو تا جلو خودت!' پسر دو تا گذاشت جلوى کنيز، دو تا جلوى دختر، دو تا جلوى خواجه. و دختر گفت: 'مال خودت کو؟' گفت: 'شش تا که بيشتر نبود؟' گفت: 'جلاد بزن گردنشو!' سر اينو بريدند، بردند گُله زنجير آويزون کردند. |
اين اينجا تمام شد، بريم سر خونه شاه: سر چهل روز که اين نيامد ملکمحمودو شاه کردند. اين هم مدتى گذشت از همين دروازه آمد به شکار. اين هم همينجوره تا رسيد به دختر، دختر اين هم کشت. اين هم سر چهل روز که شد وزير ملکمحمد و بهجاى اون سلطان کرد. اين هم مدتى گذشت از همين دروازه آمد به شکار. وزراء التماس کردند که نرو، برادرها رفتند. برنگشتند، گفت: 'نمىشه، من مىرم يا پيدا مىکنم با مىميرم. يه سال صبر مىکنيد اگر از زنده و مرده من به شما خبرى نرسيد شما که وزير من هستيد بهجاى من شاه باشيد!' |
پسر هم آمد تا رسيد به دختر. دختر گفت: 'بريد سينى تخممرغو بياريد!' آوردند گذاشتند جلوش، دختر گفت: 'قسمت کن!' پسر گفت: 'بسيار خوب' . دو تا گذشت جلوى دختر، دو تا جلوى کنيز، دو تا جلوى خواجه. دختر گفت: 'مال خودت کو؟' گفت: 'خودم دارم دو تا، مقصود به داشتن تخمه شما که نداشتيد دو تا گرفتيد، من خودم دو تا دارم' . دختر ديد اين جواب صحيحه، گفت: 'بسيار خوب اين عوض يه خرج، من يه نون و پياز دارم بايد اونو بخوري!' پسر گفت: 'بسيار خوب بيارند' . وقتى آوردند، ديد يه سنگى به اندازه نون، يه سنگ هم يه منى عوض پياز روشه، گفت: 'اين نون و پياز رو بايد بخوريد عوض خرج مطبخ يه شب من' . پسر گفت: 'بسيار خوب، چهل روز به من مهلت بديد خودمو عادت بدم که بتونم اين نون و پيازو بخورم' . وقتىکه آمد بيرون (مردم گفتند): 'جانتو ورداشتى و آمدى بيرون، بيا برو ببين پشت قصر اين چه خبره، هر کسى رفته به خواستگاريِ اين ديگه برگشته و ما حمد مىکنيم خدا رو که تو سالم آمدى بيرون' . پسر آمد رفت پشت قصر و نگاه کرد، ديد جفت سر برادرهاش آويزونه. پسر اونجا گفت: 'خدايا من از عشق دست کشيدم، يه قوهاى به من بده که نفس برادرهامو بکشم و اين شرو ور دارم' . آمد و اسبشو سوار شد. اين همون اسبى بود که شب اول آمد بالاى قبر پدرش کشيک کشى از اون جوان گرفته بود. اون هم سوار شده بود. سوار شد و بنا کرد رفتن. |
رسيد سر يه چشمه آبي، زير درختها نشست خستگى درکنه. همچين پکر و مبهوت نشسته بود، ديد اين اسب با سُمش روى زمين چيز مىنويسه. پسر موند فکرى که اين اين اسب چطور چيز مىنويسه؟ گفت: 'اى حيوون تو از چه جنسى هستي؟' اسب با سمش روى زمين نوشت: 'من از جنس پرى هستم، اون جوانى که تو کشتى اون مرو به اين صورت انداخته. حالا اگه تو کارى درموندگى دارى بگو ممکنه من به تو کمک بکنم' . پسر براى اسب قصه خودشو بيان کرد که سر نون و پياز گيرم. حالا چهل روز مهلت خواستم و نمىدونم به کجا مىرم. اسب روى زمين نوشت: جائى نمىخواد بري، يه دسته از موى يال من بکن، برگرد به شهر براى خودت سکنى بگير، من مىرم يا از جنس ديوان يا از جنس پرى يکى رو ميارم که اين نون و پيازو بخوره. پسر قبول کرد. چند دانه از موى يالش کند، پيشانيشو بوسيد، اسب مثل کبوتر پريد، رفت. پسر هم آمد شهر يه حجرهاى گرفت مسکن کرد. |
دو روز مونده بود به وعده از موى اسب گرفته آتش زد. اسب حاضر شد با يه نفر. فردا که روز وعده بود پسر اين آدمو گرفت، رفت پيش دختر، گفت: 'بگين نون و پيازو بيارند' . نون و پيازو گرفتند گذاشتند جلو پسر. پسر گذاشت جلوش گفت: 'برادر بسمالله' . پياز و زد وسط نون، چهار پاره کرد. پياز هم کوبيد زمين دو تيکه کرد، تيکه تيکه ورداشت قورت داد. پسر گفت: 'خانم ديگه فرمايش داري؟' گفت: 'بله، يه حمام هست اينجا حمام سليمونى مىگند بايد بريد عوض شيربها اونجا براى من حلوا بپزي، ديگه هيچجور خرجى نداري' . پسر گفت: 'بسيار خوب، آرد و اسب و دستگاه بديد تا من برم بپزم' . وقتىکه اينها اومدند بيرون مردم گفتند: 'جوان از جان خودت سير شدي؟ اين حمام طلسمه نرو' . گفت: 'علاجى نيست، تا اينجا رسوندم تمام مىکنم' . |
اون شخصى رو که اسب با خودش آورده بود راهنمائيش کرد، گفت: 'تو حمام که مىرى اول يه غلام که مىخواد بياد پائين يه پاشو بگير بينداز پائين، ولش کن زمين بعد ميرى تو حمام' . وقتىکه آمد، ديد غلام سياه هست، گفت: 'جوان دستشو بگير، من بيام پائين' . جوان دستشو گرفت، پاى غلامو کشيد پائين، زدش زمين. تا خورد زمين رعد و برق، سر و صدا بلند شد. پسر نشست زمين، يه دقيقه سرشو رو زانوى خودش گذاشت. وقتى سرشو بلند کرد، ديد نه غلامى هست نه چيزي، وارد حمامِ گرم شد. خورجينو درآورد که حلوا رو درست کنه، ديد سه پايه نياورده. ديد چهار گوشه حمام چهار تا چاهه، يکى گفت: 'شاهزاده مىخواى سه پايه بهت بدم؟' جوانک که باهاش بود گفت: 'خودترو محکم نگهدار، بگو بده' . ديد يه سر بريده انداختند بالا، خون ازش مىچکه، گفت: 'اين که يه پاشه بنا بود سه پايه بدي؟' گفت: 'بگير يه پاى ديگرشو' . يه سر بريده ديگه انداخت بالا. پسر گفت: 'اين دو تا پا شد، يه پاى ديگه مىخواد' . گفت: 'بگير از اون چاه يه پاشو که اون هم يه سر ديگه' . اومد ديد اين سر جوون تازه لبش سبز شده مثل ماه شب چهارده. لرزه بر اندامش افتاد جوانک گفت: 'نگهدار خودرو، نترس که کار خراب بشه' . بنا کرد به حلوا رو درست کردن. کماجدونو گذاشت، شروع کرد. از توى خزينه يه دست آمد بيرون مثل بلور که از اين حلوا قسمت منو بده. يارو گفت: 'کفگيرو بذار تو آتش که اين هم خودش يه مايه سِحره' . کفگير که خوب داغ شده برد گذاشت کف دست بلور، گفت: 'اين هم قسمت تو' . که حمام دوباره به لرزه درآمد. باز چند دقيقه گذشت ساکت شد. پسر آمد بره تو آب خزينه، ديد غلغل مىجوشه، گفت: 'برادر کمک با توست، چه جور برم؟' گفت: 'من الان برات آبو يخ مىکنم' . بنا کرد به يخ دادن بيرون که آب حمام يخ شد و از خانه (خزينه) ريخت بيرون. پسر لخت شد، رفت تو خزينه و آمد بيرون. حلوا رو ورداشت برد پيش دختر. |
دختر ديد که هيچجور ايراد نيست، گفت: 'حالا اختيار با شاه که عروسى کنه' . شاه هفت شبانهروز شهر و آئين بست، قاضى آورد، دخترو عقد کرد، داد به پسر. پسر شب زفاف پرسيد: 'قاطر تور خوبه يا قاطر پيشنگ؟' گفت: 'قاطر پيشنگ' . گفت: 'امشب سؤال قاطر نيست. اين چه سؤاليه که ازمن مىکني؟' گفت: 'براى اينکه اگر تو دختر شاهي، من هم پسر شاهم' . امر کرد: 'برين يه قاطر تور بيارين!' گيسشو بست به دُم قاطر، به قاطرچى گفت: 'ببر شب کلشو بيار!' بعد رفت به شهر خودش به تخت نشست. |
همونطورى که اون به تاج و تخت رسيد، دوستان به مقصودشان برسند. همونطورى که اون دختر کشته شد، دشمنان نابود شوند. |
- ملکمحمد که تقاص برادراش را از دختر بىرحم گرفت |
- قصههاى مشدى گلين خانم ـ ص ۴۵۹ |
- گردآورنده: ل. پ. الول ساتن |
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر و سيد احمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست