ز شهری که ویران شداندر جهان |
|
بجایی که درویش باشد نهان |
توانگر کمن مرد درویش را |
|
پراگنده و مردم خویش را |
همه خارستانها کنم چون بهشت |
|
پر از مردم و چارپایان وکشت |
بمانم یکی خوبی اندر جهان |
|
که ناممپس از مرگ نبود نهان |
بیاییم و دل را تو رازو کنیم |
|
بسنجیم ونیرو ببازو کنیم |
چو هرمز جهاندار وباداد بود |
|
زمین و زمانه بدو شاد بود |
پسر بیگمان از پدر تخت یافت |
|
کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت |
تو ای پرگناه فریبنده مرد |
|
که جستی نخستین ز هرمز نبرد |
نبد هیچ بد جز بفرمان تو |
|
وگر تنبل و مکر ودستان تو |
گر ایزد بخواهد من از کین شاه |
|
کنم بر تو خورشید روشن سیاه |
کنون تاج را درخور کار کیست |
|
چو من ناسزایم سزاوار کیست |
بدو گفت بهرام کای مرد گرد |
|
سزا آن بود کز تو شاهی ببرد |
چو از دخت بابک بزاد اردشیر |
|
که اشکانیان را بدی دار وگیر |
نه چون اردشیر اردوان را بکشت |
|
بنیرو شد و تختش آمد بمشت |
کنون سال چون پانصد برگذشت |
|
سر تاج ساسانیان سرد گشت |
کنون تخت و دیهیم را روز ماست |
|
سرو کار با بخت پیروز ماست |
چو بینیم چهر تو وبخت تو |
|
سپاه وکلاه تو وتخت تو |
بیازم بدین کار ساسانیان |
|
چوآشفته شیری که گردد ژیان |
زدفتر همه نامشان بسترم |
|
سر تخت ساسانیان بسپرم |
بزرگی مر اشکانیان را سزاست |
|
اگر بشنود مرد داننده راست |
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی |
|
کهای بیهده مرد پیکار جوی |
اگر پادشاهی زتخم کیان |
|
بخواهد شدن تو کیی درجهان |
همه رازیان از بنه خود کنید |
|
دو رویند وز مردمی برچیند |
نخست از ری آمد سپاه اندکی |
|
که شد با سپاه سکندر یکی |
میان را ببستند با رومیان |
|
گرفتند ناگاه تخت کیان |
ز ری بود ناپاکدل ماهیار |
|
کزو تیره شد تخم اسفندیار |
ازان پس ببستند ایرانیان |
|
بکینه یکایک کمر بر میان |
نیامد جهان آفرین را پسند |
|
ازیشان به ایران رسید آن گزند |
کلاه کیی بر سر اردشیر |
|
نهاد آن زمان داور دستگیر |
بتاج کیان او سزاوار بود |
|
اگر چند بیگنج ودینار بود |
کنون نام آن نامداران گذشت |
|
سخن گفتن ماهمه بادگشت |
کنون مهتری را سزاوار کیست |
|
جهان را بنوی جهاندار کیست |
بدو گفت بهرام جنگی منم |
|
که بیخ کیان را زبن برکنم |
چنین گفت خسرو که آن داستان |
|
که داننده یادآرد ازباستان |
که هرگز بنادان وبیراه وخرد |
|
سلیح بزرگی نباید سپرد |
که چون بازخواهی نیاید بدست |
|
که دارنده زان چیزگشتست مست |
چه گفت آن خردمند شیرین سخن |
|
که گر بیبنانرا نشانی ببن |
بفرجام کارآیدت رنج ودرد |
|
بگرد درناسپاسان مگرد |
دلاور شدی تیز وبرترمنش |
|
ز بد گوهر آمد تو را بدکنش |
تو را کرد سالار گردنکشان |
|
شدی مهتر اندر زمین کشان |
بران تخت سیمین وآن مهرشاه |
|
سرت مست شد بازگشتی ز راه |
کنون نام چوبینه بهرام گشت |
|
همان تخت سیمین تو را دام گشت |
بران تخت برماه خواهی شدن |
|
سپهبد بدی شاه خواهی شدن |
سخن زین نشان مرد دانا نگفت |
|
برآنم که با دیو گشتی تو جفت |
بدو گفت بهرام کای بدکنش |
|
نزیبد همی بر تو جز سرزنش |
تو پیمان یزدان نداری نگاه |
|
همی ناسزا خوانی این پیشگاه |
نهی داغ بر چشم شاه جهان |
|
سخن زین نشان کی بود درنهان |
همه دوستان بر تو بر دشمنند |
|
به گفتار با تو به دل بامنند |
بدین کار خاقان مرا یاورست |
|
همان کاندر ایران وچین لشکرست |
بزرگی من از پارس آرم بری |
|
نمانم کزین پس بود نام کی |
برافرازم اندر جهان داد را |
|
کنم تازه آیین میلاد را |
من از تخمهی نامور آرشم |
|
چو جنگ آورم آتش سرکشم |
نبیره جهانجوی گرگین منم |
|
هم آن آتش تیز برزین منم |
به ایران بران رای بد ساوهشاه |
|
که نه تخت ماند نه مهر وکلاه |
کند با زمین راست آتشکده |
|
نه نوروز ماند نه جشن سده |
همه بنده بودند ایرانیان |
|
برین بوم تا من ببستم میان |
تو خودکامه را گر ندانی شمار |
|
بروچارصد بار بشمر هزار |
زپیلان جنگی هزار و دویست |
|
که گفتی که بر راه برجای نیست |
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ |
|
من از پس خروشان چودیو سترگ |
چنان دان که کس بیهنر درجهان |
|
بخیره نجوید نشست مهان |
همی بوی تاج آید ازمغفرم |
|
همی تخت عاج آید از خنجرم |
اگر با تو یک پشه کین آورد |
|
زتختت بروی زمین آورد |
بدو گفت خسرو کهای شوم پی |
|
چرا یاد گرگین نگیری بری |
که اندر جهان بود وتختش نبود |
|
بزرگی و اورنگ وبختش نبود |
ندانست کس نام او در جهان |
|
فرومایه بد درمیان مهان |
بیامد گرانمایه مهران ستاد |
|
بشاه زمانه نشان تو داد |
زخاک سیاهت چنان برکشید |
|
شد آن روز برچشم تو ناپدید |
تو را داد گنج وسلیح وسپاه |
|
درفش تهمتن درفشان چو ماه |
نبد خواست یزدان که ایران زمین |
|
بویرانی آرند ترکان چین |
تو بودی بدین جنگشان یارمند |
|
کلاهت برآمد بابر بلند |
چو دارنده چرخ گردان بخواست |
|
که آن پادشا را شود کار راست |
تو زان مایه مر خویشتن را نهی |
|
که هرگز ندیدی بهی و مهی |
گرین پادشاهی زتخم کیان |
|
بخواهد شدن تو چه بندی میان |
چواسکندری باید اندر جهان |
|
که تیره کند بخت شاهنشهان |
توبا چهرهی دیو و با رنگ وخاک |
|
مبادی بگیتی جزاندر مغاک |
زبی راهی وکارکرد تو بود |
|
که شد روز برشاه ایران کبود |
نوشتی همان نام من بر درم |
|
زگیتی مرا خواستی کرد کم |
بدی را تو اندر جهان مایهای |
|
هم از بیرهان برترین پایهای |
هران خون که شد درجهان ریخته |
|
توباشی بران گیتی آویخته |
نیابی شب تیره آن را بخواب |
|
که جویی همی روز در آفتاب |
ایا مرد بدبخت بیدادگر |
|
همه روزگارت بکژی مبر |
زخشنودی ایزد اندیشه کن |
|
خردمندی و راستی پیشه کن |
که این بر من و تو همیبگذرد |
|
زمانه دم ما همیبشمرد |
که گوید کژی به از راستی |
|
بکژی چرا دل بیاراستی |
چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست |
|
یکی بهر ازین پادشاهی تو راست |
بدین گیتی اندر بزی شادمان |
|
تن آسان و دور از بد بدگمان |
وگر بگذری زین سرای سپنج |
|
گه بازگشتن نباشی به رنج |
|