زلیخا را چو پیری ناتوان کرد |
|
گلش را دست فرسود خزان کرد |
ز چشمش روشنایی برد ایام |
|
نهادش پلکها بر هم چو بادام |
کمان بشکستش ابروی کماندار |
|
خدنگ انداز غمزه رفتش از کار |
لبش را خشک شد سرچشمهی نوش |
|
بکلی نوشخندش شد فراموش |
در آن پیری که سد غم حاصلش بود |
|
همان اندوه یوسف در دلش بود |
دلش با عشق یوسف داشت پیوند |
|
به یوسف بود از هر چیز خرسند |
سر مویی ز عشق او نمیکاست |
|
بجز یوسف نمی جست و نمیخواست |
کمال عشق در وی کارکر شد |
|
نهال آرزویش بارور شد |
بر او نو گشت ایام جوانی |
|
مهیا کرد دور زندگانی |
به مزد آن که داد بندگی داد |
|
دوباره عشق او را زندگی داد |
اگرمیبایدت عمر دوباره |
|
مکن پیوند عمر از عشق پاره |
ز هر جا حسن بیرون مینهد پای |
|
رخی از عشق هست آنجا زمین سای |
نیازی هست هر جا هست نازی |
|
نباشد ناز اگر نبود نیازی |
نگاهی باید از مجنون در آغاز |
|
که آید چشم لیلی بر سر ناز |
ایاز ار جلوهای ندهد به بازار |
|
نیابد همچو محمودی خریدار |
میان حسن و عشق افتاد این شور |
|
ز ما غیر نگاهی ناید از دور |
نه عذرا آگهی دارد نه وامق |
|
که میگردند چوم معشوق و عاشق |
زلیخا خفته و یوسف نهفته |
|
نه نام و نی نشان هم شنفته |
ز بیرون آگهی نه وز درون سوی |
|
به هم ناز و نیاز اندر تک وپوی |
نیاز وناز را رایت به عیوق |
|
نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق |
ز راه نسبت هر روح با روح |
|
دری از آشنایی هست مفتوح |
از این در کان به روی هر دو باز است |
|
ره آمد شد ناز و نیاز است |
میان آن دو دل کاین در بود باز |
|
بود در راه دایم قاصد راز |
اگر عالم همه گردند همدست |
|
گمان این مبرکاین در توان بست |
بود هرجا دری از خشت و از گل |
|
برآوردن توان الا در دل |
تنی سهل است کردن از تنی دور |
|
دل از دل دور کردن نیست مقدور |
در آن قربی که باشد قرب جانی |
|
خلل چون افکند بعد مکانی |
تن از تن دور باشد هست مقدور |
|
بلا باشد که باشد جان ز جان دور |
غرض گر آشناییهای جانست |
|
چه غم گر سد بیابان در میانست |
که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت |
|
به جولانگاه لیلی میکند گشت |
نهانی صحبت جانها به جانها |
|
عجب مهریست محکم بر دهانها |
خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست |
|
نگهبان را مجال دم زدن نیست |
تو دایم در میان راز میباش |
|
پس دیوار گو غماز میباش |
در آن صحبت که جان دردسر آرد |
|
که باشد دیگری تا دم برآرد |
به شهوت قرب تن با تن ضرور است |
|
میان عشق و شهوت راه دور است |
به شهوت قرب جسمانیست ناچار |
|
ندارد عشق با این کارها کار |
ز بعد ظاهری خسرو زند جوش |
|
که خواهد دست با شیرین در آغوش |
چو پاک است از غرضها طبع فرهاد |
|
ز قرب و بعد کی میآیدش یاد |
ز شیرین نیست حاصل کام پرویز |
|
از آن پوید به بازار شکر تیز |
ندارد کوهکن کامی ، که ناکام |
|
به کوی دیگرش باید زدی گام |
به شغل سد هوس خسرو گرفتار |
|
به حکم حسن شیرین کی کند کار |
بباید جست بیکاری چو فرهاد |
|
که بتوانش پی کاری فرستاد |
نهد حسن از پی کار دلی پای |
|
که بتواند شد او را کارفرمای |
رود خوبی شیرین عشق گویان |
|
نشان خانهی فرهاد جویان |
بدان کش کار فرمایی بود کار |
|
سراغ کارکن امریست ناچار |
نیاید کارها بی کارکن راست |
|
اگر چه عمده سعی کارفرماست |
درین خرم اساس دیر بنیاد |
|
به چیزی خاطر هر کس بود شاد |
بود هر دل به ذوق خاص در بند |
|
ز مشغولی به شغل خاص خرسند |
برون از نسبت هر اشتراکی |
|
سرشته هر گلی از آب و خاکی |
از آن گل شاخ امیدی دمیده |
|
به نشو خاص ازان گل سر کشیده |
به نوعی گشته هر شاخی برومند |
|
یکی را زهر دربار و یکی قند |
مذاق هرکس از شاخی برد بهر |
|
یکی را قند قسمت شد یکی زهر |
ولی آنکس که با تلخی کند خوی |
|
نسازد یک جهان زهرش ترش روی |
کسی کز قند باشد چاشنی یاب |
|
ز اندک تلخیی گردد عنان تاب |
ترش رویش کند یک تلخ بادام |
|
شکر جوید کز آن شیرین کند کام |
چو خسرو را به زهر آلوده شد قند |
|
ز زهر چشم شیرین شکر خند |
نمودش تلخ آن زهر پر از نوش |
|
که دادش عشوهی ماه قصب پوش |
اگر چه بود شهد زهر مانند |
|
به جانش یک جهان تلخی پراکند |
چنان آزرده گشتش طبع نازک |
|
که عاجز گشت نازش در تدارک |
بشد با گریههای خنده آلود |
|
لبش پر زهر و زهرش شکر اندود |
دلش پر شکوه، جانش پرشکایت |
|
ولی خود دیر پروا در حکایت |
درون پرجوش و دل با سینه در جنگ |
|
سوی بازار شکر کرد آهنگ |
مزاج شاه نازک بود بسیار |
|
ندارد طبع نازک تاب آزار |
بود نازک دو طبع اندر زمانه |
|
که جویند از پی رنجش بهانه |
یکی طبع شهان و شهریاران |
|
یکی از گلرخان و گلعذاران |
ز طبع زود رنج پادشاهان |
|
مپرس از من ، بپرس از دادخواهان |
ز خوی دیر صلح فتنه سازان |
|
بپرس از من ، مپرس از بی نیازان |
کسی زین هر دو گر خود بهرهمند است |
|
که داند خشم و ناز او که چند است |
|