که از ما آفرین بر آن خداوند |
|
که نبد در خداوندیش مانند |
خداوندی که هست آورد از نیست |
|
جز او از نیست هست آور، دگر کیست |
سپهر از وی بلند و خاک از او پست |
|
بلند و پست را او میکند هست |
یکی را طبع آتشناک دادهست |
|
یکی را مسکنت چون خاک دادهست |
یکی را بار نه کرد و قوی دست |
|
یکی را بارکش فرمود و پا بست |
یکی را گفت رو آتش بر افروز |
|
یکی را گفت چون خاشاک میسوز |
یکی را توتی شهد و شکر کرد |
|
یکی را قوت دل خون جگر کرد |
به خسرو داد مغروری که میتاز |
|
به شیرین داد مسکینی که میساز |
به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی |
|
به شیرین هر چه جوید گفت میجوی |
کرم گستر خدیوا، سرفرازا |
|
عدالت پرورا، مسکین نوازا |
زهی هر کام از اختر جسته دیده |
|
شکر را رام و شیرین را رمیده |
رسید آن نامه یعنی خنجر تیز |
|
رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز |
روان افروخت اما همچو آذر |
|
جگر پرورد لیکن همچو خنجر |
نمود آن ناوک زهر آب داده |
|
به دل از آنچه میجستی زیاده |
اثر چندان که میجویی فزونتر |
|
جگر چندان که خواهی غرق خونتر |
ز بیانصافی شاهم به فریاد |
|
کزین سان بسته شیرین را به فرهاد |
ز بیم آن شهم درتهمت افکند |
|
که بر شکر زند لعلم شکر خند |
زدی طعنم که گر مسکین نوازی |
|
چرا با بی دلی چون من نسازی |
تو شاهی پادشاهان ارجمندند |
|
نیاز عشق برخود چون پسندند |
تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی |
|
به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی |
به یک تلخی که از شیرین چشیدی |
|
به درد خود ز شکر چاره دیدی |
ترا جز کامرانی خو نباشد |
|
چو شکر هست گو شیرین نباشد |
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد |
|
چو شیرینی ز شکر میتوان خورد |
دگر فرمود شه کز رشک شکر |
|
چو شیرین داشتی جانی بر آذر |
چرا بد نام کردی خویشتن را |
|
به یاری بر گزیدی کوهکن را |
شکر دور از تو چندانی ندارد |
|
که شیرینش به انسانی شمارد |
چه جای آن که بی انصافی آرم |
|
چنین هم سنگ مردانش شمارم |
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد |
|
میالا خویش را در طعن فرهاد |
مبین نادیده مردم را به خواری |
|
که دور است از طریق شهریاری |
چه کارت با گدای گوشهگیری |
|
ستمکش خستهای، زاری، فقیری |
اسیر محنت درد جهانی |
|
بلای آسمانی را نشانی |
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ |
|
فتاده کار او با تیشه و سنگ |
به دست آورده با سد گونه تشویش |
|
لب نانی به زور بازوی خویش |
نه جسته خاطرش دلجویی کس |
|
نه اندر گفتهاش بدگویی کس |
قرار زحمت ما داده بر خویش |
|
اگر بگذاردش طعن بد اندیش |
ز سختیهای سنگین نیست آزار |
|
مگر از سخت گوییهای اغیار |
مگر با هر که فرماید کسی کار |
|
نهانی با ویش گرم است بازار |
مگر از کارفرما گر به مزدور |
|
رود لطفی ز تهمت نیست معذور |
اگر چه با کسی کاری ندارم |
|
که بر ناکرده سوگندی بیارم |
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است |
|
خدا داند که شیرین بیگناه است |
مرا مشمول تهمت سازی این شاه |
|
که با اغیار پردازی به دلخواه |
مگر بی تهمت آزادی نیابی |
|
دلی نا کرده خون شادی نیابی |
مگر تا زهر در کامی نریزی |
|
به عشرت باده در جامی نریزی |
و گر افسوس شیرین خورده بودی |
|
غم ناموس شیرین خورده بودی |
مکن شاها مخور افسوس شیرین |
|
مفرما تلخ بر خود عیش شیرین |
مخور چندین غم شیرین نباید |
|
که درعیش تو نقصانی در آید |
ترا پروای شیرین اینقدر نیست |
|
از اینها جز تمنای شکر نیست |
چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه |
|
کزین ره دیگران را دادهای راه |
ز رسوایی کسی را کی گزند است |
|
چو طبع شه چنین رسوا پسند است |
چرا رسوایی خود را نجویم |
|
که پیش شه فزاید آبرویم |
مگرنه دیگران را این هنر بود |
|
که هر دم آبروشان بیشتر بود |
مرا دامان بحمدالله پاک است |
|
ز حرف عیب جویانم چه باک است |
ز خسرو بهتری اندر جهان کو |
|
ز من کامی که دیدی باز برگو |
چه افسونهای شیرین کار بردی |
|
که از حلوای شیرینم نخوردی |
چو راه دل نزد افسون شاهم |
|
که خواهد بردن از افسون ز راهم |
اگر شیرین ز افسون نرم گشتی |
|
کجا بازار شکر گرم گشتی |
اگر گشتی ز دامان آتشم تیز |
|
ز من کی سرد گشتی مهر پرویز |
اگر درمن هوس را راه بودی |
|
کمینه شکر گویم شاه بودی |
هوس دشمن شدم روزم سیه گشت |
|
وفا جستم چنین کاری تبه گشت |
فریب هر هوسناکی بخوردم |
|
که خسرو از هوسناکان شمردم |
تو خود را پاس دار از حرف بدگو |
|
چو خود بهتر شدی درمان من جو |
چو خوش با یار گفت آن رند سرمست |
|
که از مستی فتاد و شیشه بشکست |
که چون من راه رو تا خود نیفتی |
|
بدان ماند نصیحتها که گفتی |
ز کار نامه چون پرداخت خامه |
|
سمنبر مهر زد بر پشت نامه |
به پیک شاه داد و گفت برخیز |
|
سنان بر تحفه جای ناوک تیز |
زبانیگفت با پرویز بر گوی |
|
که این آزرده را آزار کم جوی |
مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل |
|
منه بار آنکه را بار است در دل |
جفا با این دل ناشاد کم کن |
|
چو از چشمم فکندی یاد کم کن |
ترا عیشی خوش و روزیست فیروز |
|
چه میخواهی از این جان غم اندوز |
تو روز و شب به عیش و کامرانی |
|
ز شبهای سیه روزان چه دانی |
به شکر آنکه داری جان خرم |
|
مرنجان خسته جانی را به هردم |
نه آن شیرین بود شیرین که دیدی |
|
که گر کوه بلا دیدی کشیدی |
کنون سختی چنان از کارش افکند |
|
که کاهش مینماید کوه الوند |
وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز |
|
به کوه بیستون بر رغم پرویز |
همی رفتی و با خود راز گفتی |
|
غم و درد گذشته باز گفتی |
به دل گفتی که ای سودا گرفته |
|
من از دستت ره صحرا گرفته |
به چندین محنتم کردی گرفتار |
|
نمیدانم دلی یا خصم خون خوار |
به خاک تیره گر خواهی نشستم |
|
دگر عهد هوا خواهان شکستم |
گرم با درد همدم خواهی اینک |
|
گرم رسوای عالم خواهی اینک |
فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی |
|
به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی |
برون مشکل برم جان از چنین دل |
|
به اندر سینه پیکان از چنین دل |
تنوری باشد و اختر درونش |
|
به از سینه و این دل در درونش |
چه اندر خانه سد خصمم به کینه |
|
چه این دل را نگه دارم به سینه |
فتادم تا پی دل خوار گشتم |
|
شدم تا یار دل بی یار گشتم |
ز شهر و آشنایان دورم از دل |
|
به جان زار و به تن رنجورم از دل |
بتی بودم ز سر تا پا دلارا |
|
چنان گشتم که نشناسم سر از پا |
ز گیسو داشتم زنجیر شیران |
|
به زنجیر اوفتادم چون اسیران |
هر آن خنجر که از مژگان کشیدم |
|
به من بر گشت و زهر او چشیدم |
کمند زلف بهر صید بودم |
|
چو دیدم خویشتن در قید بودم |
لبم کب حیات خویشتن داشت |
|
برای خویش مرگ جاودان داشت |
به نرگس جادویی تعلیم کردم |
|
به جادو خویش را تسلیم کردم |
فروزان بود چهر آتشینم |
|
ندانستم که در آتش نشینم |
چو شمشیرم بد ابروی خمیده |
|
کنون شمشیر بر رویم کشیده |
دل سنگین که بد در سینهی من |
|
کنون سنگی بود بر سینهی من |
مرا چاهی که بد زیب زنخدان |
|
در آن چاهم کنون چون ماه کنعان |
وز آن آتش که خوی من برافروخت |
|
مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت |
بلا بودم چو بالا مینمودم |
|
ولی آخر بلای خویش بودم |
ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک |
|
کز او افروختی شبهای تاریک |
بگفت و کرد چهر از اشک خون تر |
|
که از شیرین کسی بینی زبون تر |
به خواری بسته دل نادیده خواری |
|
به یار بسته دل نادیده یاری |
به حدی ساخت خواری با مزاجش |
|
که بر مرگ است پنداری علاجش |
چنان خصمی بود با جان خویشش |
|
که گویی نیست جان خصمیست پیشش |
چو سوزد بیش راحت بیش دارد |
|
مگر کتش پرستی کیش دارد |
مرا بینی که چون سخت است جانم |
|
عدوی خویش و ننگ خاندانم |
به خود خصمی ز دشمن بیش کردم |
|
که کردهست آنکه من با خویش کردم |
کس از ظلمات جوید مهر تابان |
|
کس از شمشیر نوشد آب حیوان |
غزالی کاو وصال شیر جوید |
|
نخست از جان شیرین دست شوید |
طمع بستن به کس وانگه به پرویز |
|
بود پلهو زدن بر خنجر تیز |
وفا جستن ز کس وانگه به خسرو |
|
بود عمر گذشته جستن از نو |
به یادش سینه بر خنجر نهادم |
|
که پا ننهاد بر خاری به یادم |
به نامش زهرها نوشید کامم |
|
که در کامش نشد جامی به نامم |
وفاداری بر پرویز ننگ است |
|
بود یک رنگ با هرکس دورنگ است |
هوس را در برش قدری تمام است |
|
از آن خصمیش با هر نیکنام است |
طمع داند به خون خود وفا را |
|
طفیلی نام بنهد آشنا را |
به مسکینی کسی کاید به کویش |
|
چو مسکینان نظر دارد به رویش |
گذشتم در رهش از شهریاری |
|
چرا او بنگرد بر من به خواری |
چو آیم من به پای خود ز ارمن |
|
از این افزون سزاوار است برمن |
ببست از دیگرانم چشم امید |
|
به چشم دیگرانم کاش میدید |
مرا داند پرستاری به درگاه |
|
که با من عشق میورزد به دلخواه |
گر از چشم بزرگی دیده بر خویش |
|
از او کم نیستم گر نیستم بیش |
از آن بگذر که در ارمن امیرم |
|
به ملک دلبری صاحب سریرم |
اگر فر جهانداریست دارم |
|
وگر فرهنگ دلداریست دارم |
چه شد کز سر تکبر دور دارم |
|
ترحم با دلی رنجور دارم |
به خود گفتم که گر خسرو امیر است |
|
چو داغ عاشقی دارد فقیر است |
همه عجز است و مسکینیست خویش |
|
نشاید از تکبر دید سویش |
بر او از مهر همدردی نمودم |
|
زنی بودم جوانمردی نمودم |
وفاداری خوش است اما نه چندان |
|
که بار آرد چنین خواری و حرمان |
تهی از ده دلان پهلو کنی به |
|
به یاران دورو یک رو کنی به |
به پهلو یکدلی بنشان نکو خو |
|
که جز یک دل نمیگنجد به پهلو |
به شکر بست خود را وین نه بس بود |
|
مرا بندد به فرهاد این چه کس بود |
بر مردان نهد پتیارهای را |
|
کز او رسوا کند بیچارهای را |
شه آفاق داند خویشتن را |
|
فقیری بی سر و پا کوهکن را |
همانا در دل این اندیشه دارد |
|
که او خنجر به دست این تیشه دارد |
نداند کز فریب چشم جادو |
|
گذارم تیشهی این در کف او |
چنین میگفت و از دل ناله میکرد |
|
دل از مژگان خود پر کاله میکرد |
زمین از اشک چشمش سیل خون شد |
|
روان با سیل سوی بیستون شد |
به لب زین رشک جان خسرو آمد |
|
ولی فرهاد را جانی نو آمد |
|