|
ز ترسایی غرض تجرید دیدم |
|
خلاص از ربقهی تقلید دیدم |
جناب قدس وحدت دیر جان است |
|
که سیمرغ بقا را آشیان است |
ز روحالله پیدا گشت این کار |
|
که از روح القدس آمد پدیدار |
هم از الله در پیش تو جانی است |
|
که از قدوس اندر وی نشانی است |
اگر یابی خلاص از نفس ناسوت |
|
درآیی در جناب قدس لاهوت |
هر آن کس کو مجرد چون ملک شد |
|
چو روح الله بر چارم فلک شد |
|
|
بود محبوس طفل شیرخواره |
|
به نزد مادر اندر گاهواره |
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد |
|
اگر مرد است همراه پدر شد |
عناصر مر تو را چون ام سفلی است |
|
تو فرزند و پدر آبای علوی است |
از آن گفته است عیسی گاه اسرا |
|
که آهنگ پدر دارم به بالا |
تو هم جان پدر سوی پدر شو |
|
بدر رفتند همراهان بدر شو |
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز |
|
جهان جیفه پیش کرکس انداز |
به دونان ده مر این دنیای غدار |
|
که جز سگ را نشاید داد مردار |
نسب چبود تناسب را طلب کن |
|
به حق رو آور و ترک نسب کن |
به بحر نیستی هر کو فرو شد |
|
«فلا انساب» نقد وقت او شد |
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت |
|
ندارد حاصلی جز کبر و نخوت |
اگر شهوت نبودی در میانه |
|
نسبها جمله میگشتی فسانه |
چو شهوت در میانه کارگر شد |
|
یکی مادر شد آن دیگر پدر شد |
نمیگویم که مادر یا پدر کیست |
|
که با ایشان به عزت بایدت زیست |
نهاده ناقصی را نام خواهر |
|
حسودی را لقب کرده برادر |
عدوی خویش را فرزند خوانی |
|
ز خود بیگانه خویشاوند خوانی |
مرا باری بگو تا خال و عم کیست |
|
وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست |
رفیقانی که با تو در طریقاند |
|
پی هزل ای برادر هم رفیقاند |
به کوی جد اگر یک دم نشینی |
|
از ایشان من چه گویم تا چه بینی |
همه افسانه و افسون و بند است |
|
به جان خواجه که این ها ریشخند است |
به مردی وارهان خود را چو مردان |
|
ولیکن حق کس ضایع مگردان |
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل |
|
شوی در هر دو کون از دین معطل |
حقوق شرع را زنهار مگذار |
|
ولیکن خویشتن را هم نگهدار |
زر و زن نیست الا مایهی غم |
|
به جا بگذار چون عیسی مریم |
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب |
|
درآ در دیر دین مانند راهب |
تو را تا در نظر اغیار و غیر است |
|
اگر در مسجدی آن عین دیر است |
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر |
|
شود بهر تو مسجد صورت دیر |
نمیدانم به هر حالی که هستی |
|
خلاف نفس کافر کن که رستی |
بت و زنار و ترسایی و ناقوس |
|
اشارت شد همه با ترک ناموس |
اگر خواهی که گردی بندهی خاص |
|
مهیا شو برای صدق و اخلاص |
برو خود را ز راه خویش برگیر |
|
به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر |
به باطن نفس ما چون هست کافر |
|
مشو راضی به دین اسلام ظاهر |
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان |
|
مسلمان شو مسلمان شو مسلمان |
بسا ایمان بود کز کفر زاید |
|
نه کفر است آن کز او ایمان فزاید |
ریا و سمعه و ناموس بگذار |
|
بیفکن خرقه و بربند زنار |
چو پیر ما شو اندر کفر فردی |
|
اگر مردی بده دل را به مردی |
به ترسازاده ده دل را به یک بار |
|
مجرد شود ز هر اقرار و انکار |
|
|
بت ترسا بچه نوری است باهر |
|
که از روی بتان دارد مظاهر |
کند او جمله دلها را وشاقی |
|
گهی گردد مغنی گاه ساقی |
زهی مطرب که از یک نغمهی خوش |
|
زند در خرمن صد زاهد آتش |
زهی ساقی که او از یک پیاله |
|
کند بیخود دو صد هفتاد ساله |
رود در خانقه مست شبانه |
|
کند افسون صوفی را فسانه |
وگر در مسجد آید در سحرگاه |
|
بنگذارد در او یک مرد آگاه |
رود در مدرسه چون مست مستور |
|
فقیه از وی شود بیچاره مخمور |
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته |
|
ز خان و مان خود آواره گشته |
یکی ممن دگر را کافر او کرد |
|
همه عالم پر از شور و شر او کرد |
خرابات از لبش معمور گشته |
|
مساجد از رخش پر نور گشته |
همه کار من از وی شد میسر |
|
بدو دیدم خلاص از نفس کافر |
دلم از دانش خود صد حجب داشت |
|
ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت |
درآمد از درم آن مه سحرگاه |
|
مرا از خواب غفلت کرد آگاه |
ز رویش خلوت جان گشت روشن |
|
بدو دیدم که تا خود چیستم من |
چو کردم در رخ خوبش نگاهی |
|
برآمد از میان جانم آهی |
مرا گفتا که ای شیاد سالوس |
|
به سر شد عمرت اندر نام و ناموس |
ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت |
|
تو را ای نارسیده از که واداشت |
نظر کردن به رویم نیم ساعت |
|
همیارزد هزاران ساله طاعت |
علیالجمله رخ آن عالم آرای |
|
مرا با من نمود آن دم سراپای |
سیه شد روی جانم از خجالت |
|
ز فوت عمر و ایام بطالت |
چو دید آن ماه کز روی چو خورشید |
|
بریدم من ز جان خویش امید |
یکی پیمانه پر کرد و به من داد |
|
که از آب وی آتش در من افتاد |
کنون گفت از می بیرنگ و بیبوی |
|
نقوش تختهی هستی فرو شوی |
چو آشامیدم آن پیمانه را پاک |
|
در افتادم ز مستی بر سر خاک |
کنون نه نیستم در خود نه هستم |
|
نه هشیارم نه مخمورم نه مستم |
گهی چون چشم او دارم سری خوش |
|
گهی چون زلف او باشم مشوش |
گهی از خوی خود در گلخنم من |
|
گهی از روی او در گلشنم من |
|