دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
شکار
پادشاهى هفت فرزند پسر داشت که جملگى اهل شکار بودند. روزى برادران بر آن شدند به همراه هم به شکار بروند، اما پيش از آن قرار گذاشتند اگر شکار از چنگ کسى گريخت، همان فرد دنبال شکار را بگيرد. |
آنها رفتند و رفتند تا به دامن کوهى رسيدند، در آنجا بر لاخ تختهسنگ بزرگي، آهوى کوچک زيبائى را ديدند. آهو را در ميان گرفتند و اشک زمانى پيش نگذشت که آهو از سوى فرزند کوچک شاه گريخت و پسر که نامش 'بهمن' بود، ردّ آهوى خرد را گرفت و رفت. رفت و رفت تا آنکه آهو به پشت تپهاى رسيد و گم شد. |
غروب هنگام بود و خستگى بر بهمن غالب آمده بود، و چون به بالاى تپه رسيد پيرمرد سپيدموئى را ديد که بر زمين نشسته بود و با روى خوش او را نگاه مىکرد. بهمن سلام داد و کنار پيرمرد بر زمين نشست و گفت در پى آهوئى که از پيشش گريخته، به آنجا رسيده است. |
مرد پير گفت: 'تاريکى فرا آمده، بهتر است شب را در پيش من بماني، و فردا رد آهو را پيدا کني.' بهمن به کلبهٔ پيرمرد که پاى تپه بود رفت، و در آنجا تصوير دختر بسيار زيبائى را ديد که به ديوار کلبه آويزان بود. بهمن غرق تماشاى آن شد، مرد پير گفت: 'اى جوان تو را چه شده؟' گفت: 'اى پدر، اين عکس بيشتر به پريان مىماند!' مرد پير گفت: 'بنشين تا بگويم او کيست و در کجاست!' بهمن به گوشهٔ کلبه خزيد و باز به عکس خيره شد. پيرمرد گفت: 'صاحب اين عکس دختر شاه پريان است، و از اين کلبه بس دور است، و براى رسيدن به او بايد هفت ديو را بکشى و به گريهاى دست پيدا کنى که دستهٔ چهل کليد را به گردن دارد. چون گريه را کُشتى و دستهٔ کليد را برداشتى و از سى و نُه اتاق گذشتي، در چهلمين اتاق اين دختر را خواهى يافت.' |
بهمن، شب را در کلبهٔ پيرمرد به صبح رساند و سپيده سرنزده بر اسب خويش سوار شد و دامن بيابان را گرفت و رفت. رفت و رفت تا شبهنگام به همان جائى رسيد که مرد پير نشان داده بود. بهمن، در برابر خود قصر بزرگى را ديد که دور تا دور آن برج بود و بر هر برج ديوى نگاهبانى مىداد . بهمن هر هفت ديو را از پاى درآورد و وارد قلعه شد. در همين هنگام گربهاى را ديد که بر ديوار نشسته و دستهٔ کليد را به گردن دارد. بهمن تيرى به چلهٔ کمان گذاشت گربه را نشانه رفت، اما تير به گربه نخورد، و بهمن دوباره تير انداخت و نخورد، تير سوم به گربه خورد، و او را از لبهٔ ديوار به زير انداخت. بهمن دستهٔ کليد را از گردن گربه برگرفت و روانهٔ جائى گرديد که چهل اتاق قرار داشت. از سى و نُه اتاق گذشت و در چهلمين اتاق را هم گشود. دختر ماهرخسارى را مشاهده کرد و بر تخت خوابيده بود، و در بالاى سرش بلبلى مىخواند. |
بهمن، به دختر نزديک شد و بالاى سرش ايستاد و لختى نگذشت که انگشترى گرانقيمتى را از دستهٔ شمشير خود درآورد و آن را به دست دختر کرد. پس بوسهاى را هم از گونهٔ او برگرفت و قصر را ترک گفت! |
بهمن، دوباره راهى همان تپه شد و پيرمرد را بر بالاى آن نشسته ديد، چون به او رسيد گفت چه پيش آمده و چه کرده است. پيرمرد گفت: 'حال چشم به راه باش تا از جانب پدر دختر به گوش عموم برسد، آنکس که انگشترى به دست دخترم کرده است، خود را معرفى کند و سه شرط براى تصاحب دختر معين خواهد کرد!' و افزود: 'نخست پيهسوز از سر گربه نيفتد، دوّم، بايد از چوب چنار، قليان بسازي. و شرط سوم، در چهل شب،دختر را که به خواب است ببوسى و او بيدار نشود. در چهلمين شب دختر را به عقد تو درخواهند آورد!' |
گذشت و چندى بعد به گوش بهمن رسيد که شاه پريان پيغام داده آنکه انگشترى به دست دخترم کرده و هفت ديو را کشته است و به چهل کليد دست پيدا يافته است و از چهل اتاق گذشته است، براى انجام سه شرط و عروسى با دخترم خود را به ما برساند. |
بهمن با مرد پير که خود پرىزاد بود، و از غيب خبر داشت خداحافظى کرد و دامن بيابان را گرفت و رفت. رفت و رفت تا بهجاى پدر دختر رسيد، و به شاه پريان پيغام داد، آن کس که انگشترى به دست دختر کرده، آمده است. |
شاه پريان چون با بهمن روبهرو شد، سه شرط را براى او باز گفت، و بهمن از پس هر سه شرط برآمد. در آخرين شرط که رسيدن به بالين دختر بود و بوسه برگرفتن از گونهٔ او، بهمن دچار بىتابى بود و بلبل همچنان نغمهسرائى مىکرد. در چهلمين بوسه، که بهمن از گونهٔ دختر برگرفت، دختر بيدار شد و چشمش به بهمن افتاد. |
شاه پريان دستور داد شهر را آئينهبندان کردند و هفت شبانهروز عروسى گرفتند بهمن دست دختر را گرفت و بهسوى ديار خود رهسپار شد. وقتى به پاى تپهاى که پيرمرد در آن زندگى مىکرد رسيدند، نه از پيرمرد خبرى بود و نه از کلبهاى که پاى تپه قرار داشت. |
ـ شکار |
ـ نه کليد ص ۲۲ |
ـ محسن ميهندوست |
ـ انتشارات توس چاپ اول ۱۳۷۸ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
- شاه عباس و سه خواهر
- تاجری که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد (۱)
- مرغ تخمطلائی
- گنجشک آشیماشی
- الاغ آوازهخوان و شتر رقاص
- بُزبُزَکان
- ملکمحمد که تقاص برادراش را از دختر بیرحم گرفت
- قصهٔ ملّا (۲)
- گربهٔ سبز نقاره (۲)
- سه خواهری(۳)
- قصه سیاه زنگی
- کولی دختر
- مهمان
- مکر زنان
- شاهرخ و نارپری
- شازده اسماعیل (۴)
- کچل
- فیروز (۲)
- سزای نیکی
- بهلول داننده و بهلول دیوانه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست