|
کَل از خدا چه مىخواهد؟ دو زلف رعنا |
|
|
رک: کور از خدا چه مىخواهد؟ دو چشم بينا |
|
کَل از سرش مىترسد و کور از چشمش |
|
|
دربارهٔ کسى گويند که در کارها احتياط بىمورد به خرج مىدهد |
|
کلاغ آمد چريدن ياد بگيرد پريدن هم يادش رفت! |
|
|
رک: کلاغ خواست راه رفتن کبک را ياد بگيرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد |
|
کلاغ از وقتى بچّهدار شد يک شکم سير به خودش نديد |
|
|
نظير: |
|
|
کلاغ گفت از وقتى بچّهدار شدم يک شکم غذاى سير نخوردم! |
|
|
ـ کلاغ بچّهدار شد مردار سير نخورد |
|
|
نبزرک: خدا هيچ کافرى را کُرّهدار نکند |
|
کلاغ از هر دو پا به دام مىافتد |
|
|
رک: زرنگى زياد مايهٔ جوانمرگى است |
|
کلاغ امسالى عقلش بيشتر از کلاغ پارسالى است! |
|
|
رک: گنجشک امسالى مىخواهد به گنجشک پارسالى آواز خواندن ياد بدهد |
|
کلاغ به دستش ريده است |
|
|
پولى مفت و آسان به چنگش آمده است |
|
کلاغ حرف نَزَد نَزَد وقتى ه زد گفت: گه، گه! |
|
|
نظير: خرس حرف نزد نزد وقتى هم زد گفت: پَف! |
|
کلاغ خواست راه رفتن کبک را ياد بگيرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد |
|
|
جامى مفهوم اين مَثَل را در يک قطعهٔ منظوم زيبائى چنين بيان کرده است: |
|
|
زاغى از آنجا که فراغى گزيد |
رختِ خود از زاغ به باغى کشيد |
|
|
ديد يکى عرصه به دامان کوه |
عرضه ده مخزن پنهان کوه |
|
|
نادره کبکى به جمالِ تمام |
شاهد آن روضهٔ فيروزهفام |
|
|
فاخته گون جامه به بر کرده تنگ |
دوخته بر سدره سجاف دو رنگ |
|
|
تيهو و دُرّاج بدو عشق باز |
بر همه از گردن و سر سرفراز |
|
|
بر سر هر سنگ زده قهقهه |
بى سپرش هم ره و هم بيرهه |
|
|
تيزرو و تيزدو و تيزگام |
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام |
|
|
هم حرکاتش متناسب بههم |
هم خطراتش متقارب بههم |
|
|
زاغ چو ديد آن ره و رفتار را |
و آن روش و جنبش و هموار را |
|
|
باز کشيد از روش خويش پاى |
در پى او کرد به تقليد جاى |
|
|
بر قدم او قدمى مىکشيد |
وز قلم او رقمى مىکشيد |
|
|
در پىاش القصه در آن مرغزار |
رفت بر اين قاعده روزى سهچار |
|
|
عاقبت از خامى خود سوخته |
رهروى کبک نياموخته |
|
|
کرد فرامُش ره و رفتار خويش |
ماند غرامت زده از کار خويش |
|
|
(نقل به تلخيص از مثنوى هفت اورنگ جامى) |
|
|
نظير: |
|
|
کلاغ آمد چريدن ياد بگيرد پريدن هم يادش رفت! |
|
|
ـ روش کبک به تقليد نياموزد زاغ (سيدنصرالله تقوى) |
|
کلاغ رودهاش درآمده بود مىگفت من جرّاحم! |
|
|
رک: اگر بابا بيل زنى باغچهٔ خودت را بيل بزن |
|
کلاغ سر لالهٔ خودش قار قار نمىکند |
|
|
به خويشاوندان خود نفرين نبايد کرد |
|
کلاغ سىساله، کلاغبچّه سى و پنج ساله! |
|
|
رک: گنجشک امسالى مىخواهد به گنجشک پارسالى درس بدهد |
|
کلاغ قرمز ديدهايم، سفرهٔ او را نديدهايم٭ |
|
|
نظير: |
|
|
چشم مور و پاى مار نان ملاکس نديد |
|
|
ـ يک آفريده نيست که داند سراى تو (صائب) |
|
|
|
٭ انورى مفهوم اين مَثَل و مترادفات آن را در
دو بيت زيبا چنين بيان کرده است: |
|
|
|
ديگ خواجه ز گوشت دوشيزه است |
مطبخ او ز دود پاکيزه است |
|
|
|
خواجه هر گه که نان خورَد بر خوان |
مور در انتظار نان ريزه است |
|
کلاغ که از باغ قهر کند چهل گردو منفعتِ صاحب باغ! |
|
|
نظير: شغال که از باغ قهر کند مفت باغبان! |
|
کلاغ گفت: از وقتى بچّهدار شدم يک شکم غذاى سير نخوردم! |
|
|
رک: کلاغ از وقتى بچّهدار شد يک شکم سير به خودش نديد |
|
کلاغ مثل باز پريد، افتاد و ماتحتش دريد (عا). |
|
|
نظير: |
|
|
پُر بالا مپر که پر و بالت مىسوزد |
|
|
ـ هر که نشيند بهجاى خويشتن |
افتد و بيند سزاى خويشتن |
|
کلاغها سياه مىپوشند! |
|
|
نظير: |
|
|
پشت چشمهايم باز مىماند! |
|
|
ـ به انجير خيسانده که آقا قهر واچسونده! |
|
کلاغ هر چه گشت از بچّهٔ خودش سفيدتر نديد! |
|
|
رک: بوزينه به چشم مادرش غزال است |
|
کلاغى را گرفتند رنگ کنند گفت: بالاتر از سياهى رنگى نيست! |
|
|
رک: بالاى سياهى رنگى نيست |
|
کلاغى که به اَنْ خوردن عادت کرد عبث عبث ترکش نمىشود! (عا). |
|
|
رک: ترک عادت بد موجب مرض است |
|
کل اگر طبيب بودى سرِ خود دوا نمودى |
|
|
رک: اگر بابا بيل زنى باغچهٔ خودت را بيل بزن |
|
کلانِ ما که تو باشى چه عقل ما باشد (از مجموعهٔ امثال طبع هند) |
|
|
نظير: عقل خودت که اين باشد واى به عقل بچّههات! |
|
کلاهدوز به سر آدم نگاه مىکند کفشدوز به پاى آدم |
|
کلاه را براى سرما و گرما بر سر نمىگذارند |
|
|
مرد بايد غيرت و مردانگى داشته باشد |
|
کلاه را براى مردى و نامردى مىگذارند نه براى سرما و گرما |
|
کلاه را که به هوا انداختى تا به سر برگردد هزار چرخ خورد |
|
|
رک: از اين ستون به آن ستون فَرَج است |
|
کلاه کچل را آب برد، گفت: براى سرم گشاد بود! |
|
|
ملکالشعرا بهار مضمون اين مثل را در قطعهاى زيباچنين بيان کرده است: |
|
|
کَلى را سر از زخم ناسور بود |
ز خارش توانش ز تن دور بود |
|
|
کنار يکى رود خاريد سر |
کلاهش فتاد اندر آن رود در |
|
|
چو ناچار نوميد شد از کلاه |
درون آه آه و برون قاه قاه |
|
|
به ياران چنين گفت کاين رشگلاخ |
بُد از بهر اين کلّهٔ کل فراخ! |
|
|
نظير: شلوار لوطى را دزديدند. گفت: بگذار ببرند، توش تيز داده بودم! |
|
کلبِ حسن گفته به ناز خرکى، نه به آن شوريِ شورى نه به اين بىنمکى! |
|
|
رک: کبلاحسن گفته به ناز خرکى... |
|
کُلّ طويل احمق |
|
|
رک: قامت بلند نشان حماقت است |
|
کلفتى نان را بگير و نازکى کار را |
|
|
پندى است نابخرانه که عمل نکردن بدان اولىٰتر |
|
کِلک ما نيز زبانى و بيانى دارد (حافظ) |
|
|
رک: بنده را نيز خدا مرگ دهد ملاّيم! |
|
کَل که سر برهنه کرد تا جان بکوشد |
|
|
نظير: دستار کَل که آشفت تا جان بکوشد |
|
کُلّ ممنوع مطبوع |
|
|
رک: منع چو بيند حريصتر شود انسان |
|
کلنگ از آسمان افتاد و نشکست |
وگرنه من کجا و بىوفائى! |
|
|
رک: آنچه در جوى مىرود آب است... |
|
کلوا و اشربوا و لاتسرفوا (قرآن کريم، ۳۱/۷) |
|
|
رک: اسراف حرام است |
|
کلوا و اشربوا را تو در گوش کن |
و لا تسرفوا را فراموش کن! |
|
|
به مزاح و شوخى در مورد شکمخوران بهکار برند |
|
کلوخانداز را پاداش سنگ است٭ (سعدى) |
|
|
نظير: |
|
|
جواب هاى هوى است |
|
|
ـ مگوناخوش که پاسخ ناخوش آيد (ناصرخسرو) |
|
|
ـ اى که اندازى کلوخى سنگ را آماده باش (دهقان) |
|
|
نيزرک: زدى ضربتى ضربتى نوش کن |
|
|
|
٭ جواب است اى برادر اين نه جنگ است |
.......................... (سعدى) |
|
کلوخى مباش که به هر آبى بخيسى |
|
کلوخ نشسته براى سنگ گريه مىکند! (عا). |
|
کُلّه بر فرق زيبد کف بر پاى (اميرخسرو دهلوى) |
|
|
نظير: کفش آنِ پا، کلاه آنِ سر است (مولوى) |
|
کلّهپز برخاست٭ سگ جايش نشست |
|
|
نظير: |
|
|
سگ نشيند بهجاى کيپائى |
|
|
ـ سگ نشيند بهجاى کلبِ عفور |
|
|
ـ بهجاى مه نشيند عقرب کور |
|
|
ـ صد رحمت به نادر قلى افشار |
|
|
ـ به روى تخت سليمان نشسته اهرمنى |
|
|
ـ کدو افتاد بادنجان آمد |
|
|
ـ هيچ بدى نرفت که خوب جايش بيايد |
|
|
|
٭ يا: کلّهپز رفت... |
|
کلّه را مىخورد و استخوانش را در خانهٔ همسايه مىاندازد |
|
|
رک: ماست را ميمون مىخورد نه کاسهاش را به ريش بُز مىمالد |
|
کَل هستم و راستگو! |
|
|
نظير:صندوقچهٔ سِرّ کسى نيستم |
|
کلّهماهىخور کلّهماهىخور است |
|
|
رک: گر زمين را به آسمان دوزى... |
|
کل هم خدائى دارد |
|
کليد باب جنّت بردبارى است٭ |
|
|
رک: بردبار شو تا ايمن شوى |
|
|
|
٭ درِ گنج معيشت سازگارى است |
........................ (ناصرخسرو) |
|
کليد رزق گدا پاى لنگ و دست شَل است ٭ |
|
|
نظير: گدا بهر طمع فرزند خود را کور مىخواهد |
|
|
|
٭ بسا شکست کزو کارها درست شو |
............................ (صائب) |
|
کليد عقل مرد به دست زن اوست |
|
کليد گنج سعادت زبان خاموشى است (صائب) |
|
|
رک: سلامت در خموشى است |
|
کليد گنج سعادت قبول اهل دل است٭ |
|
|
|
٭ ........................... |
مباد کس که در اين نکته شک و ريب کند (حافظ) |