بقلب اندرون طوس نوذر بپای |
|
نماند آن زمان بر زمین نیز جای |
تهمتن بیامد بپیش سپاه |
|
که دارد یلان را ز دشمن نگاه |
و زان روی خاقان بقلب اندرون |
|
ز پیلان زمین چون کهی بیستون |
ابر میمنه کندر شیر گیر |
|
سواری دلاور بشمشیر و تیر |
سوی میسره جنگ دیده گهار |
|
زمین خفته در زیر نعل سوار |
همی گشت پیران به پیش سپاه |
|
بیامد بر شنگل رزمخواه |
بدو گفت کای نامبردار هند |
|
ز بربر بفرمان تو تا بسند |
مرا گفته بودی که فردا پگاه |
|
ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه |
وزان پس ز رستم بجویم نبرد |
|
سرش را ز ابر اندرآرم بگرد |
بدو گفت شنگل من از گفت خویش |
|
نگردم نبینی ز من کم و بیش |
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر |
|
تنش را کنم پاره پاره بتیر |
ازو کین کاموس جویم بجنگ |
|
بایرانیان بر کنم کار تنگ |
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد |
|
بزد کوس وز دشت برخاست گرد |
برفتند یک بهره با ژنده پیل |
|
سپه بود صف برکشیده دو میل |
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار |
|
همه پاک با افسر و گوشوار |
بیاراسته گردن از طوق زر |
|
میان بند کرده بزرین کمر |
فروهشته از پیل دیبای چین |
|
نهاده برو تخت و مهدی زرین |
برآمد دم نالهی کرنای |
|
برفتند پیلان جنگی ز جای |
بیامد سوی میسره سی هزار |
|
سواران گردنکش و نیزهدار |
سوی میمنه سی هزار دگر |
|
کمان برگرفتند و چینی سپر |
بقلب اندرون پیل و خاقان چین |
|
همی برنوشتند روی زمین |
جهان سربسر آهنین گشته بود |
|
بهر جایگهبر تلی کشته بود |
ز بس نالهی نای و بانگ درای |
|
زمین و زمان اندر آمد ز جای |
ز جوش سواران و از دار و گیر |
|
هوا دام کرگس بد از پر تیر |
کسی را نماند اندر آن دشت هوش |
|
ز بانگ تبیره شده کره گوش |
همی گشت شنگل میان دو صف |
|
یکی تیغ هندی گرفته بکف |
یکی چتر هندی بسر بر بپای |
|
بسی مردم از دنبر و مرغ و مای |
پس پشت و دست چپ و دست راست |
|
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست |
چو پیران چنان دید دل شاد کرد |
|
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد |
بهومان چنین گفت کامروز کار |
|
بکام دل ما کند روزگار |
بدین ساز و چندین سوار دلیر |
|
سرافراز هر یک بکردار شیر |
تو امروز پیش صف اندر مپای |
|
یک امروز و فردا مکن رزم رای |
پس پشت خاقان چینی بایست |
|
که داند ترا با سواری دویست |
که گر زابلی با درفش سیاه |
|
ببیند ترا کار گردد تباه |
ببینیم تا چون بود کار ما |
|
چه بازی کند بخت بیدار ما |
وزان جایگه شد بدان انجمن |
|
بجایی که بد سایهی پیلتن |
فرود آمد و آفرین کرد چند |
|
که زور از تو گیرد سپهر بلند |
مبادا که روز تو گیرد نشیب |
|
مبادا که آید برویت نهیب |
دل شاه ایران بتو شاد باد |
|
همه کار تو سربسر داد باد |
برفتم ز نزد تو ای پهلوان |
|
پیامت بدادم بپیر و جوان |
بگفتم هنرهای تو هرچ بود |
|
بگیتی ترا خود که یارد ستود |
هم از آشتی راندم هم ز جنگ |
|
سخن گفتم از هر دری بیدرنگ |
بفرجام
گفتند کین چون کنیم |
|
که از رای او کینه بیرون کنیم |
توان داد گنج و زر و خواسته |
|
ز ما هر چه او خواهد آراسته |
نشاید گنهکار دادن بدوی |
|
براندیش و این رازها بازجوی |
گنهکار جز خویش افراسیاب |
|
که دانی سخن را مزن در شتاب |
ز ما هرک خواهد همه مهترند |
|
بزرگند و با تخت و با افسرند |
سپاهی بیامد بدین سان ز چین |
|
ز سقلاب و ختلان و توران زمین |
کجا آشتی خواهد افراسیاب |
|
که چندین سپاه آمد از خشک و آب |
بپاسخ نکوهش بسی یافتم |
|
بدین سان سوی پهلوان تافتم |
وزیشان سپاهی چو دریای آب |
|
گرفتند بر جنگ جستن شتاب |
نبرد تو خواهد همی شاه هند |
|
بتیر و کمان و بهندی پرند |
مرا این درستست کز پیلتن |
|
بفرجام گریان شوند انجمن |
چو بشنید رستم برآشفت سخت |
|
بپیران چنین گفت کای شوربخت |
تو با این چنین بند و چندین فریب |
|
کجا پای داری بروز نهیب |
مرا از دروغ تو شاه جهان |
|
بسی یاد کرد آشکار و نهان |
وزان پس کجا پیر گودرز گفت |
|
همه بند و نیرنگت اندر نهفت |
بدیدم کنون دانش و رای تو |
|
دروغست یکسر سراپای تو |
بغلتی همی خیره در خون خویش |
|
بدست این و زین بتر آیدت پیش |
چنین زندگانی نیارد بها |
|
که باشد سر اندر دم اژدها |
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم |
|
گذاری بیایی بباد بوم |
ببینی مگر شاه باداد و مهر |
|
جوان و نوازنده و خوبچهر |
بدارد ترا چون پدر بیگمان |
|
برآرد سرت برتر از آسمان |
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ |
|
همی خوشتر آید ز دیبای رنگ |
ندارد کسی با تو این داوری |
|
ز تخم پراکند خود بر خوری |
بدو گفت پیران که ای نیکبخت |
|
برومند و شاداب و زیبا درخت |
سخنها که داند جز از تو چنین |
|
که از مهتران بر تو باد آفرین |
مرا جان و دل زیر فرمان تست |
|
همیشه روانم گروگان تست |
یک امشب زنم رای با خویشتن |
|
بگویم سخن نیز با انجمن |
وزانجا بیامد بقلب سیاه |
|
زبان پر دروغ و روان کینهخواه |
چو برگشت پیران ز هر دو گروه |
|
زمین شد بکردار جوشنده کوه |
چنین گفت رستم بایرانیان |
|
که من جنگ را بسته دارم میان |
شما یک بیک سر پر از کین کنید |
|
بروهای جنگی پر از چین کنید |
که امروز رزمی بزرگست پیش |
|
پدید آید اندازهی گرگ و میش |
مرا گفته بود آن ستارهشناس |
|
ازین روز بودم دل اندر هراس |
که رزمی بود در میان دو کوه |
|
جهانی شوند اندر آن همگروه |
شوند انجمن کاردیده مهان |
|
بدان جنگ بیمرد گردد جهان |
پی کین نهان گردد از روی بوم |
|
شود گرز پولاد برسان موم |
هر آنکس که آید بر ما بجنگ |
|
شما دل مدارید از آن کار تنگ |
دو دستش ببندم بخم کمند |
|
اگر یار باشد سپهر بلند |
شما سربسر یک بیک همگروه |
|
مباشید از آن نامداران ستوه |
مرا گر برزم اندر آید زمان |
|
نمیرم ببزم اندرون بیگمان |
همی نام باید که ماند دراز |
|
نمانی همی کار چندین مساز |
دل اندر سرای سپنجی مبند |
|
که پر خون شوی چون ببایدت کند |
اگر یار باشد روان با خرد |
|
بنیک و ببد روز را بشمرد |
خداوند تاج و خداوند گنج |
|
نبندد دل اندر سرای سپنج |
چنین داد پاسخ برستم سپاه |
|
که فرمان تو برتر از چرخ ماه |
چنان رزم سازیم با تیغ تیز |
|
که ماند ز ما نام تا رستخیز |
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه |
|
یکی ابر گفتی برآمد سیاه |
که باران او بود شمشیر و تیر |
|
جهان شد بکردار دریای قیر |
ز پیکان پولاد و پر عقاب |
|
سیه گشت رخشان رخ آفتاب |
سنانهای نیزه بگرد اندرون |
|
ستاره بیالود گفتی بخون |
چرنگیدن گرزهی گاوچهر |
|
تو گفتی همی سنگ بارد سپهر |
بخون و بمغز اندرون خار و خاک |
|
شده غرق و برگستوان چاک چاک |
همه دشت یکسر پر از جوی خون |
|
بهر جای
چندی فگنده نگون |
چو پیلان فگنده بهم میل میل |
|
برخ چون زریر و بلب همچو نیل |
چنین گفت گودرز با پیر سر |
|
که تا من ببستم بمردی کمر |
ندیدم که رزمی بود زین نشان |
|
نه هرگز شنیدم ز گردنکشان |
که از کشته گیتی برین سان بود |
|
یکی خوار و دیگر تنآسان بود |
بغرید شنگل ز پیش سپاه |
|
منم گفت گرداوژن رزمخواه |
بگویید کان مرد سگزی کجاست |
|
یکی کرد خواهم برو نیزه راست |
چو آواز شنگل برستم رسید |
|
ز لشکر نگه کرد و او را بدید |
بدو گفت هان آمدم رزمخواه |
|
نگر تا نگیری بلشکر پناه |
چنین گفت رستم که از کردگار |
|
نجستم جزین آرزوی آشکار |
که بیگانهای زان بزرگ انجمن |
|
دلیری کند رزم جوید ز من |
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند |
|
نه شمشیر هندی نه چینی پرند |
پی و بیخ ایشان نمانم بجای |
|
نمانم بترکان سر و دست و پای |
بر شنگل آمد بواز گفت |
|
که ای بدنژاد فرومایه جفت |
|