بیایند خرم بدین بارگاه |
|
برفتند یکسر بفرمان شاه |
یکی سر نپیچید زان مهتران |
|
بدرگاه رفتند چون کهتران |
چو دیدار بد شاه بنواختشان |
|
بخورشید گردن برافراختشان |
پس از گنگ دژ باز جست آگهی |
|
ز افراسیاب و ز تخت مهی |
چنین گفت گویندهای زان گروه |
|
که ایدر نه آبست پیشت نه کوه |
اگر بشمری سربسر نیک و بد |
|
فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد |
کنون تا برآمد ز دریای آب |
|
بگنگست با مردم افراسیاب |
ازان آگهی شاد شد شهریار |
|
شد آن رنجها بر دلش نیز خوار |
دران مرزها خلعت آراستند |
|
پس اسب جهاندیدگان خواستند |
بفرمود تا بازگشتند شاه |
|
سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه |
بران سو که پور سیاوش براند |
|
ز بیداد مردم فراوان نماند |
سپه را بیاراست و روزی بداد |
|
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد |
همی گفت هر کس که جوید بدی |
|
بپیچد ز باد افره ایزدی |
نباید که باشید یک تن بشهر |
|
گر از رنج یابد پی مور بهر |
چهانجوی چون گنگ دژ را بدید |
|
شد از آب دیده رخش ناپدید |
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین |
|
همی کرد بر کردگار آفرین |
همی گفت کای داور داد و پاک |
|
یکی بندهام دل پر از ترس و باک |
که این بارهی شارستان پدر |
|
بدیدم برآورده از ماه سر |
سیاوش که از فر یزدان پاک |
|
چنین بارهای برکشید از مغاک |
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست |
|
دل هر کس از کشتن او بخست |
بران باره بگریست یکسر سپاه |
|
ز خون سیاوش که بد بیگناه |
بدستت بداندیش بر کشته شد |
|
چنین تخم کین در جهان کشته شد |
پس آگاهی آمد بافراسیاب |
|
که شاه جهاندار بگذاشت آب |
شنیده همی داشت اندر نهفت |
|
بیامد شب تیره با کس نگفت |
جهاندیدگان را هم آنجا بماند |
|
دلی پر ز تیمار تنها براند |
چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون |
|
سری پر ز تیمار دل پر ز خون |
بدید آن دل افروز باغ بهشت |
|
شمرهای او چون چراغ بهشت |
بهر گوشهای چشمه و گلستان |
|
زمین سنبل و شاخ بلبلستان |
همی گفت هر کس که اینت نهاد |
|
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد |
وزان پس بفرمود بیدار شاه |
|
طلب کردن شاه توران سپاه |
بجستند بر دشت و باع و سرای |
|
گرفتند بر هر سوی رهنمای |
همی رفت جوینده چون بیهشان |
|
مگر زو بیابند جایی نشان |
چو بر جستنش تیز بشتافتند |
|
فراوان ز کسهای او یافتند |
بکشتند بسیار کس بیگناه |
|
نشانی نیامد ز بیداد شاه |
همی بود در گنگ دژ شهریار |
|
یکی سال با رامش و میگسار |
جهان چون بهشتی دلاویز بود |
|
پر از گلشن و باغ و پالیز بود |
برفتن همی شاه را دل نداد |
|
همی بود در گنگ پیروز و شاد |
همه پهلوانان ایران سپاه |
|
برفتند یکسر بنزدیک شاه |
که گر شاه را دل نجنبد ز جای |
|
سوی شهر ایران نیایدش رای |
همانا بداندیش افراسیاب |
|
گذشتست زان سو بدریای آب |
چنان پیر بر گاه کاوس شاه |
|
نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه |
گر او سوی ایران شود پر ز کین |
|
که باشد نگهبان ایران زمین |
گر او باز با تخت و افسر شود |
|
همه رنج ما پاک بیبر شود |
ازان پس بایرانیان شاه گفت |
|
که این پند با سودمندیست جفت |
ازان شارستان پس مهان را بخواند |
|
وزان رنج بردن فراوان براند |
ازیشان کسی را که شایستهتر |
|
گرامیتر از شهر و بایستهتر |
تنش را بخلعت بیاراستند |
|
ز دژ بارهی مرزبان خواستند |
چنین گفت کایدر بشادی بمان |
|
ز دل بر کن اندیشهی بدگمان |
ببخشید چندانک بد خواسته |
|
ز اسبان وز گنج آراسته |
همه شهر زیشان توانگر شدند |
|
چه با یاره و تخت و افسر شدند |
بدانگه که بیدار گردد خروس |
|
ز درگاه برخاست آوای کوس |
سپاهی شتابنده و راهجوی |
|
بسوی بیابان نهادند روی |
همه نامداران هر کشوری |
|
برفتند هر جا که بد مهتری |
خورشها ببردند نزدیک شاه |
|
که بود از در شهریار و سپاه |
براهی که لشکر همی برگذشت |
|
در و دشت یکسر چو بازار گشت |
بکوه و بیابان و جای نشست |
|
کسی را نبد کس که بگشاد دست |
بزرگان ابا هدیه و با نثار |
|
پذیره شدندی بر شهریار |
چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج |
|
نهشتی که با او برفتی برنج |
پذیره شدش گیو با لشکری |
|
و زآن شهر هر کس که بد مهتری |
چو دید آن سر و فرهی سرفراز |
|
پیاده شد و برد پیشش نماز |
جهاندار بسیار بنواختشان |
|
برسم کیان جایگه ساختشان |
چو خسرو بنزدیک کشتی رسید |
|
فرود آمد و بادبان برکشید |
دو هفته بران روی دریا بماند |
|
ز گفتار با گیو چندی براند |
چنین گفت هر کو ندیدست گنگ |
|
نباید که خواهد بگیتی درنگ |
بفرمود تا کار برساختند |
|
دو زورق بب اندر انداختند |
شناسای کشتی هر آنکس که بود |
|
که بر ژرف دریا دلیری نمود |
بفرمود تا بادبان برکشید |
|
بدریای بیمایه اندر کشید |
همان راه دریا بیک ساله راه |
|
چنان تیز شد باد در هفت ماه |
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت |
|
که از باد کژ آستی تر نگشت |
سپهدار لشکر بخشکی کشید |
|
ببستند کشتی و هامون بدید |
خورش کرد و پوشش هم آنجا یله |
|
بملاح و آنکس که کردی خله |
بفرمود دینار و خلعت ز گنج |
|
ز گیتی کسی را که بردند رنج |
وزان آب راه بیابان گرفت |
|
جهانیازو مانده اندر شگفت |
چو آگاه شد اشکش آمد براه |
|
ابا لشکری ساخته پیش شاه |
پیاده شد از اسب و روی زمین |
|
ببوسید و بر شاه کرد آفرین |
همه تیز و مکران بیاراستند |
|
ز هر جای رامشگران خواستند |
همه راه و بیراه آوای رود |
|
تو گفتی هوا تار شد رود پود |
بدیوار دیبا برآویختند |
|
درم با شکر زیر پی ریختند |
بمکران هرآنکس که بد مهتری |
|
وگر نامداری و کنداوری |
برفتند با هدیه و با نثار |
|
بنزدیک پیروزگر شهریار |
و زآن مرز چندانک بد خواسته |
|
فراز آورید اشکش آراسته |
ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید |
|
و زآن نامداران یکی برگزید |
ورا کرد مهتر بمکران زمین |
|
بسی خلعتش داد و کرد آفرین |
چو آمد ز مکران و توران بچین |
|
خود و سرفرازان ایران زمین |
پذیره شدش رستم زال سام |
|
سپاهی گشاده دل و شاد کام |
چو از دور کیخسرو آمد پدید |
|
سوار سرفراز چترش کشید |
پیاده شد از باره بردش نماز |
|
گرفتش ببر شاه گردنفراز |
بگفت آن شگفتی که دید اندر آب |
|
ز گم بودن جادو افراسیاب |
بچین نیز مهمان رستم بماند |
|
بیک هفته از چین بماچین براند |
همی رفت سوی سیاوش گرد |
|
بماه سفندار مذ روز ارد |
چو آمد بدان شارستان پدر |
|
دو رخساره پر آب و خسته جگر |
بجایی که گر سیوز بدنشان |
|
گروی بنفرین مردم کشان |
سر شاه ایران بریدند خوار |
|
بیامد بدان جایگه شهریار |
همی ریخت برسر ازان تیره خاک |
|
همی کرد روی و بر خویش چاک |
بمالید رستم بران خاک روی |
|
بنفرید برجان ناکس گروی |
همی گفت کیخسرو ای شهریار |
|
مراماندی در جهان یادگار |
نماندم زکین تومانند چیز |
|
برنج اندرم تا جهانست نیز |
بپرداختم تخت افراسیاب |
|
ازین پس نه آرام جویم نه خواب |
بر امید آن کش بچنگ آورم |
|
جهان پیش او تار وتنگ آورم |
ازان پس بدان گنج بنهاد سر |
|
که مادر بدو یاد کرد از پدر |
در گنج بگشاد و روزی بداد |
|
دو هفته دران شارستان بود شاد |
برستم دو صد بدره دینار داد |
|
همان گیو را چیز بسیار داد |
چو بشنید گستهم نوذر که شاه |
|
بدان شارستان پدر کرد راه |
|