ترا نام ازان برنیاید بلند |
|
بایرانیان نیز ناید گزند |
وگر بر تو بر دست یابد بخون |
|
شوند این دلیران ترکان زبون |
نگه کرد هومان بگفتار اوی |
|
همی خیره دانست پیکار اوی |
چنین داد پاسخ کز ایران سوار |
|
نباشد که با من کند کارزار |
ترا خود همین مهربانیست خوی |
|
مرا کارزار آمدست آرزوی |
وگر کت بکین جستن آهنگ نیست |
|
بدلت اندرون آتش جنگ نیست |
کنم آنچ باید بدین رزمگاه |
|
نمایم هنرها بایران سپاه |
شوم چرمهی گامزن زین کنم |
|
سپیده دمان جستن کین کنم |
نشست از بر زین سپیدهدمان |
|
چو شیر ژیان با یکی ترجمان |
بیامد بنزدیک ایران سپاه |
|
پر از جنگ دل سر پر از کین شاه |
چو پیران بدانست کو شد بجنگ |
|
بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ |
بجوشیدش از درد هومان جگر |
|
یکی داستان یاد کرد از پدر |
که دانا بهر کار سازد درنگ |
|
سر اندر نیارد بپیکار و ننگ |
سبکسار تندی نماید نخست |
|
بفرجام کار انده آرد درست |
زبانی که اندر سرش مغز نیست |
|
اگر در بارد همان نغز نیست |
چو هومان بدین رزم تندی نمود |
|
ندانم چه آرد بفرجام سود |
جهانداورش باد فریادرس |
|
جز اویش نبینم همی یار کس |
چو هومان ویسه بدان رزمگاه |
|
که گودرز کشواد بد با سپاه |
بیامد که جوید ز گردان نبرد |
|
نگهبان لشکر بدو بازخورد |
طلایه بیامد بر ترجمان |
|
سواران ایران همه بدگمان |
بپرسید کین مرد پرخاشجوی |
|
بخیره بدشت اندر آورده روی |
کجا رفت خواهد همی چون نوند |
|
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند |
بایرانیان گفت پس ترجمان |
|
که آمد گه گرز و تیر و کمان |
که این شیردل نامبردار مرد |
|
همی با شما کرد خواهد نبرد |
سر ویسگانست هومان بنام |
|
که تیغش دل شیر دارد نیام |
چو دیدند ایرانیان گرز اوی |
|
کمر بستن خسروی برز اوی |
همه دست نیزه گزاران ز کار |
|
فروماند از فر آن نامدار |
همه یکسره بازگشتند ازوی |
|
سوی ترجمانش نهادند روی |
که رو پیش هومان بترکی زبان |
|
همه گفتهی ما بروبر بخوان |
که ما رابجنگ تو آهنگ نیست |
|
ز گودرز دستوری جنگ نیست |
اگر جنگ جوید گشادست راه |
|
سوی نامور پهلوان سپاه |
ز سالار گردان و گردنکشان |
|
بهومان بدادند یک یک نشان |
که گردان کجایند و مهتر کجاست |
|
که دارد چپ لشکر و دست راست |
وزانپس هیونی تگاور دمان |
|
طلایه برافگند زی پهلوان |
که هومان ازان رزمگه چون پلنگ |
|
سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ |
چو هومان ز نزد سواران برفت |
|
بیامد بنزدیک رهام تفت |
وزانجا خروشی برآورد سخت |
|
که ای پور سالار بیدار بخت |
چپ لشکر و چنگ شیران توی |
|
نگهبان سالار ایران توی |
بجنبان عنان اندرین رزمگاه |
|
میان دو صف برکشیده سپاه |
بورد با من ببایدت گشت |
|
سوی رود خواهی وگر سوی دشت |
وگر تو نیابی مگر گستهم |
|
بیاید دمان با فروهل بهم |
که جوید نبردم ز جنگاوران |
|
بتیغ و سنان و بگرز گران |
هرآنکس که پیش من آید بکین |
|
زمانه برو بر نوردد زمین |
وگر تیغ ما را ببیند بجنگ |
|
بدرد دل شیر و چرم پلنگ |
چنین داد رهام پاسخ بدوی |
|
که ای نامور گرد پرخاشجوی |
زترکان ترا بخرد انگاشتم |
|
ازین
سان که هستی نپنداشتم |
که تنها بدین رزمگاه آمدی |
|
دلاور بپیش سپاه آمدی |
بر آنی که اندر جهان تیغدار |
|
نبندد کمر چون تو دیگر سوار |
یکی داستان از کیان یاد کن |
|
زفام خرد گردن آزاد کن |
که هر کو بجنگ اندر آید نخست |
|
ره بازگشتن ببایدش جست |
ازاینها که تو نام بردی بجنگ |
|
همه جنگ را تیز دارند چنگ |
ولیکن چو فرمان سالار شاه |
|
نباشد نسازد کسی رزمگاه |
اگر جنگ گردان بجویی همی |
|
سوی پهلوان چون بپویی همی |
ز گودرز دستوری جنگ خواه |
|
پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه |
بدو گفت هومان که خیره مگوی |
|
بدین روی با من بهانه مجوی |
تو این رزم را جای مردان گزین |
|
نه مرد سوارانی و دشت کین |
وزانجا بقلب سپه برگذشت |
|
دمان تا بدان روی لشکرگذشت |
بنزد فریبرز با ترجمان |
|
بیامد بکردار باد دمان |
یکی برخروشید کای بدنشان |
|
فروبرده گردن ز گردنکشان |
سواران و پیلان و زرینه کفش |
|
ترا بود با کاویانی درفش |
بترکان سپردی بروز نبرد |
|
یلانت بایران نخوانند مرد |
چو سالار باشی شوی زیردست |
|
کمر بندگی را ببایدت بست |
سیاوش رد را برادر توی |
|
بگوهر ز سالار برتر توی |
تو باشی سزاوار کین خواستن |
|
بکینه ترا باید آراستن |
یکی با من اکنون بوردگاه |
|
ببایدت گشتن بپیش سپاه |
بخورشید تابان برآیدت نام |
|
که پیش من اندر گذاری تو گام |
وگر تو نیایی بحنگم رواست |
|
زواره گرازه نگر تاکجاست |
کسی را ز گردان بپیش من آر |
|
که باشد ز ایرانیان نامدار |
چنین داد پاسخ فریبرز باز |
|
که با شیر درنده کینه مساز |
چنینست فرجام روز نبرد |
|
یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد |
بپیروزی اندر بترس از گزند |
|
که یکسان نگردد سپهر بلند |
درفش ار ز من شاه بستد رواست |
|
بدان داد پیلان و لشکر که خواست |
بکین سیاوش پس از کیقباد |
|
کسی کو کلاه مهی برنهاد |
کمر بست تا گیتی آباد کرد |
|
سپهدار گودرز کشواد کرد |
همیشه بپیش کیان کینهخواه |
|
پدر بر پدر نیو و سالار شاه |
و دیگر که از گرز او بیگمان |
|
سرآید بسالارتان بر زمان |
سپه را به ویست فرمان جنگ |
|
بدو بازگردد همه نام و ننگ |
اگر با توم جنگ فرمان دهد |
|
دلم پر ز دردست درمان دهد |
ببینی که من سر چگونه ز ننگ |
|
برآرم چو پای اندر آرم بجنگ |
چنین پاسخش داد هومان که بس |
|
بگفتار بینم ترا دسترس |
بدین تیغ کاندر میان بستهای |
|
گیابر که از جنگ خود رستهای |
بدین گرز جویی همی کارزار |
|
که بر ترگ و جوشن نیاید بکار |
وزآنجا بدان خیرگی بازگشت |
|
تو گفتی مگر شیر بدساز گشت |
کمربستهی کین آزادگان |
|
بنزدیک گودرز کشوادگان |
بیامد یکی بانگ برزد بلند |
|
که ای برمنش مهتر دیوبند |
شنیدم همه هرچ گفتی بشاه |
|
وزان پس کشیدی سپه را براه |
چنین بود با شاه پیمان تو |
|
بپیران سالار فرمان تو |
فرستاده کامد بتوران سپاه |
|
گزین پور تو گیو لشکرپناه |
ازان پس که سوگند خوردی بماه |
|
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه |
که گر چشم من درگه کارزار |
|
بپیران برافتد برارم دمار |
چو شیر ژیان لشکر آراستی |
|
همی برزو جنگ ما خواستی |
کنون از پس کوه چون مستمند |
|
نشستی بکردار غرم نژند |
بکردار نخچیر کز شرزه شیر |
|
گریزان و شیر از پس اندر دلیر |
گزیند ببیشه درون جای تنگ |
|
نجوید ز تیمار جان نام و ننگ |
یکی لشکرت را بهامون گذار |
|
چه داری سپاه از پس کوهسار |
چنین بود پیمانت با شهریار |
|
که بر کینه گه کوه گیری حصار |
بدو گفت گودرز کاندیشه کن |
|
که باشد سزا با تو گفتن سخن |
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن |
|
به بیدانشی بر نهی این سخن |
تو بشناس کز شاه فرمان من |
|
همین بود سوگند و پیمان من |
کنون آمدم با سپاهی گران |
|
از ایران گزیده دلاور سران |
شما هم بکردار روباه پیر |
|
ببیشه در از بیم نخچیرگیر |
همی چاره سازید و دستان و بند |
|
گریزان ز گرز و سنان و کمند |
دلیری مکن جنگ ما را مخواه |
|
که روباه با شیر ناید براه |
|