دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ملکجمشید (۲)
ديو با نعرهاى بلند در حالىکه سوار ابر سياهى بود به باغ آمد و وارد تالار شد، نگاهش را به هر طرف انداخت و گفت: 'آدم مادام اييسى گلير، شاقلى بادام اييسى گلير' . بعد گفت: 'هن يمنى ديشيون ديين گلير' . بعد سرش را پايين انداخت و ملکجمشيد را ديد گفت: 'آهان حالا فهميدم' . بعد ملکجمشيد را روى دستش بلند کرد و بالا گرفت. گفت: 'تو همان ملکجمشيدى که دست مرا زخمى کردى حالا چطورى بزنم زمين و داغونت کنم' . ملکجمشيد گفت: 'اگر مرا از اينجا بيندازى به من چيزى نمىشود ولى اگر کمى بلند کنى و بعد زمين بزنى حتماً مىميرم' . ديو قهقهاى زد و ملکجمشيد را بلندتر برد. ناگهان ملکجمشيد خود را به تاقچه انداخت و طلسم را از آنجا برداشت و ديو تا خواست دستش را بهطرف او دراز ملکجمشيد شيشه را با قدرت و قوت زياد به زمين زد. ناگهان طوفان شروع شد همه جا لرزيد و ملکجمشيد از تاقچه افتاد. ديو هم چند بار چرخ خورد و افتاد و مرد. کمى که گذشت همه جا آرام شد و ملکجمشيد از جايش بلند شد و بهطرف زيرزمين رفت. همه دخترها عقلشان را بهدست آورده بودند و ناله مىکردند. ملکجمشيد با شمشير خود زنجيرها را پاره کرد و دخترها را آزاد کرد تا پيش پدر و مادر خود برگردند. همه دخترها دست ملکجمشيد را بوسيدند و رفتند ولى سه تا از اين دخترها که دختر جوان اولى هم با آنها بود گفتند: 'اى جوان هر جا مىروى ما را هم با خودت ببر' . |
ملکجمشيد که در دل به دختر جوان که اسمش دلشاد بود احساس علاقه مىکرد قبول کرد و با آنها به ته چاه آمد. جواهرات زيادى هم با خودشان آوردند و طناب را تکان دادند. برادرهاى ملکجمشيد که صداى زنگ را شنيدند بهطرف چاه رفتند و طناب را بالا کشيدند. ملکجمشيد جواهرات را بالا فرستاد و برادرها با تعجب مىپرسيدند که اينها را ملکجمشيد از کجا پيدا کرده! براى چندمين بار که طناب را بالا کشيدند دخترى را ديدند که زيبا بود ولى لاغر و مريض بود. بعد دختر ديگرى را بيرون آوردند و هر دفعه با تعجب بيشتر مىپرسيدند توى چاه چه چيزهائى بوده. ملکجمشيد وقتى خواست دلشاد را بالا بفرستد دلشاد گفت: 'اى ملکجمشيد تو اگر مرا اول بفرستى برادرانت حسودى خواهند کرد و تو را در ته چاه باقى خواهند گذاشت' . ملکجمشيد گفت: 'من نمىتوانم تو را توى اين چاه بگذارم و خودم بالا بروم. تو برو و مطمئن باش که من هم مىآيم' . دلشاد به ناراحتى از ملکجمشيد جدا شد و با طناب از چاه بالا رفت. وقتى دلشاد به بيرون چاه رسيد ملکمحمد و ملکاحمد که در دل دو دختر اولى براى خودشان نامزد کرده بودند با ديدن او پشيمان شدند و فهميدند که اين را ملکجمشيد براى خودش نامزد کرده است و او را آخر از همه بالا فرستاده و وقتىکه ملکجمشيد را بالا مىکشيدند همين که به نصفه به ته چاه رسيد، با هم پچپچى کردند و طناب را پاره کردند و ملکجمشيد به ته چاه افتاد. ملکجمشيد فهميد که برادرانش به چه علت او را به ته چاه انداختند ولى چون به دلشاد قول داده بود نشست و فکر کرد که چه بايد بکند که بتواند برود پيش دلشاد. |
از آنطرف برادرها از دخترها پرسيدند که کجا بودهاند و در چاه چه خبر بوده. دخترها هم همهچيز را به ملکمحمد و ملکاحمد گفتند و دو برادر دخترها را به قصر بردند. پادشاه با خوشحالى به استقبال پسرانش آمد ولى ملکجمشيد را که نديد تعجب کرد و علت را پرسيد. برادرها در حاليکه اشک مىريختند گفتند: وقتى ملکجمشيد را از چاه بيرون مىآورديم طناب که بىدوام شده بود بريده شده و به ته چاه افتاد و مرد. پادشاه خيلى ناراحت شد و بعد از چند ماه عزادارى دو دختر را به عقد پسرانش درآورد و دلشاد را به حرامسراى خود فرستاد. اما دلشاد درخواست شاه را قبول نکرد و به انتظار ملکجمشيد نشست. |
بشنو از ملکجمشيد. وقتى حيله برادرانش را ديد فهميد که کارى نمىتواند بکند، بلند شد و از باغ خارج شد. در صحرا رفت و رفت تا از دور درختى را ديد و گفت بهتر است بروم و کمى در سايه آن درخت استراحت کنم ولى هنوز نزديک درخت نرسيده بود که ديد مار بزرگى مىخواهد بچههاى عقابى را که بالاى درخت لانه دارد بخورد و جوجهها فرياد مىکشند. ملکجمشيد شمشيرش را بيرون کشيد و بهطرف مار حمله کرد. اول سرش را از بدنش جدا کرد و بعد بدنش را تکهتکه کرد و زير درخت خوابيد. عقاب وقتى به لانه خودش برگشت ملکجمشيد را خفته ديد. با خودش گفت حالا فهميدم کى جوجههاى مرا مىخورد. و مىخواست بهطرف ملکجمشيد حمله کند که جوجهها داد زدند: مادر اين کار را نکن اين جوان ما را از دست اين مار نجات داد. عقاب که سر مار را ديد فهميد بچههايش راست مىگويند. |
آفتاب به روى ملکجمشيد افتاده بود و عقاب براى اينکه ملکجمشيد ناراحت نشود بال خود را باز کرد و به روى او سايه انداخت. بعد از مدتى ملکجمشيد از خواب بيدار شد، ديد عقابى سايه به او انداخته است. همهچيز را بهخاطر آورد و از عقاب تشکر کرد. عقاب گفت: 'تو جان بچههاى مرا نجات دادى و بهخاطر همين کار من دو سه تا از پرهاى خودم را به تو مىدهم هر وقت احتياج به کمک داشتى يکى از آنها را به آتش بگير من حاضر مىشوم' . ملکجمشيد پرها را گرفت و گفت: 'حالا از تو خواهش مىکنم مرا به نزديکترين شهر برساني' . عقاب، ملکجمشيد را به پشت خود سوار کرد و رفت و رفت تا در شهرى پايين آمد و ملکجمشيد را زمين گذاشت و رفت. ملکجمشيد کمى در شهر قدم زد و ديد گرسنه است. در کوچکى را ديد که پيرزنى در مقابلش نشسته جلو رفت و سلام کرد. پيرزن با مهربانى جوابش را داد. ملکجمشيد گفت: 'مادر من گرسنه هستم و کمى نان مىخواهم' . پيرزن او را داخل و مقدارى غذا برايش آورد. ملکجمشيد غذا را خورد و گفت: 'مادر يک کمى هم آب بده' . پيرزن رفت و برگشت کاسهاى را بهدست ملکجمشيد داد. ملکجمشيد ديد آب کثيفى است و بوى بد مىدهد گفت: 'مادر اين آب را از کجا آوردي؟' پيرزن با خجالت گفت: 'پسرم اين شهر يک چشمه بيشتر ندارد و از بدبختى اژدهاى بزرگى در دهانه اين چشمه خوابيده و مردم در بىآبى زندگى مىکنند. اين اژدها بايد روزى يک دختر جوان را بخورد و وقتى مشغول بلعيدن دختر است مردم مىتوانند مقدارى آب بردارند. من هم که پير هستم نمىتوانم به چشمه بروم و هميشه بىآب هستم. |
اين کاسه را هم که مىبينى پر از ادرار است و براى اينکه از تو که مهمانم هستى خجالت نکشم آن را آوردم' . ملکجمشيد گفت: 'مادر ناراحت نباشيد به خواست خدا من به جنگ اژدها مىروم و او را مىکشم' . پيرزن گفت: 'اى پسر تمام پهلوانهاى شهر نتوانستهاند به اين اژدها نزديک بشوند و امروز آخرين دختر شهر يعنى دختر حاکم را براى اژدها خواهند برد' . ملکجمشيد يا خدائى گفت و شمشيرش را برداشت و بهطرف چشمه روان شد. مردم با تعجب او را نگاه مىکردند ولى ملکجمشيد همچنان مىرفت تا اينکه چشم اژدها به او افتاد دهانش را باز کرد و با نفسهايش ملکجمشيد را بهطرف خود کشيد. ملکجمشيد شمشير عريان را از دو سر بهدست گرفت و لبه تيز آن را بهطرف جلو گرفت و با نفسهاى اژدها جلو رفت. رفت و رفت تا رسيد به دهان اژدها و اژدهاى بىخبر از همهجا با تمام قدرت ملکجمشيد را قورت داد و شمشير ملکجمشيد از دو طرف دهان اژدها را بريد تا رسيد به انتهاى دم اژدها. خون تمام چشمه را پر کرد و اژدها همانجا مرد و مردم را از شر خود راحت کرد. مردم که اژدها را مرده ديدند بهطرف چشمه راه افتادند و ظرفهايشان را پر کردند. از طرف ديگر دختر حاکم را با دبدبه و کبکبه در حاليکه حاکم و زنش گريان و نالان به دنبالش مىآمدند بهطرف مکان اژدها مىآوردند. |
همچنین مشاهده کنید
- خرگوش و لاکپشت
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید (۳)
- ساحر و لعدان
- بهلول داننده و بهلول دیوانه
- سبزهپری
- قسم گرگ
- بُزی (۲)
- کچل زرنگ و گوسفندهای دریائی
- سه اندرز
- غلام (۳)
- پیرمرد و تاجر
- مشدی رحیم و نان جو (۲)
- شازده اسماعیل (۲)
- شرطبندی سیمرغ و حضرت سلیمان
- شاهزاده و ملکه خاتون
- کرّهٔ سیاه (۲)
- خدارحم و بیرحم
- دختر تنها
- شاه و وزیر
- نکیر و منکر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست