جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

کچل مم‌سیاه


مم خودمانى شدهٔ کلمهٔ محمد است.
روزى روزگارى ـ که شما هيچ کدام به يادتان نمى‌آيد ـ کچلى بود به‌نام 'قراول مم سياه.' داروندارش ننهٔ پيرش بود. روزى به ننه‌اش گفت: 'ننه، پدر مرحومم براى من از مال دنيا هيچ‌چيز به ارث نگذاشت؟
پيرزن گفت: چرا، تفنگى که مى‌بينى به ديوار آويخته‌ام، از پدرت مانده.
'کچل مم سياه' تفنگ را برداشت، بر شانه آويخت و در سياهى شب به قصد شکار به راه افتاد. رفت و رفت، همين‌طور رفت. سياهى شب همه جا رو پر کرده بود. کچل مم سياه راست راست که راه مى‌رفت يکدفعه پيشانيش خورد به يک درخت سنجد کج و معوج. سرش شکست و خونين شد، ناگهان در چند قدمى چشمش افتاد به جانورى که از يک طرفش روشنائى در مى‌آمد و از يک طرفش صداى ساز و آواز بلند بود. کچل مم سياه دست به تفنگش برد و نشانه رفت. تفنگش را به صدا در آورد و گلوله خورد به جانور. کچل مم سياه نزديک شد و جانور را گرفت. با خود گفت: فعلاً همين‌قدر هم زيادى است. اين را مى‌بريم به خانه‌مان، از نور و روشنائيش استفاده مى‌کنيم و به ساز و آوازش گوش مى‌دهيم و عيش مى‌کنيم.
به در خانه‌شان رسيد و در زد. ننه‌اش آمد دم در. پرسيد: آدمي، کيستي، چيستي؟...
کچل مم سياه گفت: باز کن ننه، منم.
پيرزن عصبانى شد و داد زد: برو گم شو، احمق! به اين زودى چرا برگشتي؟ تا نان به دست نياوردى در را باز نمى‌کنم. از اين جا برو!
کچل مم سياه گفت: در را باز کن، ننه! دست خالى نيامده‌ام يک چيزى شکار کرده‌ام که تا دنيا بوده پادشاهان هم مثل و مانندش را شکار نکرده‌اند. ديگر از دست پيه‌سوز و چراغ موشى خلاص شديم.
ننه‌اش در را باز کرد. کچل مم ‌سياه شکار را کشان کشان تو برد. پيرزن ديد پسرش جانورى را شکار کرده که از يک طرفش نور مى‌پاشد و از طرف ديگرش صداى ساز و آواز به گوش مى‌رسد. شکار را گذاشت بالاى اتاق. کچل مم سياه نشست کنار ديوار و لم داد و يک پايش را انداخت روى پاى ديگرش و خواست به قول معروف دمى حساب و کتاب دنيا را کنار بگذارد و خوش باشد ـ که ناگهان در زدند.
نگو پيرزنى کچل مم سياه و شکارش را ديده بود و رفته بود پيش پادشاه و سخن‌چينى کرده بود که: اى پادشاه، چه نشسته‌اى که کچل مم سياه در شکار اولش چنان جانورى شکار کرده که از يک طرفش نور مى‌پاشد و از طرف ديگرش صداى ساز و آواز به گوش مى‌رسد؛ چنان جانورى که لايق چون تو پادشاهى است نه اين که بيفتد به دست آن چنان کچلى که ببرد بگذارد توى آلونک سياه و کاه‌گلى‌اش. کسى بفرست کچل مم سياه را بخوان...
وقتى که کچل مم سياه پيش پادشاه آمد، پادشاه گفت: آهاى کچل مم سياه، اين توئى که در شکار اولت آن چنان جانورى شکار کرده‌اى که فقط ما پادشاهان لياقتش را داريم؟
کچل مم سياه گفت: درست است، قربان.
پادشاه گفت: برو بياورش پيش من. چنان شکار بى‌مانندى مناسب آلونک سياه و کاه‌گلى تو کچلى نيست.
کچل مم سياه دست بر چشم گذاشت و گفت: پادشاه درست مى‌گويند، البته که لياقت پادشاه را دارد. همين الان مى‌آورمش.
کچل مم سياه همان ساعت رفت و جانور را آورد. پادشاه رفت توى فکر که چه انعامى به کچل بدهد. چيزى به فکرش نرسيد. آخرش به وزير گفت: وزير، تو بايد وزيرى‌ات را بدهى به کچل. من چيزى ندارم به او انعام بدهم.
وزير گفت: قبلهٔ عالم امروز نه فردا بيائيد من حرفى ندارم.
وزير يک 'بابا کلاه‌ٔ' داشت. آن را جلوش گذاشت و گفت: 'اى بابا کلاه، دورت بگردم، خودت مى‌بينى که من در چه بلائى افتاده‌ام. نمى‌دانم اين مم سياه لعنتى از کجا پيدايش شده آمد. آخر من چه جورى مى‌توانم کنار بکشم و جايم را بدهم به يک کچل از همه جا بى‌خبر که هيچ چيزيش به آدمى زاد نرفته؟ تدبير کار من چيست؟'
يکدفعه بابا کلاه به صدا در آمد که: اى وزير کل اعظم، هيچ ‌ککت هم نگزد که چارهٔ اين کار مثل آب خوردن آسان است. فردا به پادشاه بگو که کچل را بفرستد براى آوردن شير 'چهل ماديان' . خودت مى‌دانى که هر کس دنبال شير چهل ماديان برود، ديگر بر نمى‌گردد.
وزير بابا کلاه را با دو دست از زمين برداشت و گذاشت وسط دو ابرويش و نفسى به آسودگى کشيد. صبح زود، پيش از بوق حمام، وزير دم خانهٔ پادشاه سبز شد.
- چه کارى داري، وزير؟
- پادشاها، امشب خوابى ديدم، آمدم آن را بگويم.
- چه خوابي؟
- قربان، خواب ديدم که کچل مم سياه رفته براى شما شير چهل ماديان بياورد. بفرستش برود بياورد.
پادشاه خنديد گفت: 'وزير، اين چه حرفى است؟ خودت مى‌دانى که نصف قشون من پايمال شد و باز چيزى به دست نيامد، حالا يک کچل تک و تنها چه طور مى‌تواند اين کار را بکند؟
وزير گفت: قربان، آنکه در شکار اولش چنان جانورى شکار کند که از يک طرف نور بپاشد و از طرف ديگرش صدايش ساز و آواز به گوش برسد، اين يک کار کوچک را هم مى‌تواند بکند.
پادشاه گفت: جدى مى‌گوئي؟
وزير گفت: بله، جدى مى‌گويم!
امر شد، کچل مم سياه به خدمت آمد. پادشاه گفت: مى‌روى شير چهل ماديان را هم مى‌آورى و آن وقت انعامت را مى‌گيري.
کچل مم سياه پيش خود گفت: نه شير شتر، نه ديدار عرب. هيچ مى‌دانى مرا دنبال چه مى‌فرستي؟ چهل ماديان يعنى چه؟
اما به روى خودش نياورد و گفت: همين حالا حرکت مى‌کنم.
کچل مم سياه رفت به خانه. گفت: ننه، پاشو نانى توى دستمال بگذار که رفتنى شدم.
ننه‌اش گفت: کجا مى‌خواهى بروي؟
گفت: پادشاه مرا مى‌فرستد بروم شير چهل ماديان برايش بياورم.
پيرزن گفت: پسر، آنها خيال دارند تو را به کشتن بدهند، نرو. خيلى از پهلوان‌ها و جوان‌ها هوس اين کار را کرده‌اند اما همه‌شان کشته شده‌اند؛ تو چه‌طور مى‌توانى شير چهل ماديان را بياوري؟
کچل مم سياه گفت: اگر سرم را هم در اين راه بدهم، بايد بروم چاره ندارم.
پيرزن گفت: حالا که مرغ يک پا دارد، برو به پادشاه بگو چهل مشک شراب به تو بدهد با چهل بار آهک و چهل بار پنبه. آن وقت بيا، من راهش را بلدم.
کچل مم سياه رفت چيزهائى را که ننه‌اش گفته بود از پادشاه گرفت و برگشت. پيرزن گفت: پسر جان، شراب و آهک و پنبه را بر مى‌دارى و مى‌روي. راه درازى در پيش داري، اما آخرش مى‌رسى به کنار دريا. همان‌جا حوض بزرگى با آهک و پنبه درست مى‌کنى و شراب را مى‌ريزى توى آن، خودت مى‌روى يک گودال مى‌کنى و قايم مى‌شوي. ناگهان مى‌بينى آسمان سياه شد و نعره کشيد، دريا به جنب و جوش آمد، آب دو شقه شد و از ميان آب حيوانى بيرون آمد و به بزرگى کوه که آدم وحشت مى‌کند به رويش نگاه کند؛ سى و نه بچه‌اش هم پشت سرش. همه‌شان مى‌روند در چمنزار چرا مى‌کنند، تشنه‌شان که شد برمى‌گردند براى آب خوردن. مبادا که تو را ببينند والا .... واى به حالت! چهل ماديان سر حوض شراب مى‌رسند، بو مى‌کنند و بر مى‌گردند. باز که تشنه‌شان شد، مى‌آيند سر حوض. اين دفعه هم بو مى‌کنند و بر مى‌گردند به چرا. اما دفعهٔ سوم ديگر تشنگى امانشان را مى‌برد و سرشان را مى‌کنند توى شراب و آنقدر مى‌خورند که سير مى‌شوند. در اين موقع مثل مرغ خيز بر مى‌دارى و مى‌نشينى برگردهٔ ماديان بزرگ و مشت را گره مى‌کنى و محکم مى‌زنى به وسط پيشانيش، خودش مثل باد به حرکت در مى‌آيد و بچه‌هايش هم دنبالش مى‌آيند.
کچل مم سياه دستمال نانش را به کمرش بست و پاشنه‌ها را ورکشيد، امان راه را بريد، مثل باد از در‌ه‌ها گذشت، مثل سيل از تپه‌ها سرازير شد، سرش بالين و چشمش خواب نديد، مثل باد صرصر بلکه تندتر و تيزتر رفت و رفت و باز هم رفت تا آخرش رسيد به کنار دريا. حوض بزرگى ساخت و شراب‌ها را توى آن ريخت و خودش در گودالى قايم شد.
منتظر شد و منتظر شد، يکدفعه ديد آسمان سياه شد و نعره زد، دريا به جنب و جوش افتاد، آب دو شقه شد و از ميان دريا حيوانى بيرون آمد به بزرگى کوه و چنان و چنان که زبان از وصفش قاصر است. با سى و نه بچه‌اش رو به چمنزار گذاشت. اينجا چريدند و تشنه‌شان شد. آمدند سر حوض، بو کردند و برگشتند. بار دوم هم آمدند و برگشتند. اما دفعهٔ سوم چنان سخت تشنه بودند که سرهاشان را توى شراب فرو کردند و تا سير نشدند سرهاشان را بالا نکردند. کچل مم سياه فرصت را از دست نداده جست زد و نشست برگردهٔ ماديان جلوئي. چهل ماديان سياه مست شده بودند. کچل مم سياه مشتش را گره کرد و محکم زد بر پيشانى ماديان. ماديان نعره‌اى کشيد و مثل مرغ به هوا جست و سى و نه بچه به دنبالش، آمدند تا رسيدند به شهر. کچل مم سياه چهل ماديان را به خانه کشاند و دوشيد. و شيرش را فرستاد براى پادشاه.
حالا بشنو از پيرزنى که کچل مم سياه و چهل ماديان را وقت آمدن ديد و رفت پيش پادشاه سخن چينى کرد که: اى پادشاه، چه نشسته‌اى که کچل مم سياه خود چهل ماديان را آورده ول کرده توى خانه‌اش. چهل ماديان لايق طويلهٔ پادشاه است، دخمهٔ سياه و کاه‌گلى کچل مم سياه کجا و چهل ماديان کجا؟
پادشاه امر کرد و کچل مم سياه چهل ماديان را آورد ول کرد توى طويلهٔ پادشاه.
پادشاه به وزير گفت: وزير، حالا ديگر بايد جايت را به او بدهي.
وزير گفت: قربان، امروز نه. فردا بيايد، من حرفى ندارم.


همچنین مشاهده کنید