پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

گرگ و گوسفند


روزى از روزها گوسفند سياهى بود. روزى گوسفند همان‌طورى که سرش به زير بود و داشت براى خودش مى‌چريد، يک‌دفعه سرش را بلند کرد و ديد، اى دل غافل! از چوپان و گله خبرى نيست و گرگ گرسنه‌اى مى‌آيد به طرف او. چشم‌هاى گرگ دو کاسهٔ خون بود.
گوسفند گفت: 'سلام عليکم '
گرگ دندان‌هايش را به‌هم سائيد و گفت: 'سلام و زهر مار! تو اين جا چه کار مى‌کني؟ مگر نمى‌دانى اين کوه‌ها ارث باباى من است؟ الانه تو را مى‌خورم.'
گوسفند ديد بدجورى گير کرده و بايد کلکى جور بکند و در برود. از اين رو گفت: 'راستش من باور نمى‌کنم اين کوه‌ها مال پدر تو باشند، آخر مى‌دانى من خيلى دير باورم. اگر راست مى‌گوئى برويم سر اجاق (زيارتگاه). تو دست‌ات را به قبر بزن و قسم بخور تا من باور کنم. البته آن موقع مى‌توانى مرا بخوري.'
گرگ پيش خود گفت: 'عجب گوسفند احمقى گير آورده‌ام. مى‌روم قسم مى‌خورم بعد تکه ‌پاره‌اش مى‌کنم و مى‌خورم.'
دوتائى آمدند و آمدند تا زير درختى که سگ گله در آن جا افتاده بود و خوابيده بود و خواب هفت پادشاه را مى‌ديد، گوسفند به گرگ گفت: 'اجاق اين جاست. حالا مى‌توانى قسم بخوري.'
گرگ تا دستش را به درخت زد که قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلوى او را گرفت.
- گرگ و گوسفند
- افسانه‌هاى آذربايجان ـ ص ۱۱۹
- صمد بهرنگى و بهروز دهقانى
- انتشارات دنيا و روزبهان، ۱۳۵۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید