دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن (۴)
جوان دست برد و آن شکمبه را از سر برداشت و موى سرش مانند خرمن مشک از زير شکمبه بيرون آمد، با آب و صابون سر خود را شست و خشک کرد و دوباره شکمبه را بر سر کشيد. دايه که اين وضع را ديد با خود گفت: 'هيچ چيز بهتر از آن نيست که اين موضوع را به دختر بگويم' پس همانطور که آمده بود بازگشت و هيچکس از آمدن و رفتن او باخبر نگرديد. |
دايه وقتى نزد دختر رسيد هر چه ديده بود گفت. |
دختر از شنيدن اين قصه حيران ماند و عشق جوان در دلش صد چندان شد. دايه گفت: 'فرزندم، غلط نکنم اين پسر بايد يکى از اميرزادگان باشد و مخصوصاً به جهت ديدن تو خود را بدينصورت درآورده است، بهعلاوه غير از بزرگزادگان کسى نمىتوان صاحب اين همه هنر باشد.' |
دختر گفت: 'اکنون چه بايد کرد؟' |
دايه گفت: 'تو بايد يکى از کنيزکان محرم خود را به باغ بفرستى تا شاگرد باغبان را پيش تو آورد و شخصاً از اصل و نسبش جويا شوي.' |
دختر اين راه را پسنديد و بلافاصله کنيزک رازدارى را بهسوى باغ به دنبال شاگرد باغبان فرستاد و گفت به او بگو که مشتاق شنيدن آوازش هستم و اول شب او را همراه خود به اينجا بياور. |
کنيزک رفت و هنوز تاريکى کاملاً بر جهان چيره نشده بود که او را به قصر دختر آورد. |
دختر سلطان او را نشستن سر سفره و خوردن غذاهاى گوناگون دعوت کرد. اما جوان دست به جانب سفره دراز نکرد و همچنان سر به زير نشسته بود.' |
دختر گفت: 'مىدانم که تو خود را بهمنظور خاصى که من از آن بىخبرم بدينصورت درآوردهاي، در حالىکه بعيد بهنظر مىرسد صاحب اين همه کمالات و فضايل، شاگرد باغبان کچلى باشد. فعلاً اگر به زور هم شده چند لقمهاى بايد بخوري.' |
اميرزاده ناچار دو سه لقمه خورد و کنار نشست. چون سفره را برچيدند دايه گفت: 'اى جوان تو را به نان و نمکى که خوردهاى قسم مىدهم راست بگو به چه منظورى اين پوست پاره را به سر کشيدهاي؟' |
اميرزاده دانست که رازش آشکار شده و ديگر قادر نيست خود را به آن صورت نگاه دارد. |
پس قضايا را زا اول تا به آخر بيان داشت و دختر سلطان و دايه با حيرت گوش مىدادند. دختر گفت: 'پس تو اين همه زحمت را بهخاطر من کشيدهاى و من خبر ندارم.' |
دايه گفت: 'فعلاً برخيز و اين لباسهاى عاريتى را به دور افکن و لباس مناسب بپوش.' آنگاه يک دست لباس که درخور شاهزادگان بود پيش روى جوان گذاشت. |
اميرزاده به اطاق ديگر رفت و لباس خود را عوض کرد و چون وارد اطاق شد حسن و جمالش يک بر هزار گرديد. دختر فرمود تا بساط عيش و سرور مهيا ساختند و آن شب تا صبح آن دو دلداده در کنار يکديگر بودند. سحرگاهان صداى کوس و کوناى جنگ بلند شد و اميرزاده پرسيد اين سر و صداها براى چيست؟ |
دختر گفت: 'گويا پادشاه مغرب است که به جنگ پدرم آمده.' |
اميرزاده گفت: 'اى دايه لباسهاى کهنه مرا با يک اسب و يک قبضه شمشير بياور تا به مقابله دشمن بروم و چنان درس عبرتى به آنها بدهم که تا دامنه قيامت از آن صحبت کنند.' |
دايه رفت و آنچه خواسته بود آماده کرد. |
اميرزاده سوار بر اسب شد و بهسوى ميدان جنگ روى آورد و چون مقابل لشکريان دشمن رسيد چنان نعرهاى کشيد که طرفين وحشت کردند. |
ابتدا اميرزاده بهسوى جنگچويان پياده حملهور شد و همه را پراکنده ساخت. |
سلطان يمن که در لشکرگاه خودناظر دلاورى آن جوان ناشناس بود پرسيد: 'اين شخص کيست؟' گفتند: 'او شاگرد باغبان شماست که لشکريان خصم را شکست داد.' سلطان بر او آفرين کرد و ناگاه دلاورى از طرف سپاه مغرب به ميدان آمد. چون مقابل اميرزاده رسيد فرياد زد و گفت: 'اکنون ضرب دست مردان را خواهى چشيد.' |
اميرزاده غيرتش به جوش آمد و تيرى به چله کمان نهاد و با سرعتى عجيب آن تير را به سينه حريف نشانه زد که از روى زين بر زمين افتاد. |
سلطان مغرب که چنين ديد شخصاً به جنگ اميرزاده آمد. |
گفتهاند که سلطان مغرب در دلاورى و پهلوانى چنان بود که به تنهائى از هزار مرد جنگى رو نمىگردانيد و با هر که مىجنگيد غلبه مىکرد. چون به ميدان آمد نعره برآورد که من سلطان مغربم و آماده نبرد مىباشم. اميرزاده گفت: 'من نيز براى جنگيدن با تو حاضرم.' سلطان يمن که اين صحنه را تماشا مىکرد به وزيرش گفت: 'به آن خدائى که جز او خدائى نيست هرگاه اين جوان بر سلطان مغرب پيروز شود دخترم را به او خواهم داد.' |
سلطان مغرب گرز را به دو دست بالاى سر برد تا بر سر حريف بکوبد که اميرزاده فرصت را غنيمت شمرد و چنان با شمشير به زير بغلش نواخت که دستها و سرش را به وسط ميدان انداخت. لشکريان مغرب که سلطان خود را کشته ديدند پا به فرار نهادند. |
سلطان يمن با لشکر سر در عقبشان گذاشت و مال و غنيمت بسيار از ايشان بهدست آورد و عدهاى را به قتل رسانيد. وقتى به شهر بازگشتند سلطان اميرزاده را طلبيد و تحسين بسيار کرد و جمله بزرگان و سران لشکر گفتند: اکنون موقع آن رسيد که اين جوان را از خاک برگيري. |
سلطان فرمود تا شهر را آئين بستند و همان روز دخترش را به عقد اميرزاده درآوردند و بهقدرى سکههاى طلا و نقره بر سر عروس و داماد نثار کردند که از حدّ و اندازه بيرون بود. |
چون مدتى از عروسى اميرزاده گذشت، به هوس ديدار پدر و مادر افتاد و از سلطان اجازه خواست تا به ديدار آنها برود. |
سلطان فرمود تا وسايل سفر آماده سازند و اميرزاده و دختر بهسوى اقليم فارس روان گشتند و سلطان يمن و بزرگان و سران لشکر تا دو منزلى ايشان را مشايعت کردند. |
چون خبر ورد اميرزاده به پدر رسيد، امير فارس با لشکرى بىشمار به استقبال فرزند از شهر بيرون آمد و چون پدر و پسر يکديگر را ملاقات کردند پسر از اسب به زير آمد و بهسوى پدر دويد. پدرش نيز از اسب پياده شد و از ديدار عروس شادمان گرديد و او را عزت و احترام بسيار کرد. |
به دستور امير، سر تا سر شهر را آئين بستند و مردم به عيش و شادمانى مشغول گشتند. |
و عروس و داماد نيز با خوشى و سعادت به زندگى پرداختند و صاحب فرزندان متعددى شدند، همچنين که آنها به مراد دلشان رسيدند اميدواريم شما هم به مراد دلتان برسيد. |
ـ شاهزاده فارس و دختر سلطان يمن |
ـ قصهها ص ۹۱ |
ـ گردآورنده: مرسده زير نظر نويسندگان انتشارات پديده |
ـ انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۴۷ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست