دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
کار دل
پيشترها، نزديک به صد سال پيش، مرد جوانى 'سليم' نام در دشت توس زندگى مىکرد که سرى نترس داشت، و طبعش به طبع عياران نزديک بود. |
سليم بيش از هر کس در چشم اربابان بود و در اين ميان خانِ دَرَوى (درآبد) نسبت به رفتار و گفتار و کردار وى حساسيت بيشترى نشان مىداد، تا آنکه شبى خان، نوکر خود را در پى سليم فرستاد، و تا با او رو به رو شد، گفت: 'سليم، اينبارِ چندم است که مىگويم، مواظب کارهايت باش و اگر گوش به حرف نکني، دزدىها به گردن تو مىافتد، و حکومتيان دست بردارِ رَد پايت نخواهند شد.' سليم گفت: 'اى ارباب دست بردار، اگر چند نفرى به دور و برم مىگردند و با من مىچرند، دليلِ بر اين نيست که من به مال و اموال ديگران دستبرد مىزنم و نانِ حرام مىخورم!' |
ارباب گفت: 'حرف من همين است، برو و مواظب کارهايت باش!' |
سليم از عمارت اربابى بيرون آمد و همين که پا به درگاه خانهٔ خود گذاشت ديد تنى چند از دوستانش، از جمله قربانِ نىزن، که از اهاليِ کَلَهکو (کلا کوب) بود، آنجا جمع هستند. |
قربان که از دوستان نزديک سليم بود، رو کرد به او و گفت: 'تعجب نکن که در اين نيمهٔ شب به نزد تو آمدهام، و به همراهم کسانى که همهشان را مىشناسي!' سليم گفت: 'قربان بگو چه خبر است؟' قربان گفت: 'ستاره بيتابى مىکند و من هم نمىتوانم پول جور کنم، تا او را خواستگارى کنم و به خانه برم!' و افزود: 'کومک کن تا او را بدزدم، آن وقت به وَلاهه هر چه بخواهيد برايتان دايره مىزنم، و دم به نى مىدهم!' |
همهٔ کسانى که در خانهٔ سليم جمع شده بودند، به اتفاق سوگند ياد کردند که به کومک قربان بشتابند و ستاره را از خانهٔ پدريِ او بردارند و به خانهٔ قربان ببرند. |
قربان و ديگر دوستانش شب را در خانهٔ سليم ماندند و تا کلهٔ صبح دايره زدند و خواندند و آفتاب سرنزده، به خانههاى خود رفتند. قربان هم راهيِ کلََّهکو شد. |
سليم پس از رفتن دوستانش چرتى زد و پس از آن بهطرف خانهٔ خواهرزادهاش 'علىمحمد' به راه افتاد و چون با او رو به رو شد، گفت: 'سر قول خود هستى که به قربان کومک کنيم؟' گفت: 'اى دائي، اگر تو خودت را به درون چاهى بيندازي، من هم خواهم انداخت، بگو چه کنم؟!' سليم گفت: 'قرارمان براى غروب که هوا رو به تاريکى است! و ديگر اينکه برو و رمضان حلوائى و برادرش را براى کومک خبر کن!' |
علىمحمد به پيش آن دو برادر رفت و آنان گفتند: 'چه لزومى دارد که ما برويم و ستاره را براى قربان نىزن بدُزديم! اين کار بوى خون دارد!' و زير قول خود زدند. |
علىمحمد که خبر را به سليم داد، سليم گفت: 'من پاى سوگندم هستم، و تو هم مىتوانى همراهى نکني!' علىمحمد گفت: 'اى دائى بس کن، من تو را تنها نمىگذارم!' |
سليم و علىمحمد خود را مسلح کردند، و پاشنهٔ کفششان را بالا کشيدند، و به کلَّهکو رفتند. اهالى همه در خواب بودند و سليم به علىمحمد گفت: 'تو در کنار اين ترياکها (کشتگاه خشخاش) قدرى استراحت کن، تا من سرى به دِه بزنم و پس از انجام کار به نزد تو باز گردم!' و هُشدار داد که گوش به زنگ باشد. |
سليم از درخت بيد شاخهاى کَند و سر آن را تيز کرد و بهطرف خانهٔ قربان رفت. در زد و قربان چون در خواب بود، نشنيد، و سليم را ديد، گفت: 'کمى دير کردي، و حالا با اين همه خواستگار که براى ستاره هست، اگر بيشتر غفلت کنيم، معلوم نيست چه بلائى بر سر او خواهد آمد!' و افزود: 'من که حسابم پاک است، خودم و نىام، و دايرهٔ زنگىام، ديگر چه دارم که در مقابل پدر و مادرش و آن همه خواستگار چرب پهلو، عَلَم کنم! و اگر حال و عشق خودش نبود، کارم بيش از اين زار مىزد!' سليم گفت: 'از جا بلند شو و کارى به ديگر کارها نداشه باش، و تنها ستاره را از اتاقش بيرون بياور، باقى پاى من و هر چه پيش آمد، خوش آمد!' قربان بلند شد و خودش را به خانهٔ ستاره رساند و بنابر قرارى که با او داشت، سرفهاى سر داد و ستاره به هواى دست به آب، از اتاق بيرون آمد و با قربان و سليم رو به رو شد. سليم از او پرسيد: 'تو قربان را دوست داري؟' گفت: 'بله.' گفت: 'معطل نکن، و برو رختهايت را بردار!' ستاره گفت: 'باشه، اما مىپرسم چند نفر هستيد؟' سليم گفت: 'تو برو و بقچهات را بردار و بيا، و ديگر حرف نزن!' |
ستاره رفت و وسايلش را در بقچه گذاشت و آمد. سليم به قربان گفت: 'تو به خانهات برو و بخواب و اگر به سُراغت آمدند و پرسيدند ستاره کجاست، بگو من چه مىدانم!' |
قربان راهى خانهاش شد، و سليم به ستاره گفت: 'درنگ مکن که هر آن متوجه خواهند شد که تو در خانه نيستي!' |
سليم و ستاره به جائى که علىمحمد بود، رفتند و ديدند که او در خواب است. سليم با نوک پا فشارى به او وارد آورد و بيدارش کرد، و تا علىمحمد چشمش به ستاره افتاد، تندى از جا بلند شد. |
هر سه به سوى دَرَوى به راه افتادند، اما هنوز از 'کَلَهکو' چندان به دور نشده بودند که صداى تير شنيدند، و ستاره گفت: 'محشر به پا شده! و حالا همه جا به دنبال من مىگردند!' |
علىمحمد از سرِ جاهلى (جوانى ـ و دورهٔ کم داني) به اين فکر افتاد تيرى رها کند، که سليم گفت: 'اى خانه سوخته، چه جاى تير انداختن است. اگر يک تير درکني، مثل مور و ملخ مىريزند و ما را مىگيرند، و يا مىکُشند!' |
سليم و ستاره و علىمحمد به دَرَوى رسيدند و به خانهٔ سليم رفتند. |
در کلّه قيامت بود و هر کس که صداى پدر ستاره را شنيده بود، و تنى چند از خواستگارانش به درون باغها رفتند، به حمام سر زدند، و به هر کجا که عقلشان رسيد رفتند، ولى ستاره را پيدا نکردند. |
پدر ستاره که از عشق قربان و دخترش آگاهى داشت، به خانهٔ قربان رفت، و درکوبِ در خانهاش را به صدا در آورد. قربان به دم در آمد و پرسيد: 'چه خبر است!' پدر ستاره گفت: 'دخترم را چه کَردي؟' قربان گفت: 'يک سير فلفل و تخم شويد را جوش داده و خوردهام، تا کله بگذارم و به حال خود بميرم!' پدر ستاره باور کرد، و راهش را گرفت و رفت. |
از اين سو بشنويم: سليم تا به خانه رسيد، علىمحمد را به دنبال رمضان حلوائى فرستاد و گفت: 'بگو هر چه زودتر خودش را به اينجا برساند.' و رمضان که آمد، سليم به او گفت: 'زود برو، و خَرِ کربلائى کوچک على را از طويله بيرون بياور و ستاره را تا پل 'سى ساباد ـ نام روستا و پُلى در دشتِ توس. نزديک به دَرَوى و کلّه کو.' ببر! در آنجا، او را به دست قربان بسپار، و زودى بازگرد.' |
رمضان رفت و خر را از طويله بيرون آورد، و به پيش سليم بازگشت، و سليم، ستاره را بر خر سوار کرد و گفت: 'معطل نکن!' |
رمضان، ستاره را سرِ پل 'سى ساباد' به قربان رساند، و پس از آن بازگشت و نزديک ده، خر را به ميان گندمها رها کرد و به خانهاش رفت. |
صبح که شد، کوچک على پينهدوز، خرِ پُر زور خود را نديد، و دست آخر به پيش سليم رفت و گفت: 'خر مرا اين دور و وبرها نديدي؟' سليم گفت،: 'اى فلان فلان شده، خر خود را ميان ديمهٔ مسلمانان چرا مىدهي، و رها مىکني، که اگر بار ديگر آن را آنجا ببينم، به تير مىزنم. و حال برو، و خرت را از ميان گندمها بردار و به طويلهاش ببر!' |
کوچکعلى رفت و ديد که خرش سير و پُر خورده و در ميان گندمزار ايستاده است. سوارش شد و به خانهٔ خود رفت و به زنش گفت: 'اين خر را به طويله ببر و محکم ببند که اگر به ميان گندمهاى سليم برود، با تير خواهد زد!' |
پدر و مادر ستاره که در ده خودشان به جائى نرسيدند، ردِ کفش ستاره را گرفتند تا به ده سليم رسيدند، و در آنجا، ردِ کفش دخترشان را گُم کردند، و به ناچار نزد کربلائى حسن خان که ارباب ده بود رفتند. در آنجا پدر ستاره کلاهش را بر زمين زد و گفت: 'اين چه روزگارى است!' و آنقدر زن و شوهر گريه سر دادند، که ارباب گفت: 'شيرعلى تو را چه پيش آمده، که اين همه زار مىزنى و آتش به پا مىکني؟' گفت: 'دخترم را به نيمهٔ شب از کنارم دُزديدهاند، و رَدش را تا به ده تو پيدا کردهام!' حاج علىاکبر که ريش سفيد ده بود و آنجا حضور داشت، رو کرد به سوى خان و گفت: 'خان، گفتم که جلوى سليم و علىمحمد را بگير گفتى رويت را برگردان. حالا شير او به در خانهٔ تو آمده!' حسن خان ارباب به حاج على گفت: 'اين کار سليم نيست!' گفت: 'حسن خان، نا مَردَم که اگر اين کار، کار سليم نبود. قوچ گلهام را که به مانند آن توى خطه پيدا نمىشود، به تو ندهم!' |
دست آخر آن دو قرار گذاشتند که اگر خان باخت، عبا بدهد، و اگر حاج علىاکبر بازنده شد، قوچِِ گلهاش را به حسنخان ببخشد. |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست