دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
سیب جادو(۲)
از اين سو، پادشاه صاحب باغ که سه دختر داشت، دخترانش بر آن شدند، که پدر را از بىشوهرى خود سر حواس بياورند. پس خواهران سه خربزه برگفتند. خواهر بزرگ خربزه را به دو نيم کرد. خواهر مياني، يک سوم خربزه را بريد، و دختر کوچک تنها برش زد، و چيزى از خربزه جدا نکرد، و خربزه را به پيش شاه فرستاندند، و شاه معنيِ اين کار را نفهميد و از وزير پرسيد: 'قصد دخترانم از اين اقدام چيست؟' وزير گفت: 'هر سه طالب شوهر هستند، و با اين عمل وضع خود را براى تو بيان کردهاند!' |
فرداى آن روز پادشاه دستور داد، جار بزنند هيچکس از شهر بيرون نرود، که دختران شاه مىخواهند نارنج بيندازند و شوهر انتخاب کنند. بسيارى به پاى ديوار قصر گرد آمدند، و دختر بزرگ و ميانهٔ شاه، نارنج خود را بر سر پسر وزير دست راست و دست چپ زدند، و شويِ خود را انتخاب کردند. نوبت به دختر کوچک شاه که رسيد، نارنجى که بهدست داشت همچنان در دست فشرد و بر سر کسى نزد. او دل به شاهزاده محمد سپرده بود و چون شاه ديد که دختر کوچک کسى را به همسرى برنگزيد، فرمان داد همه جاى شهر را بگردند تا هر که به پاى ديوار قصر نيامده، بگيرند و نزد او ببرند. همهٔ مردم در پاى ديوار قصر آمده بودند، جز جوانى که در گلخند حمام کار مىکرد. او را گرفتند و به پاى ديوار آوردند، و دختر تا چشمش به او افتاد، نارنج خود را بر سر شاهزاده زد. شاه در عجب شد که اين جوان گلخندى کى و در کجا دل از دخترش ربوده، که او بىخبر مانده است. |
شاه روى تُرش کرد، اما دختر انتخاب خود را کرده بود، و مردم هم پى کارشان رفتند. |
شاه به هر دو داماد که پسر وزير بودند، در قصر خود جاى شايستهاى داد، ولى به دختر کوچک و شوهر او، که پيش از آن در گلخند کار مىکرد، توجه لازم نشان نداد و دختر و پسر هم به دل نگرفتند. |
گذشت تا آنکه روز شکار فرا رسيد، و دو داماد بزرگ شاه عازم شکار شدند، در حالىکه همهٔ وسايل به همراهشان بود، و شاهزاده محمد که با بىمهريِ شاه همچنان سر مىکرد، گفت که او هم ميلِ به شکار دارد و شاه هم بهخاطر دخترش از سر ناچارى پذيرفت. |
هر سه جوان به شکار رفتند و چون به شکارگاه رسيدند، شاهزاده محمد به گوشهاى رفت و موى کره اسب سخنگو، سيمرغ، و شير بچهٔ تيزدندان را آتش زد. آنها تندى حاضر شدند، و شاهزاده گفت: 'بايد کارى کنيد که همهٔ شکارها به يکجا جمع شود.' پس سيمرغ گفت: 'بگو به حق مُهرِ حضرت سليمان.' و شاهزاده گفت: 'به حق مُهر حضرت سليمان که همهٔ شکارها در اينجا جمع شود!' ديرى نگذشت، که هرچه شکار در شکارگاه بود، به گرد شاهزاده جمع شد. |
پسر وزير دست راست، و دست چپ که از نيافتن شکار خسته شده بودند، به هنگام بازگشت به جائى رسيدند که شاهزاده محمد و شکارها در آنجا جمع بودند، هر دو خجل و درمانده به نزد شاهزاده آمدند و گفتند ما را به پيش شاه شرمنده نکن، و از ميان اين همه شکار، به ما هم شکارى بده. شاهزاده گفت: 'باشد.' پس دو شکار گرفت و سرشان را بريد، اما تن حيوانات را در اختيارشان گذاشت، و سرشان را پيش خود نگاه داشت و هنگامى که سر شکارها را مىبريد، با خود گفت: 'شيرينى به سر، تلخى به تن!' |
پسران دو وزير، شکارها را به قصر بردند و گفتند آنها را بپزند و براى شاه هم ببرند و شاهزاده که با سه يار خود، اسب سخنگو، سيمرغ، بچه شير تيزدندان، تا به دروازهٔ شهر نرسيده همراه بود، و در آنجا هم را ترک کردند. |
شاهزاده، در حالى که هر دو کلهٔ شکار را در خورجين اسب خود داشت، به نزد دختر رفت و گفت: 'کلهٔ اين دو شکار بپز، و کاسهاى از آن را براى پدرت ببر!' |
دختر کلهٔ هر دو شکار را پخت، و ظرفى پُر از آن را براى پدرش برد. شاه از خوردن گوشت شکار پسران وزير دست راست و دست چپ زبانش تلخ شد، ولى از غذاى کاسهٔ دختر کوچک دچار لذت شد و به آورندهٔ شکار، و پزندهٔ آن آفرين گفت. |
گذشت و گذشت تا آنکه روزى خبر آوردند، لشکرى گران بهسوى شهر قصد حمله دارد، و چندى سپرى نگشت که جنگ آغاز شد. |
جنگ، جنگى سخت بود و فرماندهان شاه، در حال شکست بودند که شاهزاده محمد موى و پر سه يار خود را آتش زد و آنها تندى در صحنهٔ نبرد حاضر شدند. جنگ ادامه يافت و لشکر دشمن شکست خورد و پا به فرار گذاشت، و شاه که از بام قصر ميدان نظاره ايستاده بود، متوجه شد که پيروزى را داماد کوچک او، يعنى شاهزاده محمد باعث شد. پس او را به نزد خود فراخواند و گفت: 'اکنون تو آن نيستى که تا به حال نشان مىدادي، حقيقت را بگوي!' |
شاهزاده که باز سه يار خود را مرخص کرده بود، و حال در برابر شاه ايستاده بود، کمى فکر کرد و دست آخر به اين نتيجه رسيد که هرچه هست بگويد و گفت. شاه از اينکه دخترش را از عشقِ به شاهزاده پرهيز مىداده، از او طلب بخشش کرد، و با داماد کوچک خود کنار آمد. |
زمانى چند گذشت و باز روز شکار فرا رسيد. اين بار پادشاه به اتفاق هر سه دامادش راهيِ شکارگاه شد، و در ميان راه گفت: 'شکار از سوى هر کس گريخت، همان کس رد آن را بگيرد!' |
به شکارگاه که رسيدند، آهوئى خوشخط و خال، و چابک از کمينى درآمد و خودى نشان داد، و از سوئى که شاهزاده محمد قرار داشت، گريخت. شاهزاده چون بادى تند شتاب گرفت، و به کنارهٔ کوه که رسيد، آهو گُم شد، و لحظهاى نگذشت گربهاى که بر سر چراغ داشت، ديده شد. شاهزاده اسبش را از رفتن باز ايستاند و ماند چه کند که صدائى گفت: 'اى محمد اگر چراغ را به تير زدي، من کشته مىشوم، وگرنه تو، و هرچه با توست سنگ مىشود!' |
شاهزاده، تيرى به چلهٔ کمان نهاد و آن را رها کرد، اما به چراغ نخورد و گربه از چشم رفت، و شاهزاده سنگ شد. |
از اين سو، شاه و دو دامادش راهى شهر شدند، و از سوى ديگر شاهزاده ابراهيم برادر که حالى منقلب پيدا کرد، و چون به پيالهٔ آب که برادرش داده بود نگاه کرد، ديد کدر است و سرخ مىزند، تندى ساز و برگ برگرفت، و به پهندشت بيابان زد. |
شاهزاده ابراهيم آمد و آمد تا به آن شهرى رسيد که زن برادرش در آن زندگى مىکرد و چون به باور آورده بود در خانهٔ برادرش همسرى وجود دارد، و از شباهت خود با برادر آگاهى داشت، راه قصر را پيش گرفت و به نزد شاه رفت، و شاه چون او را ديد، به خيال آنکه شاهزاده محمد است، پرسيد: 'شکار چه شد؟' و ابراهيم گفت: 'از دستم فرار کرد!' دختر شاه، که زن شاهزاده محمد بود، به خيال آنکه شوهرش از شکار بازگشته است، به پيشواز آمد و چون ابراهيم را ديد، گفت: 'اى محمد تا به اکنون کجا بودي؟' ابراهيم خود را نباخت، و شب که شد، و موقع غذا خوردن فرا رسيد، ابراهيم کاسهاش را از دختر که زن برادرش بود جدا کرد، و دختر دچار عجب شد و با خود گفت محمد تغيير اخلاق داده است و در هنگام خواب، ابراهيم شمشير خود را در ميان گذاشت و گفت: 'اى زن، امشب را از اين ميان به کنار من نيا!' دختر خيالش برداشت که محمد ديوانه شده، پس روى گرداند و به زودى خوابش برد. |
فردا روز، ابراهيم به دربار رفت و گفت: 'اى پادشاه، عازم شکار آن آهو هستم.' و از دروازهٔ شهر به در زد. |
ابراهيم رفت و رفت تا به کمر همان کوه آهوئى ديد. پس نهيب کشيد و به تاخت سوى آن رفت آهو از کمر کوه گذشت و ناپديد شد، و گربهاى که چراغى بر سرداشت، پيدا آمد، و همان صدا که گفت: 'اى ابراهيم، برادرت محمد، نتوانست چراغ را از سر گربه بيندازد، تو نيز اگر نتواني، چون او سنگ خواهى شد!' |
ابراهيم که در راه سفر بر لوحى خوانده بود هرچه بر سر راه ديدى بردار و با خود ببر، چون موشى سفيد را ديد، آن را گرفت و در خورجين اسبش رها کرد. حال وقت آن بود که موش را رها کند، و گربه را به شتاب وادارد. |
شاهزاده ابراهيم، دست به درون خورجين برد و موش را از آن به در آورد، و گربه تا موش را ديد، تکانى سخت خورد و چراغ از سرش افتاد و ابراهمى تندي، تيرى به سوى گربه رها کرد و او را کُشت. شاهزاده محمد که سنگ شده بود، همان آن، جان گرفت و زنده شد. دو برادر وقتى به هم رسيدند، يکديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند. |
ابراهيم و محمد به راه افتادند و جانب شهر را گرفتند و در سر راه از چاهى آب بيرون کشيدند و نوشيدند و شاهزاده ابراهيم قضيهٔ خود زن برادرش را که همسر محمد بود، براى برادر تعريف کرد. و محمد با خود گفت: 'از کجا بدانم که برادرم ابراهيم با زنم به خطا نرفتهاند؟!' |
نزديک شهر، ابراهيم از رفتن بازماند و گفت: 'اى برادر، بگذار اين سر باقى بماند، و تو به تنهائى به شهر روى کن.' |
شاهزاده محمد يکراست به خانهٔ خود رفت و دختر که چشم به راه بود، تا او را سالم ديد، اشک شوق فرو ريخت. اما، شب که شد و سفره انداخت، کاسهٔ خود را جد کرد و به هنگام خواب شمشير برداشت و ميان خود و محمد قرار داد. شاهزاده پرسيد: 'اين چه کار است؟' و دختر گفت: 'مگر خود شب پيش چنين نکردي؟!' |
شاهزاده محمد به پاکى برادرش درود فرستاد و هرچه پيش آمده بود براى همسرش تعريف کرد. |
آن دو تندى بر اسب سوار شدند و از دروازه بيرون زدند، و خود را به شاهزاده ابراهيم رساندند. در آنجا شاهزاده محمد فرصت پيدا کرد به ياد ياران خود، که اسب سخنگو، سيمرغ و شيربچهٔ تيزدندان بود، بيفتد و شهرى که در آن زاده شده بود، و مادر و پدرى که چشم به راه او بودند. |
شاهزاده محمد موى و پرِ هر سه يار خود را آتش زد و دمى نگذشت که در برابرش پيدا شدند. همهٔ آنان به شهر بازگشتند و چندى نگذشت که به ديار و زادگاه خود رفتند، و تا عمرشان باقى بود، به خير و خوشى زندگى کردند. |
- سيب جادو |
- اوسنههاى عاشقى ص ۵۱ |
- گردآوري: محسن ميهندوست |
- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست