|
به نزد آنکه جانش در تجلی است |
|
همه عالم کتاب حق تعالی است |
عرض اعراب و جوهر چون حروف است |
|
مراتب همچو آیات وقوف است |
از او هر عالمی چون سورهای خاص |
|
یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص |
نخستین آیتش عقل کل آمد |
|
که در وی همچو باء بسمل آمد |
دوم نفس کل آمد آیت نور |
|
که چون مصباح شد از غایت نور |
سیم آیت در او شد عرش رحمان |
|
چهارم «آیت الکرسی» همی دان |
پس از وی جرمهای آسمانی است |
|
که در وی سورهی سبع المثانی است |
نظر کن باز در جرم عناصر |
|
که هر یک آیتی هستند باهر |
پس از عنصر بود جرم سه مولود |
|
که نتوان کرد این آیات محدود |
به آخر گشت نازل نفس انسان |
|
که بر ناس آمد آخر ختم قرآن |
|
|
مشو محبوس ارکان و طبایع |
|
برون آی و نظر کن در صنایع |
تفکر کن تو در خلق سماوات |
|
که تا ممدوح حق گردی در آیات |
ببین یک ره که تا خود عرش اعظم |
|
چگونه شد محیط هر دو عالم |
چرا کردند نامش عرش رحمان |
|
چه نسبت دارد او با قلب انسان |
چرا در جنبشند این هر دو مادام |
|
که یک لحظه نمیگیرند آرام |
مگر دل مرکز عرش بسیط است |
|
که آن چون نقطه وین دور محیط است |
برآید در شبانروزی کم و بیش |
|
سراپای تو عرش ای مرد درویش |
از او در جنبش اجسام مدور |
|
چرا گشتند یک ره نیک بنگر |
ز مشرق تا به مغربهمچو دولاب |
|
همی گردند دائم بیخور و خواب |
به هر روز و شبی این چرخ اعظم |
|
کند دور تمامی گرد عالم |
وز او افلاک دیگر هم بدین سان |
|
به چرخ اندر همی باشند گردان |
ولی برعکس دور چرخ اطلس |
|
همیگردند این هشت مقوس |
معدل کرسی ذات البروج است |
|
که آن را نه تفاوت نه فروج است |
حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ |
|
بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ |
دگر میزان عقرب پس کمان است |
|
ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است |
ثوابت یک هزار و بیست و چارند |
|
که بر کرسی مقام خویش دارند |
به هفتم چرخ کیوان پاسبان است |
|
ششم برجیس را جا و مکان است |
بود پنجم فلک مریخ را جای |
|
به چارم آفتاب عالم آرای |
سیم زهره دوم جای عطارد |
|
قمر بر چرخ دنیا گشت وارد |
زحل را جدی و دلو و مشتری باز |
|
به قوس و حوت کرد انجام و آغاز |
حمل با عقرب آمد جای بهرام |
|
اسد خورشید را شد جای آرام |
چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه |
|
عطارد رفت در جوزا و خوشه |
قمر خرچنگ را همجنس خود دید |
|
ذنب چون راس شد یک عقده بگزید |
قمر را بیست و هشت آمد منازل |
|
شود با آفتاب آنگه مقابل |
پس از وی همچو عرجون قدیم است |
|
ز تقدیر عزیزی کو علیم است |
اگر در فکر گردی مرد کامل |
|
هر آیینه که گویی نیست باطل |
کلام حق همی ناطق بدین است |
|
که باطل دیدن از ضعف یقین است |
وجود پشه دارد حکمت ای خام |
|
نباشد در وجود تیر و بهرام |
ولی چون بنگری در اصل این کار |
|
فلک را بینی اندر حکم جبار |
منجم چون ز ایمان بینصیب است |
|
اثر گوید که از شکل غریب است |
نمیبیند مگر کین چرخ اخضر |
|
به حکم و امر حق گشته مسخر |
|
|
تو گویی هست این افلاک دوار |
|
به گردش روز و شب چون چرخ فخار |
وز او هر لحظهای دانای داور |
|
ز آب وگل کند یک ظرف دیگر |
هر آنچه در مکان و در زمان است |
|
ز یک استاد و از یک کارخانه است |
کواکب گر همه اهل کمالند |
|
چرا هر لحظه در نقص و وبالند |
همه درجای و سیر و لون و اشکال |
|
چرا گشتند آخر مختلف حال |
چرا گه در حضیض و گه در اوجند |
|
گهی تنها فتاده گاه زوجند |
دل چرخ از چه شد آخر پر آتش |
|
ز شوق کیست او اندر کشاکش |
همه انجم بر او گردان پیاده |
|
گهی بالا و گه شیب اوفتاده |
عناصر باد و آب و آتش و خاک |
|
گرفته جای خود در زیر افلاک |
ملازم هر یکی در منزل خویش |
|
بننهد پای یک ذره پس و پیش |
چهار اضداد در طبع مراکز |
|
به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟ |
مخالف هر یکی در ذات و صورت |
|
شده یک چیز از حکم ضرورت |
موالید سه گانه گشته ز ایشان |
|
جماد آنگه نبات آنگاه حیوان |
هیولی را نهاده در میانه |
|
ز صورت گشته صافی صوفیانه |
همه از امر وحکم داد داور |
|
به جان استاده و گشته مسخر |
جماد از قهر بر خاک اوفتاده |
|
نبات از مهر بر پای ایستاده |
نزوع جانور از صدق و اخلاص |
|
پی ابقای جنس و نوع و اشخاص |
همه بر حکم داور داده اقرار |
|
مر او را روز و شب گشته طلبکار |
|
|
به اصل خویش یک ره نیک بنگر |
|
که مادر را پدر شد باز و مادر |
جهان را سر به سر در خویش میبین |
|
هر آنچ آمد به آخر پیش میبین |
در آخر گشت پیدا نفس آدم |
|
طفیل ذات او شد هر دو عالم |
نه آخر علت غایی در آخر |
|
همی گردد به ذات خویش ظاهر |
ظلومی و جهولی ضد نورند |
|
ولیکن مظهر عین ظهورند |
چو پشت آینه باشد مکدر |
|
نماید روی شخص از روی دیگر |
شعاع آفتاب از چارم افلاک |
|
نگردد منعکس جز بر سر خاک |
تو بودی عکس معبود ملایک |
|
از آن گشتی تو مسجود ملایک |
بود از هر تنی پیش تو جانی |
|
وز او در بسته با تو ریسمانی |
از آن گشتند امرت را مسخر |
|
که جان هر یکی در توست مضمر |
تو مغز عالمی زان در میانی |
|
بدان خود را که تو جان جهانی |
تو را ربع شمالی گشت مسکن |
|
که دل در جانب چپ باشد از تن |
جهان عقل و جان سرمایهی توست |
|
زمین و آسمان پیرایهی توست |
ببین آن نیستی کو عین هستی است |
|
بلندی را نگر کو ذات پستی است |
طبیعی قوت تو ده هزار است |
|
ارادی برتر از حصر و شمار است |
وز آن هر یک شده موقوف آلات |
|
ز اعضا و جوارح وز رباطات |
پزشکان اندر آن گشتند حیران |
|
فرو ماندند در تشریح انسان |
نبرده هیچکس ره سوی این کار |
|
به عجز خویش هر یک کرده اقرار |
ز حق با هر یکی حظی و قسمی است |
|
معاد و مبدا هر یک به اسمی است |
از آن اسمند موجودات قائم |
|
بدان اسمند در تسبیح دائم |
به مبدا هر یکی زان مصدری شد |
|
به وقت بازگشتن چون دری شد |
از آن در کامد اول هم بدر شد |
|
اگرچه در معاش از در به در شد |
از آن دانستهای تو جمله اسما |
|
که هستی صورت عکس مسما |
ظهور قدرت و علم و ارادت |
|
به توست ای بندهی صاحب سعادت |
سمیعی و بصیری، حی و گویا |
|
بقا داری نه از خود لیک از آنجا |
زهی اول که عین آخر آمد |
|
زهی باطن که عین ظاهر آمد |
تو از خود روز و شب اندر گمانی |
|
همان بهتر که خود را میندانی |
چو انجام تفکر شد تحیر |
|
در اینجا ختم شد بحث تفکر |
|