دوست به کاروان «کن فیکون» |
|
آمد از شهر لامکان بیرون |
عور گشت از لباس بیچونی |
|
باز پوشید کسوت چه و چون |
گر بر آمد بصورت لیلی |
|
گه در آمد بدیدهی مجنون |
گاه مشهور شد بیت نور |
|
گاه مذکور شد بسورت نون |
چون بب و زمین او بودست |
|
ریشه و بیخهای گوناگون |
پیش کافور و زنجبیل نهاد |
|
عسل و تین و روغن زیتون |
میسرشت این چهار جسم بهم |
|
مدتی، تا تمام شد معجون |
دردها را دوانهاد، دوا |
|
زهرها را ازو نبشت افسون |
اوحدی شربتی از آن بچشید |
|
گشت دیوانه «والجنون فنون» |
پر دویدم بهر دری زین پیش |
|
بر من این در چو بازگشت اکنون |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
میبیاور، که توبه بشکستم |
|
یا مده می، که از غمش مستم |
نی، که من جز به می نخواهم داد |
|
بعد ازین گر به جان رسد دستم |
درجهان می مرا چنان سازد |
|
که ندانم که در جهان هستم |
خلوتی داشتم به جستن او |
|
چون بجست او مرا،برون جستم |
به یکی کردم از دو عالم روی |
|
دیده از دیگران فرو بستم |
در کف پای آن یکی خاکم |
|
بر سر کوی آن یکی پستم |
ببریدم دل از تعلق غیر |
|
زان بریدن به دوست پیوستم |
ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل |
|
اوحدی شد، ز اوحدی رستم |
تا به اکنون ز پند گویان بود |
|
بند بر پای و حلق در شستم |
بعد از این، چون به حکم گستاخی |
|
در خرابات عشق بنشستم |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهی کمایاتی |
|
|
|
گر به دست آوریم دامن دوست |
|
همه او را شویم و خود همه اوست |
آنکه او را در آب میجویی |
|
همچو آیینه با تو رو در روست |
تو تویی و تو از میان برگیر |
|
کز تویی تو رشتهی تو دو توست |
گر شود کوزه کوزهگر،نه شگفت |
|
که بسی کاسه سوده گشت و سبوست |
تو به مویی بجستهای، ورنه |
|
از تو تا آنکه جستهای یک موست |
همه از یک درخت رست این چوب |
|
که گهی صولجان و گاهی گوست |
«ها» که اسم اشارتست از اصل |
|
الفش را چو واو کردی هوست |
انقلابی ضرورتست اینجا |
|
تا تو این مغز بر کشی از پوست |
منشین تشنه، اوحدی که ترا |
|
پای در آب و جای بر لب جوست |
مدتی توبه داشتم و اکنون |
|
که خرابات عشق در پهلوست |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
هر چه من گویم،ای دبیر امروز |
|
نه به خویشم، ز من مگیر امروز |
قلم نیستی به من در کش |
|
که گرفتارم و اسیر امروز |
میل یار قدیم دارد دل |
|
تن ازین غصهگو: بمیر امروز |
سالها در کمین نشستم، تا |
|
در کمانم کشد چو تیر امروز |
رو بشارت بزن، که گشت یکی |
|
با غلام خود آن امیر امروز |
چشم گژبین چو از میان برخاست |
|
راست شد شاه با فقیر امروز |
پرده برمن مدر، که نتوان دوخت |
|
نظر از یار بی نظیر امروز |
چون در آمیخت آب ما با شیر |
|
چون جدا میکنی ز شیر امروز |
اوحدی،جز حدیث دوست مگوی |
|
که جزو نیست در ضمیر امروز |
به تو رمزی بگویم، ار شنوی |
|
از زبانم سخن پذیر امروز: |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
چند وچند؟ ای دل ملامت کش |
|
زین من و ما و این عمامه و فش |
سر مگردان ز خنجر آن دوست |
|
رخ مپیچان ز تیر آن ترکش |
نوشدارو، که: غیر دوست دهد |
|
زهر باشد، به خاک ریز و مچش |
دل ز دنیا و آخرت برگیر |
|
به چنین جوع روزه گیر و عطش |
رخ به وحدت نهادهای، بردار |
|
از میان اختلاف روم و حبش |
قل کن روی کعبتین جهت |
|
تا ببینی یکی مقابل شش |
چند گویی که؟ خانه تاریکست؟ |
|
نیست تاریک، چشم تست اعمش |
قابلی نیست، چون پذیرد نور؟ |
|
آتشی نیست، کی بسوزد غش؟ |
ز احد گر نشان همی طلبی |
|
به سر اوحدی قلم درکش |
در بدین ناخوشان ببند امروز |
|
تا برانیم چند روزی خوش |
|
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|
|
|
اشک من سرخ کرد و رویم زرد |
|
با من آن بیوفا ببین که چه کرد؟ |
همچو خون در رگست و رگ در تن |
|
آنکه آبم ببرد و خونم خورد |
عشق آن دوست چون برآرد دست |
|
سر ز پا، پا ز سر نداند مرد |
همه را کشت، تا نماند غیر |
|
کشته را سوخت، تا بماند فرد |
میکشد تیغ و نیست پای گریز |
|
میکشد زار و نیست جای نبرد |
تا دو چشمم به دست بینا شد |
|
هجر او وصل گشت و خارش ورد |
پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟ |
|
نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟ |
این همه نقشها که میبینی |
|
از یکی کارگاه دان و نورد |
اوحدی گر یکی شود با ما |
|
از حریفان همی بریم این نرد |
قصهی درد خویشتن گفتم |
|
گر نیاید پدید داروی درد |
|
من و آن دلبر خراباتی |
|
فی طریق الهوی کمایاتی |
|