ازینگونه پیش سیاوش روند |
|
هشیوار و بیدار و خامش روند |
فراوان سپهبد فرستاد چیز |
|
بدین گونه یک هفته بگذشت نیز |
شبی با سیاوش چنین گفت شاه |
|
که فردا بسازیم هر دو پگاه |
که با گوی و چوگان به میدان شویم |
|
زمانی بتازیم و خندان شویم |
ز هر کس شنیدم که چوگان تو |
|
نبینند گردان به میدان تو |
تو فرزند مایی و زیبای گاه |
|
تو تاج کیانی و پشت سپاه |
بدو گفت شاها انوشه بدی |
|
روان را به دیدار توشه بدی |
همی از تو جویند شاهان هنر |
|
که یابد به هرکار بر تو گذر |
مرا روز روشن به دیدار تست |
|
همی از تو خواهم بد و نیک جست |
به شبگیر گردان به میدان شدند |
|
گرازان و تازان و خندان شدند |
چنین گفت پس شاه توران بدوی |
|
که یاران گزینیم در زخم گوی |
تو باشی بدانروی و زینروی من |
|
بدو نیم هم زین نشان انجمن |
سیاوش بدو گفت کای شهریار |
|
کجا باشدم دست و چوگان به کار |
برابر نیارم زدن با تو گوی |
|
به میدان همآورد دیگر بجوی |
چو هستم سزاوار یار توام |
|
برین پهن میدان سوار توام |
سپهبد ز گفتار او شاد شد |
|
سخن گفتن هر کسی باد شد |
به جان و سر شاه کاووس گفت |
|
که با من تو باشی همآورد و جفت |
هنر کن به پیش سواران پدید |
|
بدان تا نگویند کاو بد گزید |
کنند آفرین بر تو مردان من |
|
شگفته شود روی خندان من |
سیاوش بدو گفت فرمان تراست |
|
سواران و میدان و چوگان تراست |
سپهبد گزین کرد کلباد را |
|
چو گرسیوز و جهن و پولاد را |
چو پیران و نستیهن جنگجوی |
|
چو هومان که بردارد از آب گوی |
به نزد سیاووش فرستاد یار |
|
چو رویین و چون شیدهی نامدار |
دگر اندریمان سوار دلیر |
|
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر |
سیاوش چنین گفت کای نامجوی |
|
ازیشان که یارد شدن پیشگوی |
همه یار شاهند و تنها منم |
|
نگهبان چوگان یکتا منم |
گر ایدونک فرمان دهد شهریار |
|
بیارم به میدان ز ایران سوار |
مرا یار باشند بر زخم گوی |
|
بران سان که آیین بود بر دو روی |
سپهبد چو بشنید زو داستان |
|
بران داستان گشت هم داستان |
سیاوش از ایرانیان هفت مرد |
|
گزین کرد شایستهی کارکرد |
خروش تبیره ز میدان بخاست |
|
همی خاک با آسمان گشت راست |
از آوای سنج و دم کره نای |
|
تو گفتی بجنبید میدان ز جای |
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد |
|
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد |
بزد هم چنان چون به میدان رسید |
|
بران سان که از چشم شد ناپدید |
بفرمود پس شهریار بلند |
|
که گویی به نزد سیاوش برند |
سیاوش بران گوی بر داد بوس |
|
برآمد خروشیدن نای و کوس |
سیاوش به اسپی دگر برنشست |
|
بیانداخت آن گوی خسرو به دست |
ازان پس به چوگان برو کار کرد |
|
چنان شد که با ماه دیدار کرد |
ز چوگان او گوی شد ناپدید |
|
تو گفتی سپهرش همی برکشید |
ازان گوی خندان شد افراسیاب |
|
سر نامداران برآمد ز خواب |
به آواز گفتند هرگز سوار |
|
ندیدیم بر زین چنین نامدار |
ز میدان به یکسو نهادند گاه |
|
بیامد نشست از برگاه شاه |
سیاووش بنشست با او به تخت |
|
به دیدار او شاد شد شاه سخت |
به لشگر چنین گفت پس نامجوی |
|
که میدان شما را و چوگان و گوی |
همی ساختند آن دو لشکر نبرد |
|
برآمد همی تا به خورشید گرد |
چو ترکان به تندی بیاراستند |
|
همی بردن گوی را خواستند |
ربودند ایرانیان گوی پیش |
|
بماندند ترکان ز کردار خویش |
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان |
|
سخن گفت بر پهلوانی زبان |
که میدان بازیست گر کارزار |
|
برین گردش و بخشش روزگار |
چو میدان سرآید بتابید روی |
|
بدیشان سپارید یکبار گوی |
سواران عنانها کشیدند نرم |
|
نکردند زان پس کسی اسپ گرم |
یکی گوی ترکان بینداختند |
|
به کردار آتش همی تاختند |
سپهبد چو آواز ترکان شنود |
|
بدانست کان پهلوانی چه بود |
چنین گفت پس شاه توران سپاه |
|
که گفتست با من یکی نیکخواه |
که او را ز گیتی کسی نیست جفت |
|
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت |
سیاوش چو گفتار مهتر شنید |
|
ز قربان کمان کی برکشید |
سپهبد کمان خواست تا بنگرد |
|
یکی برگراید که فرمان برد |
کمان را نگه کرد و خیره بماند |
|
بسی آفرین کیانی بخواند |
به گرسیوز تیغ زن داد مه |
|
که خانه بمال و در آور به زه |
بکوشید تا بر زه آرد کمان |
|
نیامد برو خیره شد بدگمان |
ازو شاه بستد به زانو نشست |
|
بمالید خانه کمان را به دست |
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه |
|
که اینت کمانی چو باید به راه |
مرا نیز گاه جوانی کمان |
|
چنین بود و اکنون دگر شد زمان |
به توران و ایران کس این را به چنگ |
|
نیارد گرفتن به هنگام جنگ |
بر و یال و کتف سیاوش جزین |
|
نخواهد کمان نیز بر دشت کین |
نشانی نهادند بر اسپریس |
|
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس |
نشست از بر بادپایی چو دیو |
|
برافشارد ران و برآمد غریو |
یکی تیر زد بر میان نشان |
|
نهاده بدو چشم گردنکشان |
خدنگی دگر باره با چارپر |
|
بینداخت از باد و بگشاد پر |
نشانه دوباره به یک تاختن |
|
مغربل بکرد اندر انداختن |
عنان را بپیچید بر دست راست |
|
بزد بار دیگر بران سو که خواست |
کمان را به زه بر بباز و فگند |
|
بیامد بر شهریار بلند |
فرود آمد و شاه برپای خاست |
|
برو آفرین ز آفریننده خواست |
وزان جایگه سوی کاخ بلند |
|
برفتند شادان دل و ارجمند |
نشستند خوان و می آراستند |
|
کسی کاو سزا بود بنشاستند |
میی چند خوردند و گشتند شاد |
|
به نام سیاووش کردند یاد |
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه |
|
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه |
همان دست زر جامهی نابرید |
|
که اندر جهان پیش ازان کس ندید |
ز دینار وز بدرهای درم |
|
ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم |
پرستار بسیار و چندی غلام |
|
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام |
بفرمود تا خواسته بشمرند |
|
همه سوی کاخ سیاوش برند |
ز هر کش به توران زمین خویش بود |
|
ورا مهربانی برو بیش بود |
به خویشان چنین گفت کاو را همه |
|
شما خیل باشید هم چون رمه |
بدان شاهزاده چنین گفت شاه |
|
که یک روز با من به نخچیرگاه |
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم |
|
روان را به نخچیر بیغم کنیم |
بدو گفت هرگه که رای آیدت |
|
بران سو که دل رهنمای آیدت |
برفتند روزی به نخچیرگاه |
|
همی رفت با یوز و با باز شاه |
سپاهی ز هرگونه با او برفت |
|
از ایران و توران بنخچیر تفت |
سیاوش به دشت اندرون گور دید |
|
چو باد از میان سپه بردمید |
سبک شد عنان و گران شد رکیب |
|
همی تاخت اندر فراز و نشیب |
یکی را به شمشیر زد بدو نیم |
|
دو دستش ترازو بد و گور سیم |
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود |
|
نظاره شد آن لشکر شاه زود |
بگفتند یکسر همه انجمن |
|
که اینت سرافراز و شمشیرزن |
به آواز گفتند یک با دگر |
|
که ما را بد آمد ز ایران به سر |
سر سروران اندر آمد به تنگ |
|
سزد گر بسازیم با شاه جنگ |
سیاوش هیمدون به نخچیر بور |
|
همی تاخت و افگند در دشت گور |
به غار و به کوه و به هامون بتاخت |
|
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت |
به هر جایگه بر یکی توده کرد |
|
سپه را ز نخچیر آسوده کرد |
وزان جایگه سوی ایوان شاه |
|
همه شاد دل برگرفتند راه |
سپهبد چه شادان چه بودی دژم |
|
بجز با سیاوش نبودی به هم |
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود |
|
به کس راز نگشاد و شادان نبود |
مگر با سیاوش بدی روز و شب |
|
ازو برگشادی به خنده دو لب |
برین گونه یک سال بگذاشتند |
|
غم و شادمانی بهم داشتند |
سیاوش یکی روز و پیران بهم |
|
نشستند و گفتند هر بیش و کم |
بدو گفت پیران کزین بوم و بر |
|
چنانی که باشد کسی برگذر |
بدین مهربانی که بر تست شاه |
|
به نام تو خسپد به آرامگاه |
چنان دان که خرم بهارش توی |
|
نگارش تویی غمگسارش تویی |
|