بسا رنجها کز جهان دیدهاند |
|
ز بهر بزرگی پسندیدهاند |
سرانجام بستر جز از خاک نیست |
|
ازو بهره زهرست و تریاک نیست |
چو دانی که ایدر نمانی دراز |
|
به تارک چرا بر نهی تاج آز |
همان آز را زیر خاک آوری |
|
سرش را سر اندر مغاک آوری |
ترا زین جهان شادمانی بس است |
|
کجا رنج تو بهر دیگر کس است |
تو رنجی و آسان دگر کس خورد |
|
سوی گور و تابوت تو ننگرد |
برو نیز شادی سرآید همی |
|
سرش زیر گرد اندر آید همی |
ز روز گذر کردن اندیشه کن |
|
پرستیدن دادگر پیشه کن |
بترس از خدا و میازار کس |
|
ره رستگاری همین است و بس |
کنون ای خردمند بیدار دل |
|
مشو در گمان پای درکش ز گل |
ترا کردگارست پروردگار |
|
توی بنده و کردهی کردگار |
چو گردن به اندیشه زیر آوری |
|
ز هستی مکن پرسش و داوری |
نشاید خور و خواب با آن نشست |
|
که خستو نباشد بیزدان که هست |
دلش کور باشد سرش بیخرد |
|
خردمندش از مردمان نشمرد |
ز هستی نشانست بر آب و خاک |
|
ز دانش منش را مکن در مغاک |
توانا و دانا و دارنده اوست |
|
خرد را و جان را نگارنده اوست |
جهان آفرید و مکان و زمان |
|
پی پشهی خرد و پیل گران |
چو سالار ترکان به دل گفت من |
|
به بیشی برآرم سر از انجمن |
چنان شاهزاده جوان را بکشت |
|
ندانست جز گنج و شمشیر پشت |
هم از پشت او روشن کردگار |
|
درختی برآورد یازان به بار |
که با او بگفت آنک جز تو کس است |
|
که اندر جهان کردگار او بس است |
خداوند خورشید و کیوان و ماه |
|
کزویست پیروزی و دستگاه |
خداوند هستی و هم راستی |
|
نخواهد ز تو کژی و کاستی |
جز از رای و فرمان او راه نیست |
|
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست |
پسر را بفرمود گودرز پیر |
|
به توران شدن کار را ناگریز |
به فرمان او گیو بسته میان |
|
بیامد به کردار شیر ژیان |
همی تاخت تا مرز توران رسید |
|
هر آنکس که در راه تنها بدید |
زبان را به ترکی بیاراستی |
|
ز کیخسرو از وی نشان خواستی |
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی |
|
تنش را ز جان زود کردی تهی |
به خم کمندش بیاویختی |
|
سبک از برش خاک بربیختی |
بدان تا نداند کسی راز او |
|
همان نشنود نام و آواز او |
یکی را همی برد با خویشتن |
|
ورا رهنمون بود زان انجمن |
همی رفت بیدار با او به راه |
|
برو راز نگشاد تا چندگاه |
بدو گفت روزی که اندر جهان |
|
سخن پرسم از تو یکی در نهان |
گر ایدونک یابم ز تو راستی |
|
بشویی به دانش دل از کاستی |
ببخشم ترا هرچ خواهی ز من |
|
ندارم دریغ از تو پرمایه تن |
چنین داد پاسخ که دانش بسست |
|
ولیکن پراگنده با هر کسست |
اگر زانک پرسیم هست آگهی |
|
ز پاسخ زبان را نیابی تهی |
بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست |
|
بباید به من برگشادنت راست |
چنین داد پاسخ که نشنیدهام |
|
چنین نام هرگز نپرسیدهام |
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون |
|
بزد تیغ و انداختش سرنگون |
به توران همی رفت چون بیهشان |
|
مگر یابد از شاه جایی نشان |
چنین تا برآمد برین هفت سال |
|
میان سوده از تیغ و بند دوال |
خورش گور و پوشش هم از چرم گور |
|
گیا خوردن باره و آب شور |
همی گشت گرد بیابان و کوه |
|
به رنج و به سختی و دور از گروه |
چنان بد که روزی پراندیشه بود |
|
به پیشش یکی بارور بیشه بود |
بدان مرغزار اندر آمد دژم |
|
جهان خرم و مرد را دل به غم |
زمین سبز و چشمه پر از آب دید |
|
همی جای آرامش و خواب دید |
فرود آمد و اسپ را برگذاشت |
|
بخفت و همی بر دل اندیشه داشت |
همی گفت مانا که دیو پلید |
|
بر پهلوان بد که آن خواب دید |
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان |
|
چه دارم همی خویشتن را کشان |
کنون گر به رزماند یاران من |
|
به بزم اندرون غمگساران من |
یکی نامجوی و یکی شادروز |
|
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز |
همی برفشانم به خیره روان |
|
خمیدست پشتم چو خم کمان |
همانا که خسرو ز مادر نزاد |
|
وگر زاد دادش زمانه به باد |
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر |
|
انوشه کسی کاو بمیرد به زهر |
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار |
|
همی گشت شه را کنان خواستار |
یکی چشمهای دید تابان ز دور |
|
یکی سرو بالا دل آرام پور |
یکی جام پر می گرفته به چنگ |
|
به سر بر زده دستهی بوی و رنگ |
ز بالای او فرهی ایزدی |
|
پدید آمد و رایت بخردی |
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج |
|
نشستست بر سر ز پیروزه تاج |
همی بوی مهر آمد از روی او |
|
همی زیب تاج آمد از موی او |
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست |
|
چنین چهره جز در خور گاه نیست |
پیاده بدو تیز بنهاد روی |
|
چو تنگ اندر آمد گو شاهجوی |
گره سست شد بر در رنج او |
|
پدید آمد آن نامور گنج او |
چو کیخسرو از چشمه او را بدید |
|
بخندید و شادان دلش بردمید |
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست |
|
بدین مرز خود زین نشان نیونیست |
مرا کرد خواهد همی خواستار |
|
به ایران برد تا کند شهریار |
چو آمد برش گیو بردش نماز |
|
بدو گفت کای نامور سرافراز |
برانم که پور سیاوش توی |
|
ز تخم کیانی و کیخسروی |
چنین داد پاسخ ورا شهریار |
|
که تو گیو گودرزی ای نامدار |
بدو گفت گیو ای سر راستان |
|
ز گودرز با تو که زد داستان |
ز کشواد و گیوت که داد آگهی |
|
که با خرمی بادی و فرهی |
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد |
|
مرا مادر این از پدر یاد کرد |
که از فر یزدان گشادی سخن |
|
بدانگه که اندرزش آمد به بن |
همی گفت با نامور مادرم |
|
کز ایدر چه آید ز بد بر سرم |
سرانجام کیخسرو آید پدید |
|
بجا آورد بندها را کلید |
بدانگه که گردد جهاندار نیو |
|
ز ایران بیاید سرافراز گیو |
مر او را سوی تخت ایران برد |
|
بر نامداران و شیران برد |
جهان را به مردی به پای آورد |
|
همان کین ما را بجای آورد |
بدو گفت گیو ای سر سرکشان |
|
ز فر بزرگی چه داری نشان |
نشان سیاوش پدیدار بود |
|
چو بر گلستان نقطهی قار بود |
تو بگشای و بنمای بازو به من |
|
نشان تو پیداست بر انجمن |
برهنه تن خویش بنمود شاه |
|
نگه کرد گیو آن نشان سیاه |
که میراث بود از گه کیقباد |
|
درستی بدان بد کیان را نژاد |
چو گیو آن نشان دید بردش نماز |
|
همی ریخت آب و همی گفت راز |
گرفتش به بر شهریار زمین |
|
ز شادی برو بر گرفت آفرین |
از ایران بپرسید و ز تخت و گاه |
|
ز گودرز وز رستم نیکخواه |
بدو گفت گیو ای جهاندار کی |
|
سرافراز و بیدار و فرخنده پی |
جهاندار دارندهی خوب و زشت |
|
مراگر نمودی سراسر بهشت |
همان هفت کشور به شاهنشهی |
|
نهاد بزرگی و تاج مهی |
نبودی دل من بدین خرمی |
|
که روی تو دیدم به توران ز می |
که داند به گیتی که من زندهام |
|
به خاکم و گر بتش افگندهام |
سپاس از جهاندار کاین رنج سخت |
|
به شادی و خوبی سرآورد بخت |
برفتند زان بیشه هر دو به راه |
|
بپرسید خسرو ز کاووس شاه |
وزان هفت ساله غم و درد او |
|
ز گستردن و خواب وز خورد او |
همی گفت با شاه یکسر سخن |
|
که دادار گیتی چه افگند بن |
همان خواب گودرز و رنج دراز |
|
خور و پوشش و درد و آرام و ناز |
ز کاووس کش سال بفگند فر |
|
ز درد پسر گشت بی پای و پر |
ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی |
|
سراسر به ویرانی آورد روی |
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت |
|
به کردار آتش رخش برفروخت |
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز |
|
ترا بردهد بخت آرام و ناز |
مرا چون پدر باش و با کس مگوی |
|
ببین تا زمانه چه آرد به روی |
سپهبد نشست از بر اسپ گیو |
|
پیاده همی رفت بر پیش نیو |
|