تو اکنون سوی بارگی دار دست |
|
دل شاه ایران نشاید شکست |
و دیگر که دارد همی آن زره |
|
کجا گیو زد بر میان برگره |
برو تیر و ژوپین نیابد گذار |
|
سزد گر پیاده کند کارزار |
تو با او بسنده نباشی بجنگ |
|
نگه کن که الماس دارد بچنگ |
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود |
|
تو گفتی باسپ اندرون جان نبود |
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی |
|
سوی تیغ با تیغ بنهاد روی |
یکی نعره زد کای سوار دلیر |
|
بمان تا ببینی کنون رزم شیر |
ندانی که بیاسپ مردان جنگ |
|
بیایند با تیغ هندی بچنگ |
ببینی مرا گر بمانی بجای |
|
به پیکار ازین پس نیایدت رای |
چو بیژن همی برنگشت از فرود |
|
فرود اندر آن کار تندی نمود |
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر |
|
سپر بر سر آورد مرد دلیر |
سپر بر درید و زره را نیافت |
|
ازو روی
بیژن بپستی نتافت |
ازان تند بالا چو بر سر کشید |
|
بزد دست و تیغ از میان برکشید |
فرود گرانمایه زو بازگشت |
|
همه بارهی دژ پرآواز گشت |
دوان بیژن آمد پس پشت اوی |
|
یکی تیغ بد تیز در مشت اوی |
به برگستوان بر زد و کرد چاک |
|
گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک |
به دربند حصن اندر آمد فرود |
|
دلیران در دژ ببستند زود |
ز باره فراوان ببارید سنگ |
|
بدانست کان نیست جای درنگ |
خروشید بیژن که ای نامدار |
|
ز مردی پیاده دلیر و سوار |
چنین بازگشتی و شرمت نبود |
|
دریغ آن دل و نام جنگی فرود |
بیامد بر طوس زان رزمگاه |
|
چنین گفت کای پهلوان سپاه |
سزد گر برزم چنین یک دلیر |
|
شود نامبردار یک دشت شیر |
اگر کوه خارا ز پیکان اوی |
|
شود آب و دریا بود کان اوی |
سپهبد نباید که دارد شگفت |
|
ازین برتر اندازه نتوان گرفت |
سپهبد بدارنده سوگند خورد |
|
کزین دژ برآرم بخورشید گرد |
بکین زرسپ گرامی سپاه |
|
برآرم بسازم یکی رزمگاه |
تن ترک بدخواه بیجان کنم |
|
ز خونش دل سنگ مرجان کنم |
چو خورشید تابنده شد ناپدید |
|
شب تیره بر چرخ لشکر کشید |
دلیران دژدار مردی هزار |
|
ز سوی کلات اندر آمد سوار |
در دژ ببستند زین روی تنگ |
|
خروش جرس خاست و آوای زنگ |
جریره بتخت گرامی بخفت |
|
شب تیره با درد و غم بود جفت |
بخواب آتشی دید کز دژ بلند |
|
برافروختی پیش آن ارجمند |
سراسر سپد کوه بفروختی |
|
پرستنده و دژ همی سوختی |
دلش گشت پر درد و بیدار گشت |
|
روانش پر از درد و تیمار گشت |
بباره برآمد جهان بنگرید |
|
همه کوه پرجوشن و نیزه دید |
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود |
|
بیامد به بالین فرخ فرود |
بدو گفت بیدار گرد ای پسر |
|
که ما را بد آمد ز اختر بسر |
سراسر همه کوه پر دشمنست |
|
در دژ پر از نیزه و جوشنست |
بمادر چنین گفت جنگی فرود |
|
که از غم چه داری دلت پر ز دود |
مرا گر زمانه شدست اسپری |
|
زمانه ز بخشش فزون نشمری |
بروز جوانی پدر کشته شد |
|
مرا روز چون روز او گشته شد |
بدست گروی آمد او را زمان |
|
سوی جان من بیژن آمد دمان |
بکوشم نمیرم مگر غرموار |
|
نخواهم ز ایرانیان زینهار |
سپه را همه ترگ و جوشن بداد |
|
یکی ترگ رومی بسر برنهاد |
میانرا بخفتان رومی ببست |
|
بیامد کمان کیانی بدست |
چو خورشید تابنده بنمود چهر |
|
خرامان برآمد بخم سپهر |
ز هر سو برآمد خروش سران |
|
گراییدن گرزهای گران |
غو کوس با نالهی کرنای |
|
دم نای سرغین و هندی درای |
برون آمد از بارهی دژ فرود |
|
دلیران ترکان هرآنکس که بود |
ز گرد سواران و ز گرز و تیر |
|
سر کوه شد همچو دریای قیر |
نبد هیچ هامون و جای نبرد |
|
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد |
ازین گونه تا گشت خورشیدراست |
|
سپاه فرود دلاور بکاست |
فراز و نشیبش همه کشته شد |
|
سربخت مرد جوان گشته شد |
بدو خیره ماندند ایرانیان |
|
که چون او ندیدند شیر ژیان |
ز ترکان نماند ایچ با او سوار |
|
ندید ایچ تنها رخ کارزار |
عنان را بپیچید و تنها برفت |
|
ز بالا سوی دژ خرامید تفت |
چو رهام و بیژن کمین ساختند |
|
فراز و نشیبش همی تاختند |
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب |
|
سبک شد عنان و گران شد رکیب |
فرود جوان ترگ بیژن بدید |
|
بزد دست و تیغ از میان برکشید |
چو رهام گرد اندر آمد به پشت |
|
خروشان یکی تیغ هندی به مشت |
بزد بر سر کتف مرد دلیر |
|
فرود آمد از دوش دستش به زیر |
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش |
|
همی تاخت اسپ و همی زد خروش |
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید |
|
بزخمی پی بارهی او برید |
پیاده خود و چند زان چاکران |
|
تبه گشته از چنگ کنداوران |
بدژ در شد و در ببستند زود |
|
شد آن نامور شیر جنگی فرود |
بشد با پرستندگان مادرش |
|
گرفتند پوشیدگان در برش |
بزاری فگندند بر تخت عاج |
|
نبد شاه را روز هنگام تاج |
همه غالیه موی و مشکین کمند |
|
پرستنده و مادر از بن بکند |
همی کند جان آن گرامی فرود |
|
همه تخت مویه همه حصن رود |
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت |
|
که این موی کندن نباشد شگفت |
کنون اندر آیند ایرانیان |
|
به تاراج دژ پاک بسته میان |
پرستندگان را اسیران کنند |
|
دژ وباره کوه ویران کنند |
دل هرک بر من بسوزد همی |
|
ز جانم رخش برفروزد همی |
همه پاک بر باره باید شدن |
|
تن خویش را بر زمین بر زدن |
کجا بهر بیژن نماند یکی |
|
نمانم من ایدر مگر اندکی |
کشنده تن و جان من درد اوست |
|
پرستار و گنجم چه در خورد اوست |
بگفت این و رخسارگان کرد زرد |
|
برآمد روانش بتیمار و درد |
ببازیگری ماند این چرخ مست |
|
که بازی برآرد به هفتاد دست |
زمانی بخنجر زمانی بتیغ |
|
زمانی بباد و زمانی بمیغ |
زمانی بدست یکی ناسزا |
|
زمانی خود از درد و سختی رها |
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه |
|
زمانی غم و رنج و خواری و چاه |
همی خورد باید کسی را که هست |
|
منم تنگدل تا شدم تنگدست |
اگر خود نزادی خردمند مرد |
|
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد |
بباید به کوری و ناکام زیست |
|
برین زندگانی بباید گریست |
سرانجام خاکست بالین اوی |
|
دریغ آن دل و رای و آیین اوی |
پرستندگان بر سر دژ شدند |
|
همه خویشتن بر زمین برزدند |
یکی آتشی خود جریره فروخت |
|
همه گنجها را بتش بسوخت |
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست |
|
در خانهی تازی اسپان ببست |
شکمشان بدرید و ببرید پی |
|
همی ریخت از دیده خوناب و خوی |
بیامد ببالین فرخ فرود |
|
یکی دشنه با او چو آب کبود |
دو رخ را بروی پسر بر نهاد |
|
شکم بردرید و برش جان بداد |
در دژ بکندند ایرانیان |
|
بغارت ببستند یکسر میان |
چو بهرام نزدیک آن باره شد |
|
از اندوه یکسر دلش پاره شد |
بایرانیان گفت کین از پدر |
|
بسی خوارتر مرد و هم زارتر |
کشنده سیاوش چاکر نبود |
|
ببالینش بر کشته مادر نبود |
همه دژ سراسر برافروخته |
|
همه خان و مان کنده و سوخته |
بایرانیان گفت کز کردگار |
|
بترسید وز گردش روزگار |
ببد بس درازست چنگ سپهر |
|
به بیدادگر برنگردد بمهر |
زکیخسرو اکنون ندارید شرم |
|
که چندان سخن گفت با طوس نرم |
بکین سیاوش فرستادتان |
|
بسی پند و اندرزها دادتان |
ز خون برادر چو آگه شود |
|
همه شرم و آذرم کوته شود |
ز رهام وز بیژن تیز مغز |
|
نیاید بگیتی یکی کار نغز |
هماننگه بیامد سپهدار طوس |
|
براه کلات اندر آورد کوس |
چو گودرز و چون گیو کنداوران |
|
ز گردان ایران سپاهی گران |
سپهبد بسوی سپدکوه شد |
|
وزانجا بنزدیکی انبوه شد |
چو آمد ببالین آن کشته زار |
|
بران تخت با مادر افگنده خوار |
بیک دست بهرام پر آب چشم |
|
نشسته ببالین او پر ز خشم |
|